نار و نگار 🍁
(قسمت ششم)
عصر كه شد خونه ما عينهو ختم مادرم خدابيامرز شده بود كه سر زاييدن نگار مرده بود.
كل اهالي شوريده اونجا بودن از جعفر دعا نويس بگير تا صنم خانم خواهر زن آقام و عين الله خان و عمو حبيب و پايين دهي ها و بالا دهي ها ،همه مثل مورچه ها تا بهم ميرسيدن ماجراي مردن رحيم و بهم ميگفتن و اونا هم يه نگاه چپ چپ به من ميكردن و ميرفتن سر وقت اشرف واسه دلداري دادن. مهلقا هم يه گوشه كز كرده بود و لباي بالاشو با دندون ميكشيد پايين وخالم بالا سرش قدم رو ميرفت .اشرف هر چند ديقه يه بار شيون ميكرد و نعره ميزد كه ممد خدا لعنتت كنه كه خان داداشمو چيز خورش كردي ،انشالله به زمين گرم بخوري وامونده .
خونه ما كه بيشتر اوقات سوت و كور بود به يمن مردن رحيم شده بود گذر اهالي.
حدود عصر بود كه آروم آروم صداي زجه هاي اشرف كم شد و من كه از دم ظهر از پشت پله ها بيرون نيومده بودم خودمو آروم كشيدم جلوتر تا ببينم چه خبره كه يهو در حياط باز شد و دو نَفَر كت شلواري كه يكيشون عينك ضمخت و كفشاي ورني نوك تيزي پاش بود و اون يكي سبيل نازك و كم پشتي داشت و دست چپش و گذاشته بود تو جيبش اومدن تو بعد رفتن سراغ جعفر دعا نويس و يكي دو تا سوْال كردن اومدن سمت من و منم كه از ترس داشتم غالب تهي ميكردم از پله ها اومدم پايين و قدم ها م و دوتا يكي كردم و از رو باغچه كوچيك حياط پريدم و رفتم تو انباري كه ديدم عمو حبيب بغل دار قالي نشسته و والور و روشن كرده داره ترياك ميكشه كه تا منو ديد هوار كشيد برو گمشو بيرون نكبت ،منم پس كشيدم و از در انبار اومدم بيرون كه خوردم به زير ناف يكي از همون كت شلواريا.
بيرون شوريده وقتي تو جاده به سمت شهر ميرفتي يه ساختمون عجيب و سيماني بود كه اصلا شبيه بقيه ساختمون ها نبود و پنجره اي هم رو به بيرون نداشت و شبيه آب انبار بود ولي بچه هاي اهل شوريده ميگفتن اونجا روي آدم كوتوله ها آزمايش ميكنن و بعضي وقتها هم غول بيابوني هايي كه از اطراف ميگرفتن ميبردن اون تو ،بعضي ها ميگفتن بچه ها رو ميبرن اونجا تا ازشون روغن بكشن يعني پدر مادر ها اينطوري ميگفتن بهمون و بخاطر همين هر كسي نزديك اونجا نميشد.
ولي اون دو تا آدم كت شلواري داشتن منو ميبردن اون طرفي ،يعني وقتي نزديك اونجا شديم فهميدم كه نميبرنم كلانتري و داريم ميرسيم به اون ساختموني كه هميشه ازش ميترسيدم.
نميدونم چرا ميبردنم اونجا ،چه بلايي قرار بود سرم بيارن خدا ميدونست و تو همين فكر ها تو كنج صندلي عقب شورولت نشسته بودم كه يه دفعه ماشين جلو ساختمون وايستاد.
گفتم:روغن منو ميخواييد بگيريد؟
-كي بهت گفته؟
-مادرم،مادر خودم
-راه بيافت
دستش و گذاشت رو پس كلم و هلم داد و طوري كه سر تكون ميداد گفت:
-من از روغن حيووني خوشم مياد
بابك لطفي خواجه پاشا
(شهريور نود و پنج)