نار و نگار 🍁
(قسمت دهم)
نصف شب بود.
آقام ماتم گرفته و آسا و پاس به پوري زل زده بود و نگار هم از ترس به زمين نگاه ميكرد و دامنشو از دو طرف آروم چنگ ميزد. سكوت بود و صداي جيرجيركها و بعضي وقتها خِر خر آروم پوري و يه تصوير خوني و چركي از يه عشق اون دوره ها از وقتي كه هنوز دوست داشتن و علاقه كمتر واسه زن ها شخصي شده بود.
علاقه و عشق كه شخصي نباشه منجر به بدبختي ميشه،زشت ميشه،جنايي و كثيف ميشه دقيقا مثل عشقي كه تو حياط خونه ما در جريان بود.
پوري چشماش رو آروم باز كرد و به آقام نگاه كرد ،بعد يه نگاه به دست خودش انداخت و گفت:
-به چي زل زدي باقر؟
-به تو پوري! داري مي ميري
-خوب ببرم مطبي،درمونگاهي
-پول تو بساط ندارم
-اي سگ جنازه تو تيكه پاره كنه،دارم ميميرم قالتاق،تو كيفم دو تومن دارم،وردار ببرم مطب لا مذهب
خيلي وقت بود شهر نيومده بودم تا اينكه خودزنيِ پوري باعث خير شد و رسيديم درمونگاه،بعد كلي برو بيا و سِرُم و نخ و بخيه بالاخره حال پوري كمي بهتر شد،البته دكتر مطب كه يه جوون سي پنج شيش ساله بود ميگفت كه پوري زخم كاري به خودش نزده و چند تا دوا نوشت و نبض پوري رو گرفت و پوري هم همينطور كه مچش تو دست اون بود چشاش و آروم باز ميكرد و يه لبخند به دكتر ميزد و باز چشماشو ميبست .
تا دم دماي صبح تو درمونگاه بوديم تا پوري حالش جا اومدو زديم بيرون ،تو خيابونا آدم رو آدم سوار بود و صداي دست فروش ها و كهنه فروشا همه جا رو پر كرده بود ،احساس ميكردم خيلي غريبم و هيچ كس و هيچ جا رو نميشناسم.
آقام ما رو برد تو يه فالوده فروشي و از الباقي پول پوري مهمونمون كرد ،روبرومون يه زن و مرد جوون همينطور كه دست همو گرفته بودن و بعضي وقتها زير ميز پاي همو لگد ميكردن نشسته بودن،
تو راه برگشت از شهر هم فقط تو فكر اون زن و مرد بودم و فقط بعضي وقتها با صداي راننده ميني بوس از اون فكر در ميومدم. تا رسيديم شوريده
سر كوچه پياده شديم و آروم آروم رفتيم سمت خونه ،از جلو خونه جعفر دعا نويس كه گذشتيم ديدم جلو در خونمون نگار نشسته و يوسف تو بغلشه و يه سري وسايل هم كنارشونه ،يه چند تا مرد دِيلاق هم الباقيه خرت و پرتا رو ميارن بيرون،همينجوري كه به اين ماجرا نگاه ميكردم قدمهام و دو تا يكي كردم و زودتر از آقام و پوري رسيدم جلو در.
هر چي داشتيم و نداشتيم وسط حياط بود و اون دو تا مرد داشتن دار قالي رو با زحمت از تو انبار در مياوردن.
گفتم چيكار ميكنيد؟كجا ميبريد اينا رو؟،هيچكس حرفي نزد،گفتم بزار زمين دار قالي رو،هيچكس حرفي نزد،گفتم ...
خواستم حرف ديگه بزنم كه يه دفعه يه مرد خِپله صد و بيست سي كيلويي كه شلوار گَله گشاد و جليقه آبي تنش بود همينطور كه داشت تخمه هندونه ميشكست و از در خونه ميومد بيرون گفت:
-از آقات بپرس
برگشتم و ديدم آقام پشت سرمه،يه نگاه به من كرد و رفت سراغ يارو و شروع كردن به جر و بحث تا اينكه آقام يه چند تا فحش مادر و خواهر نثارش كرد كه گلاويز شدن و از پله ها اومدن پايين ،آقام گردنشو گرفته بود و داشت فشار ميداد كه يه دفعه يكي از مردها از پشت آقام و گرفت و اون يكي هم شروع كرد به زدن آقام،من رفتم چوب كت و كلفتي كه كنار انار بود ورداشتم و اومدم سمتشون و وايستادم پشت همون مرد خپله و يدونه زدم تو كمرش.
مرتيكه انقد لش و گوشت آلود بود تكون نخورد و بر گشت يكي زد تو گوشم و رفتم خوردم به پله ها.
خيلي آقام و كتك زدن تا ديگه از رمق افتادن و رفتن هر كدوم يه گوشه نشستن،نگار هم كه كنار در حياط يوسف و بغل گرفته بود آروم آروم گريه ميكرد و جلو نميومد.
پوري اومد بالا سر آقام و يه نگاه تو صورتش كرد و گفت:
-حقته باقر ،حقته به والله
اينو گفت و رفت سمت در كه دويدم و در و بستم كه در نره.
بعد همون يارو خپله بلند شد و گفت:اين آقاتون اين خونه رو ديشب به من باخته،قرار بود صبح علي الطلوع صد تومن پول بياره كه نياورد و حالا هم باس بزنيد به چاك،كمي ديگه بازي ميكرد شما ها رم ميباخت.
دم دماي شب بود كه همه اسباب اساسيه تو كوچه بود و ما هم پشت در نشسته بوديم و من حواسم به آقام بود و يه نگاهم به پوري كه در نره،آقام يه گوشه كز كرده بود و به هيچكس نگاه نميكرد.
نگار يوسف و داد به منو رفت سراغ آقام ،روبروش نشست،دستاشو گرفت،سر آقام و آورد بالا ،اول اشكاش و پاك كرد،ابروهاي پر و كلفت آقام و داد بالا وبعد آروم خم شد و لپ آقامو ماچ كرد.
آقام يهو زد زير گريه و سرش و گذاشت تو بغل نگار و شروع كرد هق زدن.
نور يه ماشين از ته كوچه افتاد رومون و صورت نگار رو روشن تَر كرد كه داشت عاشقانه به آقام نگاه ميكرد وباهاش گريه ميكرد.
عشق دختر ها به پدرشون از همون عشق هاي شخصيه كه هيچوقت چرك نميشه.
بابك لطفي خواجه پاشا
(مهر نود و پنج)