نار و نگار 🍁
قسمت شصت و نهم
نگار كمی به خواهر اكبر نگاه كرد كه گلسر بزرگی رو سرش بود و سبیلاش رو هم واسه اینكه تابلو كنه دختره، مدتها بود نگه داشته بود. بیشتر شبیه پسرای پونزده شونزده ساله بود. آروم اومد سمتش و گفت:
- فوت كردن؟
- بله نگار جان، یه ساعت پیش. فقط شما مرحمت كن و مغازه رو تحویل بده. هم من هم زلیخا دیگه واقعاً نمیتونیم تحملت كنیم.
- آخه چرا؟ من كه هر ماه سهمتون رو بیشتر هم میدم.
- نمیخواییم. والا مردم چه پررو شدن!
- خوب میذاشتین فردا، امروز فعلاً به مراسم خدابیامرز میرسیدید.
- اون هم به خودمون ربط داره.
بعد خیلی آروم چرخی تو داروخونه زد و بعد از اینكه كمی داروها رو انگولك كرد، گفت:
اینجا رو تحویل بده. از فردا قراره تورج بیاد اینجا، میشناسی كه؟ دوست پسرمه. این شاهپسرو میگم.
نجیب رفت و كنار یكی از پسرا كه تیپ هیپی و موهای پوشداده داشت، وایستاد و دستشو انداخت دور دست اون و به فجیعترین شكل ممكن یه عشوهی خركی اومد و گفت:
- این عشق منه، جون منه، از فردا مدیر اینجاست. شما هم اگر خواستید، میتونید با دریافت ماهیانه تو امر نظافت و چیدمان داروها كمك كنی.
نگار كه زیاد از حرفهاش ناراحت نشده بود، لبخندی زد و اومد پیش من و بعد از اینكه هم بغلم كرد و هم یه دست به سر و صورتم كشید، گفت:
- خوش اومدی محمد جان، خوبی؟ یه لحظه بهم وقت بده با این خانم حرف بزنم، بعد بیام خدمتت.
بعد رفت پشت دخل و یه پوشه با چند تا كاغذ بزرگ و زرد رنگ رو درآورد و گفت:
- خدا پدر شما رو بیامرزه، خیلی برای من عزیز بود. همیشه حرفش حرف بود ولی چون میدونست حرف شماها حرف نیست، اینجا رو قسطی به من فروخته، البته سهمشون رو. چند ماهی میشه. سه هزار تومن دادم، ماهی سیصد تومن هم میدم. این رسید پول اول، این هم رسید قسطهاش، این هم كه قراردادمونه. حالا ایشون كه فوت كردن، پول رو به حاج خانم میدم. البته ایشون فقط سهم خودشون و مادر رو فروختن. شما هم از بابت سهمتون میتونید بیایید ماهانه بگیرید، یا شما هم سهمتون رو بفروشید به ما. با خان داداشم میخریم.
خواهرای اكبر كمی به هم نگاه كردن و بعد از اینكه كمی یه گوشه با هم حرف زدن، زلیخا اومد جلو و گفت:
- ما از پدر هم شانس نیاوردیم. من كه پولمو میگیرم. قراره برم شمال یه خونه بگیرم واسه عشق و حال. نجیب هم خودش میدونه.
- آخه من به تورج قول دادم، تورررج! تو رو خدا قیافه نگیر.
اینو كه گفت، تورج خان با كلی ادا اصول و قهربازی رفت بیرون و هر چقدر نجیبه ازش منت كشی كرد، برنگشت. بعد از یكی دو دقیقه خواهر اكبر اومد تو و گفت:
- گور پدر تورج! خیلی خوب، دو سه ماهه پولمون رو بده ها، وگر نه من میدونم و تو. چطوری بابای ما رو از راه به در كردی، خدا داند! ببینم نكنه با هم...
- پشت سر مرده حرف نزن.
...
خواهرای اكبر كه دیگه حرفی واسه گفتن نداشتن، با نق زدن و دریوری گفتن، رفتن بیرون و نگار هم با من اومد سمت خونه.
