نار و نگار 🍁
(قسمت سوم)
تازه داشت آفتاب از لاي انار بلند جلو پنجره مي افتاد رو چشام و گرمي آفتاب پاييز رو روي پلكهام حس ميكردم كه صداي داد و بيداد اشرف زن آقام پيچيد تو گوشمو صداي يه چند تا پا كه خونه رو اينور و اونور ميكردن،گفتم آقام چك و لقديش كرده حتما ولي داد و هوارش يه طور ديگه بود،شايد شير ناز گل و دوشيدني جفتك خورده كه اونم انقدر شيون نداشت كه يهو در باز شد و نگار اومد تو و گفت پاشو زن آقا ...زن آقا!
پاشدم و همينطور كه گه شيطون كنار چشممو ميتراشيدم و بدجوري مستراح لازم بودم رفتم تو اتاق آقام كه ديدم اشرف خوابيده و فاطي خانم با هيكل خپل گنده سر تا پا سبز پوشه چارقد سفيد روبروش نشسته و ميگه زور بزن،لنگاي كشيده زن آقام اينور اونور ميكنه و هي زير لب يه چيزي ميگه و فوت ميكنه تو صورتش و ميگه فشار بده اشرف ،فشار بده.
كشيدم خودم و بالاي سرش عرق صورتش ليز ميخورد تو چشاش و با دندوناش لب زيريش و گاز ميگرفت كه يهو چشش به من افتاد و يه هوار كشيد و يكي با دستش محكم زد به رون پام كه گمشو برو بيرون مادر سگ ،منم كه تو بهر ماجرا بودم از ترسم شلوارمو خيس كردم.
جلدي از اتاق زدم بيرون كه دم در خوردم به نگار و نگار خورد به آقام كه داشت تو كتري گنده اي كه باهاش نذري ميداديم بيشتر وقتها آب جوش مياورد و اقام كتري رو كه داشت چپ ميشد رو صورت سفيد و چشاي ترسيده نگار و كشيد كنار و پاش گرفت به پادري و رفت سمت اشرف و اشرف كه آقام و با كتري ديد هوار گنده اي زد و يه گوله قرمز خوني كله سياه پريد بيرون و آقام كه يك كم از آب جوش كتري رو دستش ريخته بود و توان نگه داشتنش و نداشت چپش كرد رو كمر فاطي خانم...
بابك لطفي خواجه پاشا
(شهريور نود و پنج)