داستان من یک مادرم
قسمت بیست و چهارم
بخش سوم
گفتم : واقعا چه پسر خوبی دارین ... چرا براش زن نمی گیرین ؟
گفت : حالا زوده چه خبره از الان خودشم که نمی خواد ......
گفتم : مگه چند سالشه ؟
گفت : بیست و دو سال ..
با تعجب گفتم ولی خیلی بزرگتر نشون میده ...
گفت : آره بچه ام همه میگن .... ولی من نمی فهمم همیشه اونو به شکل بچه می بینم هنوز نفهمیدم مرد شده ..... خوب چی میگی بیاد امیر رو ببره ؟
گفتم : باشه حاج خانم اشکالی نداره بیاد ..... خیلی از شما و آقا مصطفی ممنونم ... ان شالله یک روز جبران می کنم ... خیلی وقته دلم می خواد برم حرم ولی نمیشه همش گرفتارم ... شاید دوباره امام رضا کمکم کنه و مشکل منم حل بشه .......
ببخشید حاج خانم میشه بگین مرضیه چیکار کرد ؟
گفت : فعلا تو خونه است و شوهرشم میره و میاد با هم قهر هستن ...
ولی گفته زندگیمو ول نمی کنم ... تا خدا چی بخواد ..... بچه ام داره دق بالا میاره ولی کاری از دستم بر نمیاد بهاره جان .......
وقتی یلدا اومد انگار صد سال بود اونو ندیدم بغلش کردم و بوسیدمش و بوییدم ... و گفتم وای چقدر دلم برات تنگ شده بود مادر ...
از صبح بی قرار بودم که برگردی . دیگه این کارو به خاطر من نکن ، بیدارم کن تو که می دونی من به کم خوابی عادت دارم چرا بیدارم نکردی و رفتی ؟ ...
.گفت : مامان منم دلم برات تنگ میشه باور کن این روزا که یا تو سر کاری یا من مدرسه فکر می کنم ازت دور شدم و می ترسم ...
گفتم : این حرف رو نزن ما حتی اگر پیش هم نباشیم قلبمون پیش هم دیگه اس .....
بعد نگاه کردم دیدم هم قد من شده ...
گفتم : یلدا بیا قد بگیرم ببینم تو داری هم قد من میشی یک دفعه چقدر بلند شدی ؟
گفت : من از همه ی بچه های کلاس بلندترم شما متوجه نشدین .....
یاد حرف حاج خانم افتادم اون راست می گفت آدم بزرگ شدن بچه ها شو نمی فهمه و همیشه اونا رو کوچیک و بچه می دونه .....
امیر گفت : منم بزرگ شدم ببین الان قدم از شکم شما بالاتره !!
گفتم : الهی مادر فدات بشه آره دیگه بزرگ شدی بزودی مرد من میشی ... بعد خم شدم تو صورتش و دستهاشو گرفتم و گفتم : برای همین می خوام بذارم با آقا مصطفی بری باشگاه .... ورزش کنی و مثل اون قوی بشی .....
از خوشحالی بالا و پایین می پرید ...
علی با این که نمی دونست باشگاه چیه می گفت منم بزرگ شدم می خوام برم باشگاه ......
ناهار بچه ها رو دادم و به یلدا سفارش کردم سر ساعت سه امیر رو حاضر کنه و اگر آقا مصطفی اومد اجازه بده باهاش بره و مواظب باشه لباس گرم بپوشه که سرما نخوره ...... و رفتم سر کار ...
اون روز یک تصادف شده بود و پنج نفر رو آورده بودن که همه احتیاج به بخیه و پانسمان داشتن من سخت کار می کردم ولی ساعت نه شد و کار من هنوز تموم نشده بود و دلم نمیومد اونا رو ول کنم و برم ...
کار می کردم و مدام به ساعت نگاه می کردم و دلشوره داشتم که نکنه یلدا منتظرم باشه .... ساعت ده کارم تموم شد اومدم پایین دیدم مصطفی دم در منتظر منه ...
تو دلم گفتم : ای داد بیداد نکن بچه جان یک کاری که من اینقدر بهت مدیون بشم .....
با اعتراض رفتم جلو که یک چیزی بهش بگم ....
اون پیش دستی کرد و گفت : سلام بهاره خانم ... مامان و بچه ها تو ماشین هستن ... اومدیم دنبال شما ...
گفتم : چرا این کارو می کنی ؟ راضی نیستم به خدا ...
گفت : بیاین لطفا مامان منتظر شماست .....
وقتی رفتم تو ماشین حاج خانم رو بوسیدم و گفتم : چرا منو اینقدر شرمنده می کنین ؟
گفت : ای بابا داریم با هم زندگی می کنیم چقدر تو تعارف می کنی تهرونی ها همه اینطورین ؟ می خواستم برم حرم اگر دوست داری بیا با هم بریم بچه هاتم تو ماشین هستن و خیالت راحته ... دست انداختم گردنش و گفتم : خیلی ماهی به خدا ... امشب کجا رفته بودین چه خبره ؟ ....
گفت : مصطفی بچه ها رو برد چلو کبابی ببخشید ازت اجازه نگرفتیم ولی منم باهاشون بودم ... برای توام آوردیم ... خوب بریم ؟
گفتم : چی بگم دیگه حالا که خدا برای من خواسته من کیم که اعتراض کنم ؟ ........
ناهید گلکار