نار و نگار 🍁
قسمت شصت و يكم
نمیتونستم از جام تكون بخورم. درد شدیدی روی بدنم احساس میكردم. تمام بدنم خُرد و خمیر شده بود.سعي كردم كه خودم و از زير سگا بكشم بيرون،ولي يكيشون تا ديد جم ميخورم با دندون و پنجه هاش جر وا جرم كرد.فرنگيس سعي كرد با داد و هوار بزنتشون كنار و يه لگد به يكيشون زد و سگ ماده رفت سمتش. منصور هم كه اوضاع رو قمر در عقرب ديد یه سوت دو انگشتی زد و سگها رفتن سر جاشون.
...
فرنگیس كه سر وضع منو دید، خم شد و تو صورتم گفت:
- تو اینجا چیكار میكنی آخه؟ محمد، محمد جان، حواست به من هست؟
نمیتونستم حرف بزنم. هم عصبی بودم و همه به هم ریخته. نفسم در نمییومد و تن و بدنم از خراشهایی كه روش كشیده شده بود و از بعضی جاهاش هم یه قطره خون قرمز لیز خورده بود روی پوستم، جِزجِز میكرد. خاك روی تن و بدنم نشسته بود و لباسهام مثل یه گونی كهنه تار و پودش جدا شده بود. .
...
سرمو كه بالا آوردم، فرنگیس دقیقاً جلوی صورتم بود و گردنبند طلای ظریفی كه گردنش بود، خورد به صورتم. عطرش پیچید تو دماغم و چند تا از تار موهاش هم كشیده شد روی پیشونیم. خیلی آروم طوری كه انگار خیلی نگران سر و وضعم شده بود، گفت:
- بمیرم محمد.
- نمیخواد بمیری، فقط منو از اینجا ببر، حالم خوش نیست فرنگیس.
- جان دلم، عزیزم، آخه تو اینجا، اون هم با این سر و وضع چیكار میكنی؟ چرا اومدی سراغ بابای من؟
- من نیومدم، آوردنم. اومده بودم سراغ تو، خفتم كردن.
فرنگیس همونجوری نیمخیز سرشو آورد بالا، موهای تو صورتشو انداخت پشت سرش و یه نگاه تند و تیز به باباش كرد و راه افتاد.
- آقا منصور خان چگینی، میشه بگی این وحشیبازی دلیلش چیه؟
- عجب آكله ای شدی دختر!
- آقا، عزیز، پدر، بابا، مَرد، منصور خان، آقای چگینی، هر كی كه هستی، دست از سر من وردار. به خدا من دخترتم، اینقدر عذابم نده، اونقدر شامورتیبازی كردی و آتیش به زندگیمون زدی كه مادرم و برادرم رفتن تو غربت كه چشمشون بهت نیفته، یكی من موندم، من هم اونقدر داغون بكن تا دست آخر بشم یه قزمیت عینهو فاحشههای خونهی ملكه.
منصور تکه بربریای كه دستش بود رو آورد و انداخت جلوی سگ مادهای كه داشت با ذوق نگاش میكرد و بدون اینكه به دخترش نگاه كنه، گفت:
- كتك میخوای؟
- ای بابا!
- شوخی كردم. من كی دخترمو زِدم كه بار دوم باشه؟
سرش رو چرخوند سمت فرنگیس و خیلی آروم گفت:
- دلِم برات تنگ شده بود. بابام دیگه، دختِرمو دوست دارم. دیروز اومدم بهت سِر بزنم، نبودی، تا اینكه این شازده رسید و آوردمش مهمون خودم.
- زدی بچهی مردمو تركوندی، بعد میگی مهمون آوردمش؟
- كی هست؟
- شما فرض كن نامزدمه.
منصور كه این حرفو شنید، سرشو تكون داد. با اخم سنگینی كه رو صورتش نشسته بودو با چروكهایي كه كنار چشمش پیدا بود. به من زل زد و گفت:
-جلاااااااد!
تا اینو گفت، هر سه تا سگهاش از جاشون بلند شدن ولی جم نخوردن.
نا نداشتم كه از جام تكون بخورم، فقط به سگها نگاه میكردم و اصلاً نمیخواستم دوباره بیان سمتم. منصور كمی اومد طرف فرنگیس و گفت:
- خوب بابا جان، نِشنیدم چی گفتی؟
-یعنی به جان ملیحه قسم میخورم اگه سگهات برن سمت محمد، چشممو به هرچی حرمت و بزرگیته میبندم.