تو راه زبونم نمیچرخید كه بهش بگم تو خونه یوسف منتظرشه. میترسیدم سكته كنه. كمی قربونصدقهی هم رفتیم. سر كوچه كه رسیدیم، دستشو گرفتم و نگهش داشتم. كمی به زیباترین چشمهایی كه در عمرم دیده بودم و اوج بزرگی یك زن رو میشد درونش پیدا كرد، نگاه كردم و بدون اینكه حرفی بزنیم چشم هر دومون پر اشک شد. كمی كه گذشت، نگار گفت:
- چیزی شده؟ خبری هست؟ باز هم عقد كردی؟
- نه بابا، عقد كجا بود!
- خوب بیا بریم خونه دیگه.
- آخه باید موضوعی رو بهت بگم، قبل اینكه خودت بفهمی.
- جون به سرم كردی محمد جان، میگی یا برم خونه؟
- میترسم هول كنی.
- شما نترس، بگو دیگه.
آروم خم شدم کنار گوشش. تمام وجودم رو شوق گرفته بود، طوری كه دوست داشتم این خوشی دو نفره رو فقط خودمون دو تا بشنویم. گفتم:
- یوسف برگشته نگار جان.
نگار خودشو ازم جدا كرد و لبخند آرومی زد و چشماش رو به علامت سوال تنگ كرد و سرشو آروم تكون داد، یكی دو قدم عقبعقبكی رفت و بعد چرخید سمت خونه با تمام توانش شروع كرد به دویدن. چند قدم كه دور شد، تازه فهمیدم باید برم دنبالش.
نمیتونم ذوق رسیدن نگار رو به یوسف در هیچ كلمهای توصیف كنم ولی همینقدر گفتم باشم كه انگار تو خونهی ما یك معجزه اتفاق افتاده بود و نگار وقتی گمشدهی كوچیكش رو دید، در حالی كه حتی كفشاش رو در نیاورده بود و روی یكی از ترنجهای فرشی كه خودش و خودم بافته بودیم، وایستاده بود، به حدی در چهرهاش شوق و حال موج میزد كه نگاه كردنش سخت بود. به سختی پاشو روی نقشهای قالی زیر پاش كشید تا بالاخره معجزهی حضور یوسف رو در آغوش گرفت و دوباره متولد شد.
دلم داشت به خاطر كیف خوب و خوشحالی نگار از خوشی میتركید و گلوم یه طوری بود كه مجبورم كرد برم و در كنارشون عاشقانهترین بزم سه نفره رو جشن بگیریم.
گاهی وقتها نبودن یك نفر باعث میشه بودنش رو كاملاً احساس كنی. رنگ و بوی خونه عوض شده بود و مهمان تازهمون یه جون دوباره به زندگیمون داده بود. نگار مثل عروسك به یوسف میرسید و از هیچی كم نمیذاشت. یه مهمونی ترتیب داد و انسیاینا و جلیلاینا و یه چند تا از رفیقها و همكارهاش رو دعوت كرد و هم به خاطر یوسف و هم نتیجهی قبول شدنش تو دانشگاه یه كباب حسابی خوردیم. انسی آخرای مجلس با یك پالتوی شیك و براق اومد تو خونه و یكی از آهنگهایی رو كه تازه خونده بود، واسه جمع اجرا كرد.
یكی دو روز بعد از اون هم یه بار تو رادیو صداشو شنیدم. آخرش كه خواستن معرفیاش كنن، اسم خودشو نگفتن. به جای انسیه گفتن آرام.
اون موقعها رسم بود هر كی آرتیست میشد، اولین كاری كه میكرد این بود که اسمشو تغییر میداد. همینطور عصمت و گلاندام بودن كه میشدن دلكش و سوسن. عجیبه كه آدم وقتی كمی بزرگ میشه، از اسم خودش هم بدش مییاد.
...
فردای اون روز بعد از اینكه با همدیگه فرش دستبافت خودمون رو كه دختر جلیل شب مهمونی روش جیش كرد، به هزار بدبختی آب كشیدیم، من خداحافظی کردم و راه افتادم سمت پادگان.
چهار پنج ماه آخر خدمت بیشتر مییومدم شادآباد و تا میتونستم، سوغاتی و كادو واسه خونه مییاوردم. كار و بارم گرفته بود و تو درمونگاه خوب درمییاوردم. یكی دو تا هم دورهی تزریقات و پانسمان هم رفتم و كلی چیز یاد گرفتم.
