نار و نگار 🍁
قسمت پنجاه و سوم
فرنگیس بلند شد و واستاد. با چشم و ابرو بهش اشاره كردم كه بشینه ولی حرفمو گوش نكرد. برگشت و خیلی آروم رفت سمت صاحاب كلهپزی، منم آروم پا شدم رفتم كنارش واستادم. فرنگیس يه لبخند كاملا موزيانه اي زد و گفت:
- آقا عالی بود.
اینو گفت و یهو سرشو انداخت پایین و همونطور كه دمپاییهاشو میكشید رو زمین، رفت بیرون.
من كمی به مرد كاملاً ترسناكی كه روبروم واستاده بود، نگاه كردم و یه نگاهی هم به دستهای چرب و چیلی و درشتی انداختم كه گوشتها رو تیكهتیكه میكرد. بعد خیلی آروم فلنگو بستم. هنوز به دم در دكون نرسیده بودم كه یهو از پشت سر گفت:
- شازده قابل نداره!
وایستادم. فرنگیس دقیقاً روبهروم به ماشین تكیه داده بود و وقتی دید من كمی ترسیدم، يهو زد زير خنده و برگشت و پشتشو به من كرد. نمیدونستم برم یا بمونم. هول كرده بودم. چرخیدم و رفتم سمت كلهپز و گفتم:
- عمو جان سلام.
- بله؟!
- خوبین؟
- بععله!
- یه دقیقه یه چیزی در بارهی یه مسئلهای كه چیزه...
- چیزت چیه؟ هی چیز چیز چیز!
- من پول ندارم حساب كنم... یعنی نیاوردم.
- شما خیلی هم خوب كاری كردی، نوش جونت، بعداً بیار. مرگ نیست كه، پوله. فقط یه سوال، شما وقتی با اون خانومه كه فكر میكنه ''همامالینیه'' و با تمبون و لباس خونه اومده كلهپزی خواستین بیایین صفا كنید، نمیدونستین تو جیباتون پول نیست؟
- گفتم كه مییارم، خیالت راحت.
- نیار، فقط بحثم رو غیرتته، برو كار كن، بعد دختر مردمو بیار دَدَر.
- عمو جان مییارم دیگه.
- كسی ازت پول نمیخواد. من لوطیام، دلم گنده است. آدم مفتخور عین تو زیاد مییان راست كارم.
- مرد مؤمن مییارم دیگه، چرا توهین میكنی؟ من تا شب پول مییارم.
- نمیخواد بیاری. تو امروز اینجا مفت خوردی، فردا پول مردمو مفت میخوری، بعد پول یتیمو میخوری، بعد قاچاق میكنی و بعدش هم كه یا كارتنخواب میشی یا جذامی.
- استغفرالله! بابا درست حرف بزن، میرم یه ساعته پولتو مییارم.
- پول فدای سر بچهم، تو فكر خودت باش كه خدا قراره چوب تو آستینت كنه سر مال مردم خوری. وگرنه پول چركه كف دسته، من پول نمیخوام.
- خوبه پول نمیخوای، وگرنه شلوارمونو میكشیدی سرمون!
- چی گفتی؟ چیییی گفتی؟ درسته پولمو نمیخوام ولی دیگه قرار نیست اینجا زر مفت بزنی و بری!
- من كه چیزی نگفتم!
- كُلفت بارمون میكنی و میری!
- آقا جان، من چیز بدی نگفتم.
- خفه بابا، نخیر بیا بگو، مرتیكه مفتخور! به من لیچار میگی؟ تا حالا انداختنت تو دیگ جوش؟
یه قدم رفتم عقب كه فرنگیس دستشو گذاشت رو شونهم و گفت:
- كسی جراتشو نداره كه آقا محمد خانو بندازه تو ديگ ،من ناراحت ميشم.
- من میندازم، شما ناراحت شي.
- شما غلط میكنی، خیلی ببخشید ها!
كلهپزه بدو اومد سمت من و تا رسید بهم، فرنگیس گفت:
- من دختر منصور خانم.
تا اینو گفت، كلهپزه همینطور كه مییومد سمت من، نشست رو زمین.
- سلام خانم.
- خواستم كمی ایشونو سر كار بذارم.
- مغازهی خودتونه، نشناختم، بِبَخ
- فرنگیسم دیگه، چگینی.
- بله بله، الان كامل شناختم.
- پس یه كم دیگه هم بناگوش بذار من بخورم.