- شما حق نداری با كس دیگهای جز جلیل ازدواج كنی. چرا؟ چون من میگم.
- دفعه قبلی كه تو واسم یكی رو انتخاب كردی، خیلی گل بود، نه؟
- پشت سر مرده حرف نزن، اون هم شوهرت. بیشعور نباش. زن نباید پشت سِر شوهرش زر اضافی بزنه.
- شوهر؟ شوهری كه من داشتم، آینهی دقم بود. شوهری كه دوستدخترهاش رو با زن خودش بیاره شمال واسه عشق و حال، لایق این تعریفا نیست، ولی طبق رسم شما باید تحمل میكردم. چرا؟ چون بیشتر وقتها حق با یه زن نیست. یه قانون كلی هست. زنها راست میگن، ولی حق با مرداست.
- یك كلام، ختم كلام. شما با هیچكس به جز جلیل ازدواج نمیكنی!
- اون زن داره.
- زنشو طلاق میده.
- نمیده.
- تو و جلیل وجهالمصالحهی من و ملكهاید، پس آدم باشید و حرف گوش بدید.
منصور خان دست كشید رو سر و كلهی سگهاش و رفت سمت خونه. جلوی در وایستاد و گفت:
- دلت به حال این پسر بسوزه ،نذار جوونمرگ بشه.
- وای كه چقدر بدی بابا.
وقتی رسیدیم بیمارستان، زخمهای تنم خشك شده بود. تكون كه میخوردم، تمام پوستم كشیده میشد و خشهای روش گُر میگرفت. دكتر اومد بالا سرم و كمی زخمهام رو معاینه كرد و به فرنگیس گفت:
- خانم چگینی، یه كزاز و یه هاری بهش بزن.
دكتر كه رفت، فرنگیس روپوشش رو تنش كرد و اومد بالا سرم. پردهی كنارم رو كشید و بعد از تزریق دو تا آمپول، شروع كرد به شستن زخمهای كمر و دست و پام. بتادین و سِرم رو میریخت روش و كل بدنم آتیش میگرفت.
خیلی آروم زخمهام رو باندپیچی كرد و هی بهم نگاه میكرد و بعضی وقتها هم از خجالت سرشو مینداخت پایین.
كارش كه تموم شد، خواست بره. وایستاد، پشتشو كرد بهم و آروم گفت:
اولش میخواستم جلیلو بچزونم، ولی بعداً عاشقت شدم، شرمنده.
اینو گفت و دوباره برگشت و دستمو آروم گرفت تو دستش و خم شد تو صورتم. میتونستم عمق چشماش رو ببینم. تمام اجزای زیبای صورتش روبهروم بود. نمیتونستم ناراحتیم رو پنهون كنم، ولی حس خوبی از این نزدیكی چشمهامون تو دلم إیجاد شد، حسی مثل پریدن از جوب پر آب و رسیدن به اون طرفش. خوب بودم، عاشقی حال قشنگی بود. دستشو كشید به موهام و گفت:
- عقدم كن، زن خوبی برات میشم محمد.
اینو گفت و رفت.
...
فردا صبح وقتی از رو تخت پا شدم، كمی حال و اوضاعم بهتر بود. فرنگیس با همون لباسهای بیمارستان منو سوار ماشین كرد و برد خونهاش.
وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدم و فرنگیس درو وا كرد.
- بفرما آقا پسر.
- ملیحه منو این ریختی ببینه، نترسه؟
- اتفاقاً هی سراغتو میگیره، فعلاً هم پیش همسایه است.
رفتم تو خونه. جلوی در ورودی فرنگیس از پشت چشمامو گرفت و گفت برو تو. رفتم تو، چند قدمی به سختی جلو رفتم كه فرنگیس دستشو كشید. یه عالمه گل سرخ روی تكتك مبلها و كف زمین ریخته شده بود. عطر گلها كل خونه رو گرفته بود. خیلی زیبا بود. وسط هال یه گلیم سنتی زیبا بود كه روش یه عالم گلبرگ صورتی و سرخ بود، یه كتاب شاملو یه طرف بود و یكی دو تا شمعدونی با شمعهای روشن.
چند تا از عكسهای خودش رو اینور و اونور پخش كرده بود.
فرنگیس منو برد و نشوند روی گلبرگها و خودش نشست كنارم. به چشمام نگاه كرد و دستمو گرفت تو دستش.
- آقا محمد خان .يه خواهش ازتون دارم .
میشه همینجا ازم خواستگاری كنی؟
بابك لطفی خواجه پاشا
آذر نود و پنج