تصمیم برای موندن و رفتنم از مشهد كار سختی نبود. نگار دلیل كاملی بود تا خودم رو مجاب كنم به اینكه بعد از خدمتم باید كجا زندگی كنم.
...
بیشتر اوقات تو داروخونه بودم و به خاطر كلاسهای دانشگاه نگار تماموقت كار میكردم. یه سالی طول كشید كه پول سهم خواهرهای اكبرو دادیم. تازه بعد از اون فهمیدیم كه پول تو زندگی چه معنایی داره.
روبهروی داروخونه یه كوچه بود كه یه كفش بلّا سرش باز كرده بودن و یه نفر هم کنارش تلویزیون و رادیوفروشی وا كرده بود. اسمش محسن بود. خونهی پشتی مغازه هم مال اون بود كه نگار اجاره كرد و به خاطر جای تنگ جلیلاینا اثاث بردیم اونجا.
یه خونهی جمع و جور بود و یه حیاط كوچیك پنجاه متری هم رو به كوچه داشت كه چند تا ختمی یه گوشهاش كاشته بودن و جلوی پنجرههاش حصیر داشت.
فردای اون روز یه درخت انار كوچیك گرفتم و بغل ختمیها كاشتم. بهار همون سال برگ داد و رنگ و بوی بهتری به حیاط خونه داد.
نگار با تمام توانش در كنارمون بود و همهی خوبیهاش رو باهامون تقسیم میكرد. بعد از بعضی نگاهها و خندهها و بعضی مواقع كادوهای یواشكی از طرف محسن و قایمموشك بازیهای نگار هم چیزهایی دستگیرم شده بود و کلاً شور و حال زندگیمون كمی بهتر شده بود.
...
یه روز وقتی داشتم دارو ها رو میچیدم، از لای قفسه به چهرهی خندون نگار نگاه كردم و گفتم:
- نمیخوای بهش جواب بدی؟
- به كی؟
- محسن! كمی از فكر اكبر بیا بیرون، تو الان بیست و چهار سالته، كمی زندگی كن.
- والله خدمتت عرض كنم، هنوز از اكبر خسته نشدم، البته هیچ چیز بعید نیست.
- یعنی آره؟!
- میدونی محمد، عاشق كه باشی، همه چیز برات منطقی میشه. فعلاً با یاد اكبر خوشم. هنوز عاشقم. یه روز اگر تونستم عاشق كس دیگه بشم، اكبرو فراموش میكنم. زیاد نباید سخت گرفت. بهت گفتم كه دنیا رو زیاد بزرگش نكن.
- پسر خوبیه.
- تا دلت پیش یكی دیگه است، سراغ اون یكی نرو. من برم با محسن، دلم پیش دلبر قبلی باشه؟ گفتم كه، همه چی به وقتش.
مهلقا بعدازظهر مییومد كمكمون و خرج درسش رو درمییاورد و فقط موقع كلاسهاش میرفت تهران. یه تزریقاتی هم كنار داروخونه وا كردیم و با هر مصیبت و دردسری بود، راهش انداختیم. مهلقا كنارمون بود و احساس میكردم از خیلیها به من و نگار نزدیكتره. یه بار كه با هم تو داروخونه تنها بودیم، بهش گفتم:
- خوبی؟
یه نگاهی بهم كرد و به نشانهی مسخره كردنِ حرفم خندید و سرشو تكون داد و گفت:
- آره، خوبم.
- شلوغی میكنی!
- كو؟
- منو مسخره میكنی؟ بیاااام دعوا؟!
- به كارت برس بابا!
- واقعا بیام؟
- كجا بیای؟ بیام بیام!
- بیااااااام خواستگاری؟
- الان؟ الان دیگه؟ دیر كردی آقاجان، دل ما رو بردن.
- دیدی شلوغ شدی!
- یه پسری تو دانشگاه هست، خیلی جذابه، راستش تازگیها یه جورهایی تا میبینمش، دلم میلرزه. عینهو سعید کنگرانیه، قدبلند، چارشونه، موهای مرتب و روغن خورده، هی مییاد سر وقتم. كمی خودمو نگه داشتم، ولی دیگه صبرم تموم شده.
از پشت دخل اومدم بیرون و روبهروش وایستادم و گفتم :
- چی شد اون زنخدون و اون همه منتظرم، منتظرم؟!
- اون زنخدون رو لولو برد!