یعنی در هیچ حالتی نمیتونستم تصور كنم كه چطور فرنگیسی كه تا اون موقع خودشو اونقدر با كلاس و مُند بالا نشون میداد، میتونست اینقدر شیطون و بامزه شده باشه
تا دمدمای صبح پدرمو در آورد و انواع و اقسام عذابهای روحی رو سرم آورد.
بعد از تجریش، تو راه نیاورون یه كوچه هست كه اولش ده پونزده تا پلهی كوچیك میخوره. سنگهای قشنگی روش كار كردن و روی هم رفته محیط زیبا و شاعرانهای بود. نشستیم اونجا. احساس من تفاوت زیادی با زمانی داشت كه رو پلههای شادآباد مینشستم. تجربهی جالبی بود. فهمیدم پله هم میتونه یكی از دلایل رشد اجتماعی باشه. خوب بودم، خوب و خوش. فرنگیس هِی از پلهها بالا و پایین میرفت و من هم به شیرینبازیهاش میخندیدم. یه دفعه یه باد آروم و خنكی اومد. قطرههای كوچیك بارون رو روی دستم احساس كردم. باد موهای فرنگیسو برد تو آسمون و بارون هم صورت ماهشو كمی تَر كرده بود. مثل گنجشگك بامزهای روی ناودون خونهمون تو شوریده بود كه داشت با بارون آبتنی میكرد.
سردش شد و اومد كنارم نشست. از بدشانسی كاپشن و كتی هم نداشتم كه بندازم روش، روم هم نمیشد كه دستمو بندازم روی شونههاش. برگشت و بهم نگاه كرد. بارون تندتر شد و كل تن و بدنمون خیس شد. كمی همونطور خیره بهم موند و آروم آروم لباش كه از خنكی رنگپریده شده بودند، شروع كردن به لرزیدن.
- سردم شد، آقا محمد خان قاجار!
- در این سرما و باران یار خوشتر ،نگار اندر كنار و عشق در سر.
- مرگ باران در كویر تشنه ما را كشت.
- سرما نخورید بانو؟
- حضرت مولانا، پاشو بریم. انگار از شما یار درنمییاد!
- نه، یه لحظه یاد نگار افتادم. نمیدونی چقدر عاشقانه دوستش دارم. خواهر نعمتیه.
عاشقانه گفتی، خودم یادم اومد.
آروم دستمو بردم موهای روی پیشونیشو كشیدم كنار و صورت گردش كاملاً هویدا شد. آروم دستمو كه دیگه كاملاً خیس شده بود، كشیدم و بلند شدم و رفتم سمت ماشین.
- آقا محمد من سردمه، آقای عزیز!
رفتم سمت ماشین و درو وا كردم و گفتم:
- نمییای؟
- دوست گرامی شما چقدر كمذوق و بیشعورین!
نشستم تو ماشین . فرنگیس با حرص از رو پله بلند شد و اومد سمت ماشین. تا خواست سوار بشه، یه ماشین از كنارمون رد شد و یه عالمه آب و گل و شُل پاشید روش. از حرصش درو كوبید و باز رفت سمت پله ها. دم پله دمپاییش پیچید و با كمر افتاد روی شمشادهای كوتاه كنار پله.
پیاده شدم و بدو رفتم سمتش و بلندش كردم، كاملاً سر و صورتش به هم ریخته بود. با آب و لجن و خاك و برگهای خشك شمشاد یه جلوهی ترسناك گرفته بود.
-دستتو بكش! خودم میرم.
عصبانی رفت سمت ماشین و بعد از اینكه نشست و درو بست، منم رفتم و كنارش نشستم. راه افتادم سمت خونه و اصلاً دیگه با هم حرف نزدیم. فرنگیس فقط زیر چشمی نگاه میكرد و هی زیر لب غر میزد.
- میدونستی خیلی لوسی؟!
- بابا من كه بیاحترامی نكردم.
- از همین لحظه به بعد از كارت اخراجی.
- بهتر!
- اصلاً حقت بود ملكه بزنتت!
- بهتر!
- مردهشور ریختتو ببره!
- حالا بیا و درستش كن!
- باید تو رو منهدم كرد، زدن واست كمه.
- نخیر، تازه راه افتاده!
- بارون بباره، باد هم بیاد، منظره هم اونقدر زیبا باشه، من سردم هم باشه، تو نتونی به صورتم نگاه كنی و بگی دوست دارم.
بابك لطفي خواجه پاشا
آذر نود و پنج