نار و نگار 🍁
(قسمت سيزدهم)
اسلحه شكاري ها رو بين خودشون تقسيم كردن و راه افتادن،منم به فرموده آقام شدم نگهبان ماشين،يكي دو ساعتي اونجا نشسته بودم و با جَك و جونوراي اطرافم بازي ميكردم،مارمولك،عنكبوت،يا هر چيزي كه تو دسترسم بود .
تو دامنه روبرويي يه كوه بلند با يه تيغه سنگي بود كه يه دونه دايره مثل غار وسط اون هويدا بود ،خيلي برام عجيب بود كه چطور و چه جوري ميشه رفت توش.
صداي يه گوله تو سكوت اونجا من و به خودم آورد و بعد نيم ساعت آقام و اون دو تا برگشتن،دو تا كيسه مشكي دستشون بود ،كيسه ها رو گذاشتن تو بليزر،كيسه بزرگه رو پشت ماشين و كيسه كوچيكه رو بغل پاي من.
نزديكي هاي ظهر برگشتيم و من تو راه برگشت از ترسم لام تا كام حرف نزدم و بعضي وقتها به صورت آقام نگاه ميكردم و اون هم به كيسه نگاه ميكرد.
خونه كه رسيديم بعد از مدتها عطر غذا تو خونمون پيچيده بود،پوري جوراب هاي آقام و در آورد و يوسف و داد بغلش بعد آقام كيسه رو داد بهم و گفت :ببر بزار تو انباري زير پله
كيسه رو با ترس بردم و گذاشتم اونجا،كمي بهش نگاه كردم و بعد با يك كم جرات بيشتر كيسه رو باز كردم و توش و نگاه كردم،توش تاريك بود و فقط يه چيزي تهش پيدا بود،دستم و كردم توش و بعد اينكه احساس كردم دستم خيس شده كشيدمش بيرون .
خون بود ،يه خونه غليظ و بد بو
خواستم از زير پله بيام بيرون كه يه دفعه از پنجره كوچيكي كه رو به حياط بود لادن و ديدم .يه بلوز خوشگل آبيه آستين حلقه اي كه تا زانوش بود تنش كرده بود و جورابهاي سفيد و تميزش و تا زير زانو كشيده بود .آروم و پاورچين پاورچين رفت سمت كاج بلند تو حياط ،يه نامه دستش بود و يه جعبه كوچولو كه روش روبان بسته بودن.
لادن خودشو رسوند به كاج و شروع كرد به صدا زدن
-اسي ،اسي،اسي
كمي صداشو بالا برد
-اسي،اسي
يه دفعه پسر جووني كه چند شب پيش رو پشت بوم ديده بودم با يه تيپ جذاب و سر و صورت تميز و تيغ زده از خَر پشته اومد بيرون ،هيجده نوزده سالش ميشد ،طوري كه اطرافش و نگاه ميكرد اومد سمت كاج و به لادن گفت:بندازش بالا
لادن هم يه عشوه خركي اومد و يه بادي به موهاش انداخت و گفت نميشه اسماعيل،بيا پايين بگير،
اسي هم كه انگار قبلا راه پايين اومدن و ياد گرفته بود از رو پُشت بوم خودشو كشوند رو كاج و بعد پاشو گذاشت رو كنج ديوار و با هزار مكافات اومد تو حياط.
لادن رفت جلوتر و نامه رو داد به اسي و بعد كادو شو داد دستش،كادو رو كه داد بهش دست اسي رو ول نكرد و يه چند لحظه اي چشم تو چشم بودن تا اينكه اسي از نگاه لادن جدا شد و روبان جعبه رو گرفت تو دهنش و نامه رو گذاشت تو جيبشو رفت از ديوار كنار حياط بالا و بعد رفت رو كاج و خواست كه بره رو پشت بودم جعبه كادو از دهنش ول شد و باز افتاد تو حياط.
اسي كه با زحمت بالا رفته بود باز برگشت و بعد خنده هاي ريز لادن و قر و غمزه هاي با مزه اي كه داشت روبان جعبه رو گرفت به دندون و خواست از ديوار بره بالا كه يه دفعه صداي افتادن كليد به در حياط خورد به گوش جفتشون،لادن كه از ترس رنگش قرمز شده بود دست اسي رو گرفت و فرستادش سمت زير پله،دم پله ها كادو از دست اسي افتاد و برگشت برش داره كه
صداي يالله گفتن دايي داود پيچيد تو حياط و لادن خودشو مشغول چيدن يه گل رز از تو حياط كرد و اسي هم جلدي از پله ها اومد پايين.
دايي داود اومد تو حياط و لادن خودشون رسوند بهش رفت تو بغل باباش كمي قربون صدقه هم رفتن و خواستن از پله ها برن بالا كه يهو دايي جعبه كادو پيچ شده لادن و ديد،
رفت سمت جعبه و ورش داشت،بعد رفت سمت لادن و يدونه سيلي زد تو گوشش كه صداش كل حياط و دور زد.طوري زدش كه انگار چندمين باره كه اين اتفاق افتاده و ديگه صبر دايي سر اومده.
اسي عقب عقب اومد تو انباري زير پله كه يهو خورد به من،برگشت و زل زد به چشام،صداي جيغ و داد لادن تو گوشم بود وصداي سيلي ها و لگد هاي دايي،
لادن افتاده بود رو زمين و دايي داوود با مشت لگد افتاده بود به جونش ،لباس هاي تَر و تازه اش خاك و خلي شده بود و موهاي خوش فرمش ريخته بود به هم ،دايي يكي به لادن ميزد و يه فحش نثار بالا پشت بوم و اسي و پدرش ميكرد ،لادن هم نگاهش به زير پله بود ولي هيچي نمي گفت.
بابك لطفي خواجه پاشا
مهر نود و پنج