اینو گفت و مشغول كارش شد و من هم از داروخونه زدم بیرون.
شب ناراحت و دمغ رو پشتبوم دراز كشیده بودم و عین بچگیهام ستاره میشمردم و احساس میكردم رو پشت خاوری هستم كه از شوریده اومدیم اینجا. مات و مبهوتِ رفتار و حرفهای مهلقا بودم كه صدای نگارو شنیدم. برگشتم و دیدم پشت سرمه. یه لباس كرم روشن تنش بود و تو اون تاریكی قشنگ معلوم بود. آروم نشست كنارم و گفت:
- سر كاری!
- نه بابا، بیحالم.
-میگم، مهلقا سر كارت گذاشته.
- نه بابا، بحث اون نیست.
- دروغ؟! من و مهلقا یه ساعت بهت خندیدیم. ببین گلپسر، یه مدت شما واسه ایشون قیافه گرفتی، حالا یه روز هم اون قر میده. یادت باشه بعضی وقتها شور دخترانهی مهلقا خیلی جذابتر از فخر زنانهی فرنگیسه. فردا برو یه دست كت و شلوار بگیر، سرمهای لطفاً! قرار گذاشتم بریم خواستگاری. ماشین هم یادت نره!
فردای اون روز سوار پیكان فرنگیس شدم و رفتم خیابونهای تهران رو گَز كردم تا یه كت و شلوار بگیرم. تو كوچه برلن یه دست پسندیدم و راه افتادم.
به نگار قول داده بودم كه ماشین فرنگیس رو ببرم و به یكی از فك و فامیلهاش تحویل بدم. وقتی رسیدم جلوی خونهاش، كمی تو ماشین منتظر شدم. در داشبورد ماشین رو باز كردم و به تنها عكس سهدرچهاری كه ازش داشتم، نگاه كردم و دستم خورد به گلسر آبی كه خودم واسش خریده بودم و بعد از اون روز تو رستوران و جادهی عباسآباد مونده بود اونجا.
بعد پیاده شدم و رفتم در زدم. كمی منتظر شدم. مجدداً زدم، در آروم باز شد.
صدای باز شدن درو كه شنیدم، چشممو بستم و بعد از چند لحظه خیلی آروم باز كردم. یه مرد میانسال خپلی كه شلوار خواب كوتاه و تنگ پشمی تنش بود، با یه عینك دسته كائوچویی وایستاده بود تو قاب در. هیچ خبری از فرنگیس نداشت و اونجا رو از پدرش خریده بود.
تصمیم گرفتم ماشینو بذارم جلوی خونهی منصور خان. وقتی رسیدم تو كوچهشون، به سختی میشد خونه منصورو پیدا كرد. یه سری خونهی تازهساخت دور و بر سبز شده بود و كلاً كوچه فرم دیگهای گرفته بود. جایی كه قبلاً سگها بودن، یه دكه زده بودن و نوشابه و چند تا مجلهی زن روز و روزنامه میفروختن.
ماشینو جلوی خونهی پدر فرنگیس پارك كردم و پیاده شدم. كوبیدم به در و یكی دو بار هم زنگ خونه رو زدم. كسی باز نكرد. عقبتر اومدم و یكی دو بار پریدم تا تو حیاط رو ببینم كه جز پردههای كشیدهی خونه چیزی ندیدم. چند دیگه در زدم كه یهو یه صدایی گفت:
- اومدم بابا.
یه پیرمرد شصت هفتاد ساله با یه كت و شلوار كوتاه و كهنه اومد دم در.
- بله آقا؟
- سلام، منصور خان هستن؟
- آقا دو سه سالی هست مرده. سكته كرد. این مرضها هم تازه اومده ها، میبینی؟
- كسی از خانوادهشون اینجا نیست؟
- زن و بچهاش كه خارجن، دار و ندارش هم كه شارلاتانهای دور و برش بالا كشیدن. اینجا فقط منم، من و خانم.
اینو گفت و خواست درو ببنده. نگاهم افتاد تو حیاط و پنجرههای سرد و بیروح خونه كه مثل زندون جلوش نرده بود. كنار یكی از پنجرهها یكی پرده رو كنار زده بود و داشت به من نگاه میكرد. پیرمرده درو بست و رفت.
بابك لطفی خواجه پاشا
بیستم آذر هزار و سیصد و نود و پنج