خانه
46.5K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۰۹   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت پنجاه و پنجم



    راستش اصلاً نمی‌دونستم بهش چی بگم، قبول كنم، نكنم، كمی به صورت فرنگیس نگاه كردم و بعدش رو به اكبر گفتم:
    - خوب این‌طوری كه نمی‌شه، یه قواعدی داره، بیایید منزل در خدمتیم.
    - محمد جان، نگار خودش اینجاست، من بیام خونه خواستگاری؟
    - اجازه بدین من با نگار حرف بزنم، بعدش یه كم صبر كنید بیاد از اینجا بیرون.
    - اون این‌طوری بیرون نمی‌یاد عزیز من. شاید اتفاق خاصی مثل ازدواج بتونه بهترش كنه.
    - الان شما واقعاً دوستش داری یا...
    - حرف‌هایی می‌زنی ها! كل این آسایشگاه و محله می‌دونن من چه حسی نسبت به نگار دارم، بعد تو می‌گی واقعاً دوستش دارم یا نه؟
    فرنگیس یه كم خودشو به اكبر نزدیك كرد و گفت:
    - ایشون كلاً در شناخت عاشق‌ها و راهكارهای ابراز احساسات دارای ضعف هستن! راستی عطرتون چه خوشبوئه، گرلین می‌زنید؟
    من كه یه ذره غیرتی شده بودم، گفتم:
    - شما یه لحظه اجازه بده خانم، الان بحث ما بحث عطر و ادكلنه؟ بحث آینده‌ی خواهر منه، بد می‌گم اكبر آقا؟
    - چی بگم والله، آقا محمد، خانم رو معرفی نكردین. 
    - ایشون از اقوام دور هستن، دختر عمه‌ی پوری خانم.
    - عجب!
    - كارشون هم خیاطیه، تولیدی دارن تو نواب. شلوار كردی می‌زنن.
    - بهشون نمی‌یاد.
    فرنگیس برگشت و یه نگاه به من انداخت و یكی از همون لبخندهای دیوانه كننده‌ی خودشو زد و گفت:
    - آره؟
    - آره.
    - یك هیچ!
    اكبر كه از حرف‌های ما سر در نمی‌یاورد، اومد قاطی بحثمون و گفت:
    - خوب حالا تكلیف من چیه؟
    - بیایید خواستگاری.
    - كجا؟
    - همینجا، تو آسایشگاه.
    - نمیشه كه.
    - من باید خواستگاری نگارو ببینم، خودش هم آرزو داره.
    - پدر و مادر من ببینن كسی كه قراره بگیرم اینجاست كه پس می‌كشن عزیز من، همین حالاش هم زیاد موافق نیستن.
    - خودت بیا. فردا همینجا. منم می‌یام. روی همون نیمكت جلوی من خواستگاری كن، جواب بگیر.
    فرنگیس كه زیاد این روند به مزاجش خوش نیومده بود، رفت سمت ماشینش. اكبر كه راه دیگه ای برای راضی كردنم پیدا نمیكرد،با خواستگاری توی آسایشگاه موافقت كرد.
    وقتی راه افتادیم، فرنگیس گفت:
    - وای كه تو چقد لوسی!
    ...
    شب فرنگیس با اینكه زیاد باهام گرم نمی‌گرفت، دویست تومن به عنوان پیش قسط حقوقم بهم داد و قرار شد از فردا صبح ببرمش بیمارستان و برش گردونم و اگر هم لازم بود، خرید خرت و پرت‌هاشو انجام بدم. راه افتادم سمت شادآباد.
    وقتی رسیدم، جلیل داشت دم در سیگار می‌كشید و تا منو دید، یه پك عمیق بهش زد و انداختش تو جوب. كمی به ماشین و من نگاه كرد و بعد در راننده رو وا كرد.
    - گفتی ماشین مال كیه؟
    - آشناهام.
    - تو آشنای این‌طوری دست و دلباز نداشتی.
    - نرفتی پادگان؟
    - دیگه نمی‌رم، فعلاً پاسبون لادن خانمم.
    - چرا بیرونی؟
    - این خاله‌ات‌اینا اومدن، من هم معذب بودم. اومدم بیرون سیگار بكشم.
    - تو كه نمی‌كشیدی.
    - سربازی كه بری، تو هم می‌كشی.
    اینوگفت و رفت تو خونه و من هم پشت سرش رفتم. خاله‌ام و شوهرش از شوریده اومده بودن تا مهلقا رو با خودشون ببرن. خاله‌ام تا منو دید، مثل مادرم خدابیامرز از ته دل بغلم كرد و پیشونیمو ماچ كرد و گفت:
    - معلوم هست كجایی عزیز دل من؟ از ظهر چشم انتظاریم. گفتم بیای ببینمت، بعد برم. وقتی می‌بینمت دلم آروم می‌شه. پاشو مهلقا جان، راه بیفت.
    - كجا خاله؟ فردا برید.
    - نه بابا، هزار تا كار داریم.
    - فردا برید، كارت دارم.
    - چه عجب بالاخره آقا محمد هم كارش به ما افتاد.
    - یه مراسم خواستگاری هست، شما هم باشید.
    پوری كه داشت با سینی چایی از آشپزخونه می‌یومد بیرون، تا حرف منو شنید، از عصبانیت سینی چای رو انداخت رو زمین و لادن از صداش تندی از اتاق اومد بیرون. پوری همین‌طور كه با حرص می‌یومد سمتم، روسریشو یه گره زد و نشست روبروم.
    - دیگه چی؟ پس من برگ چغندرم كه خبرم نكردی؟ به خدا می‌رم پیش آقات چغولی‌تو می‌كنم.
    - تازه برنامه‌ریزی كردیم.
    - غلط كردی، این خونه بزرگ‌تر داره.
    - ای بابا!
    - تو می‌خوای بری خوستگاری، نباس به من بگی؟ من مادرتم مثلاً.
    اینو كه گفت، مهلقا بلند شد و بدون اینكه چیزی بگه، رفت بیرون. قیل‌وقال و كولی‌بازی پوری نذاشت بقیه‌ی حرفو بگم. خاله‍ام‌اینا هم قرار شد شب بمونن.

