داستان من یک مادرم
قسمت سی ام
بخش اول
اون شب حال یلدا به اون زودی که ما فکر می کردیم خوب نشد و تا نزدیک صبح زیر دستگاه بود ...
یلدا خانجان رو خانی صدا می کرد ...
اون شب توی بیمارستان به منو حامد می گفت : خانی اوووف ... و این برای ما هیچ مفهومی نداشت ...
ولی حامد اون شب تصمیم گرفت که دیگه بی خیال یلدا نشه می گفت هر طوری هست باید خوب بشه این طوری ممکنه یک بار نفسش بند بیاد ... نمی تونم بی خیال این بچه بشم باید یک فکری بکنم ....
حامد اون شب توی بیمارستان رفت توی اتاقش خوابید ,,, ولی من بالای سر یلدا موندم ...
وقتی برگشتیم خونه دیگه داشت هوا روشن می شد و من نمی تونستم یلدا رو تنها بزارم برای همین سر کارم نرفتم ....
خوب من به خاطر وجود حامد توی اون بیمارستان از خیلی مزایا استفاده می کردم از جمله شیفت شب که همه ی پرستارها باید داشته باشن به خصوص ما که تازه فارغ التحصیل شدیم ولی به من اجازه دادن از این کار معاف بشم ...
اون روز هم نرفتم سر کار و حامد خودش ترتیب کارو داد ....
نزدیک ظهر زنگ زد خونه و به من گفت : بهاره جان می تونی با یلدا بیایی بیمارستان ؟ یک تاکسی بگیر و بیا پرسیدم : برای چی چیزی شده ؟
گفت : نه چیزی نیست ... برای یلدا صحبت کردم قراره بیست و چهار ساعت بستریش کنیم ببینیم چرا اینطوری میشه وسایل لازم رو بردار ...
خوب منم می خواستم اون خوب بشه برای همین از این کار استقبال کردم و یلدا رو بر داشتم و رفتم بیمارستان .....
دکترا و پرستارها دورش جمع شدن ، با همه ی اونا گفت و خندید هر چی ازش می پرسیدن با ذوق و شوق جواب می داد .
دکتر باقری اونو روی صندلی نشوند و ازش پرسید : یلدا جان تو منو دوست داری عمو ؟
گفت : دارم ...
پرسید چندتا ؟
گفت : تو یکی بابام دوتا ...
پرسید : مامانت رو چند تا دوست داری ؟
گفت : دوتا ...
پرسید : دو رو بهم نشون میدی ؟
یلدا با دو انگشت اونو نشون داد.
دکتر پرسید : خوب یک رو نشون بده ....
یلدا یک انگشتشو آورد بالا ...
دکتر باقری بلند شد و دستشو به شوخی گذاشت روی قلبش و گفت : دارم سکته می کنم بچه ی تو یک نابغه اس . صبر کن ببینم گفتی چند سالشه ؟
گفتم : یک سال و ده ماه ...
دوباره از یلدا پرسید : بگو ببینم عمو سه رو هم می تونی نشون بدی ؟ یلدا سه تا انگشتشو بلند کرد و خودش قاه قاه خندید ...
دکتر گفت : چهار رو هم بگو عمو ما رو سکته بده بریم دنبال کارمون ... اگر تو خوب نشدی اقلا ما رو هم مریض کن ....
یلدا نگاهش کرد و بلند شد و از روی میز چهارتا شوکولات آورد داد به دکتر ...
من و حامد هم مونده بودیم ما اصلا نمی دونستیم اون همچین توانایی داره ....
دکتر باقری گفت : حامد اگر پنج رو هم بشناسه من بهت میگم برو قایمش کن که این نابغه رو ازت می دزدم ...
عمو میشه بری برای من پنج تا دیگه شوکولات بیاری و اونم رفت و آورد ... داد به دکتر و دوباره رفت با دقت مقدار دیگه آورد و داد به دکتر و گفت : شش تا بخور چاق بشی ...
دکتر باقری که هیچی هر کس اونجا بود حیرت کرده بود همه می خندیدن و خوشحال شده بودن که یک بچه ی به اون کوچیکی عدد رو این طور بشناسه ...
دکتر باقری که از خنده نمی تونست خودشو کنترل کنه گفت : حامد بچه تو جمع کن الان می زنمش ..... باور کن تا حالا همچین چیزی ندیدم دارم می میرم ,, پسر من تا دوسال و نیمش بود حرف نمی زد ... این چیه تو داری وای باورم نمیشه ، نذار کسی بفهمه ....
بعد دوباره یلدا رو روی تخت نشوند و ازش پرسید : خوب حالا عمو جون به عمو میگی از چی می ترسی و گریه می کنی ؟
یلدا باز انگشتشو گرفت بالا و گفت : عمو اوووف .... و صورتش رو به حالتی نشون می داد که انگار از یادآوری اون هم ترسیده ....
دکتر گفت : مامانی که خوبه چرا بهش میگی اوووف ...
یلدا کمی رفت تو فکر و اخمهاشو کشید تو هم و گفت : خانی ... اوووف شد .
ناهید گلکار