    خاطر اینكه نمی‌خواستم با پوری كل‌كل كنم، رفتم 
    رو پشت‌بوم و با جلیل همون‌جا خوابیدیم. نصفه‌های شب بود كه احساس كردم یكی تكونم می‌ده. چشمام رو باز كردم. جلیل بالای سرم بود.
    - خوابیدی؟ بابا پاشو ببین این دختره چشه، یك ساعته داره ناله می‌كنه.
    - خوب چی‌كارش كنم؟
    - هیچی، برو واسش عربی برقص! عینهو جمیله!
    - بابا جلیل تو كه خودت اهل دلی. من زیاد از مهلقا خوشم نمی‌یاد. یعنی به عنوان زنم خوشم نمی‌اد.
    - خوب پس واسه چی منترش كردی؟
    - والله تالله من كاری نكردم، اون واسه من مثل دوستم می‌مونه، مثل یه عضو از خانواده‌م می‌مونه.
    - فعلاً برو ساكتش كن تا پدر و مادرش بیدارنشدن.
    - تو چرا نخوابیدی؟
    من شب بیدارم، خوابم نمی‌بره، همه‌اش به فكرحرف‌های مادرمم، می‌ترسم آدماش بیان سر وقت لادن.
    - واقعاً از ته دل می‌گم، مادرتو خدا حفظ كنه.
    ...
    پاشدم و آروم رفتم تو حیاط. مهلقا زیر درخت انجیر روی چهارپایه‌ی چوبی كهنه نشسته بود. تا منو دید، سعی كرد گریه‌شو پنهون كنه.
    - گریه می‌كنی؟
    - نه پس، حساسیت فصلی دارم!
    - چرا گریه می‌كنی؟
    - نزدیك محرمه، واسه همون!
    -شوخی نمی‌كنم، چرا این‌قدر خودتو اذیت می‌كنی؟
    -چون من داهاتی‌ام، اهل شوریده‌ام، آدم حسابم نمی‌كنی؟
    -خوب من هم كه اهل اونجام.
    -نخیر، شما دُم در آوری! توفیر داری.
    - چی‌كار كنم ناراحت نباشی؟
    - من الان چند ماهه چشم انتظار توام، روزم تویی، شبم تویی، خوابم تویی، بیداریم تویی، بعد اومدی می‌گی فردا مراسم خواستگاری داری. توی نامرد می‌خوای بری خواستگاری كی؟
    - من نمی‌خوام برم خواستگاری كه، مراسم خواستگاری نگاره.
    مهلقا تا اینو شنید، از جاش بلند شد و تندی دو تا بازوهامو گرفت و از خوشحالی چشاش چهار تا شد. هی به آسمون نگاه می‌كرد و می‌گفت:
    - خدایا شكرت!
    هول كرده بود. یه لحظه راه می‌رفت، بعد منو نگاه می‌كرد. كلاً قاطی كرده بود. بلندبلند می‌خندید و بعضی وقت‌ها هم از خوشحالی می‌زد زیر گریه. از صدای مهلقا جلیل و لادن و خاله‌ام و شوهرش اومدن بیرون و فاطی خانم هم از پنجره سرشو آورد بیرون و متعجب به مهلقا نگاه می‌كردن. خاله گفت:
    - دخترم، شبونه مُخت تاب ورداشته؟! این سر و صداها چیه؟
    - مامان جان می‌دونی جریان چیه؟ فردا مراسم خواستگاری نگاره، به جان تو، قراره بیان خواستگاری نگار.
    - خوب!
    - خوب كه هیچی! بریم بخوابیم.
    ...
    همه رفتن تو و خوابیدن و من هم رو پشت‌بوم تازه داشت چشام گرم می‌شد كه یكی نوك دماغمو فشار داد. جلدی پا شدم و نشستم.
    مهلقا بود. جلیل هم كمی اون‌ورتر وایستاده بود و به حال و اوضاع من می‌خندید. مهلقا یه نگاه به جلیل كرد و جلیل هم گوش‌هاشو گرفت و گفت:
    - من نمی‌شنوم، راحت حرف بزن.

    مهلقا یه پز كاملاً عاشقانه و به نظر خودش دوست‌داشتنی گرفت و یه كم هم صداشو خش انداخت وشروع كرد به حرف زدن.
    - زندگی فقط با تو، مرگ هم با تو، رها می‌شوم در آسمانت، به سوی نور تو رشد می‌كنم، من همان هستم كه تو كاشتی در زمین وجودت، با من بمان، برایم بخوان فصل عاشقی را.
    - همین الان بخونم؟!
    - بی ذوق!
    - آخه این موقع شب، وقت شعره؟ حس شاملو بودن گرفتدت! برو بخواب عزیزم.
    - یه بار دیگه بگو.
    - عزیییییزم برو بخواب.
    - چشم آقا، چشم سرور.
    - شب بخخخخخخیر! 
    - سوال آخر. به جان تو سوال آخره.
    - بفرما.
    - شما كی می‌یای خواستگاری من؟
    - همین الان باید اعلام كنم؟
    - الان باشه بهتره، من از استرس خوابم نمی‌بره. به جان تو فكر كردم تو رو از دست دادم.
    - آخه الان وقت این حرف‌هاست؟ آقات بلند می‌شه، چك و لقدیت می‌كنه ها!
    - اون مهربون‌تر از این حرف‌هاست.
    - شما برو شوریده، بذار من هم كمی تمركز كنم، بعداً تصمیم می‌گیریم.
    - مگه قراره آپولو هوا كنی؟ تمركز،تمركز! من می‌رم، ولی نیای سراغم، به قول ملكه خانم جرت می‌دم ها.
    - خوب شب بخیر.
    - یه مسئله! فرش تموم شد.
    - واقعاً؟
    - می‌بینی جادوی عشقو؟
    - وای كه چقد تو پیله‌ای.

    صبح زود پا شدم و اول كمی نون بربری و حلیم گرفتم و دادم به پوری و رفتم سراغ فرنگیس. سر وقت اونجا بودم. از در خونه كه اومد بیرون، كلاً تیپ و سر و وضعشو عوض كرده بود و به نظر خیلی اداری می‌یومد. در ماشینو واسش وا كردم و اون هم نشست و گفت:
    - حركت كنید لطفاً.
    - می‌شه ظهر نیام دنبالتون؟ می‌دونی كه مراسم داریم.
    - بله بله، خبر دارم، خودم هم می‌یام.
    - اِ؟!
    - اِ و زهر هلاهل! من می‌یام و من رو معرفی می‌كنی به جمع.
    - نمی‌شه فرنگیس خانم.
    - یا این كار رو می‌كنی، یا خودم می‌یام می‌گم. من تولیدی شلوار كردی دارم، آره؟
    ...
    فرنگیسو كه گذاشتم دم بیمارستان، رفتم نمایندگی ارج و یه گاز و یه سماور خریدم. از یه مغازه تو چهار راه استانبول هم یه تلویزیون مبله گرفتم، ماركش شاوب‌لورنز بود و روش درهای چوبی قهوه‌ای داشت. با یه مزدا وانت كه پشت سرم راه افتاد، وسایل رو رسوندم خونه. 
    با جلیل و لادن با كلی كیف بردیم تو و توی یكی از اتاق‌ها چیدیم و روش یه تور كشیدیم. نگار من نباید بدون جهاز می‌بود و خدای‌نكرده خجالت می‌كشید. شاید رسم عجیبی باشه ولی رسم‌ها رو بالاجبار باید قبول كرد.
    تمام آدم‌های خونه بجز فاطی خانم سوار پیكان فرنگیس شدیم و راه افتادیم. واقعاً ماشین برای تحمل هفت نفر طراحی نشده بود. لادن كنارجلبل بود و دنده‌ی ماشین زیر جلیل بود و صورتش هم جلوی آینه. مهلقا تو بغل خاله بود یه پای پوری هم لای دو تا صندلی و خاله كنار در چسبیده بود به شیشه. یعنی تا آسایشگاه دقیقاً مثل كتلت شده بودیم.
    وقتی رسیدیم آسایشگاه، یكی دو تا از پرستارهای اونجا یه كم سرخاب سفیدآب به نگار زده بودن و شده بود عین ماه.


    نیم ساعتی می‌شد كه پیش نگار بودیم و كلی گفتیم و خندیدیم ولی خبری از اكبر نبود. نگار هی یه نگاه به در خوش‌رنگ حیاط آسایشگاه می‌نداخت و هی سرشو می‌نداخت پایین. یك دفعه یکی از پست سر صدام كرد.
    - آقا محمد اینجایید؟ خیلی منتظر موندم عزیزم.
    فرنگیس به موهاش سشوار كشیده بود و با لباس‌های منجوق‌دوزی شده روبه‌روم واستاده بود.



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج


    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۰/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۰۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان