💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی
جلیل
نار و نگار 🍁 قسمت سی و ششم هیچ جوابی به جلیل ندادم و سرمو انداختم پایین و اومدم سمت خونه. توی راه به پاچههای گشاد شلوارم خیره شده بودم و همش با دل خودم حرف میزدم كه چه جوری باید دست از لادن بردارم. هیچ راهی نبود، شاید سادگیها و تكراری بودن من براش جذاب نبود. باید قبل از اینكه به خاطر از دست دادن لادن تمام دنیام خراب بشه، كاری میكردم. خونه كه رسیدم، از صدای آواز خوندنِ اِنسی و قابلمه زدن و دست و سوتهای بقیه فهمیدم كه نباس برم تو . رفتم سراغ عطا و با هم راه افتادیم و رفتیم ولگردی تو خیابونا. دو سه ساعتی با هم تو كوچه پسكوچهها سیر كردیم، ولی حالم توفیر نكرد. بعضی وقتها هم بغض میكردم ولی جلوی ادامهاش رو میگرفتم. برگشتیم خونهی عطااینا، انسی هنوز از خونه ما برنگشته بود و پدر مادرش هم خواب بودن. توی اتاق نشسته بودم و به عكسهای بازیگرا و خوانندههایی كه عطا و انسیه به اتاقشون زده بودن، نگاه میكردم و خودمو شبیه هیچ كدوم نمیدیدم. شاید ایراد كار اینجا بود، من برای دخترایی مثل لادن جذاب نبودم و شاید اگه فُكل داشتم و كمی تیپ پانكی مانكی میزدم، تو دل بروتَر میشدم. همینطور به شكل و قیافهی رویایی و جذاب خودم فكر میكردم و از مدل تازه خودم خوشم میاومد كه عطا با یه بطری و یه كاسه ماست و خیار اومد كنارم نشست. كمی بهش نگاه كردم و بدون اینكه مثل قبل شروع كنم به نصیحت كردن، دلم رو زدم به دریا و كیفور شدم. اولین تجربهی گیج شدن و كِرخت بودن و جادوی شرابِ بابای عطا، منو تبدیل كرد به یك عاشق روانی كه میخواست پاشه و بره تو جمع بین همه هوار بزنه و بگه، «لادن تو رو خدا منو دوست داشته باش.» یك ساعتی گذشت و راه افتادم سمت خونه، عطا هم كه حالش بهتر از من نبود، با هام اومد. رسیدیم دم خونه و عطا بهم گفت: - نرو خونه. - میرم. - منم مییام. - بیا. درو وا كردم و رفتیم تو. اون لحظه که واسه ورود به خونه انتخاب كردم، اصلاً موقعیت خوبی نبود و روم هم نشد برگردم. آخه توی حیاط كمِ كم ده دوازده تا از دخترای در و همسایه دور هم جمع بودن و آماده میشدن كه برن خونههاشون. تا چشمشون به من افتاد، همهشون با هم زدن زیر خنده و حتی یكی دو تاشون دویدن سمت مستراح كه مبادا كار خرابی كنن. یه نگاه چپ چپ به نگار كردم و اون هم اومد نزدیك من و گفت: - به جان تو من حرفی نزدم. - پس كی گفته؟ - همه میدونن، همهی محل در جریانن، فقط حافظ شیرازی نمیدونه، كه اون هم به لطف خدا تا فردا میفهمه! كلافه بودم و حرفهای نگار مثل پتك میخورد تو سرم. آروم آروم رفتم سمت لادن و با جرأت روبروش واستادم.احساس میكردم همه منتظرن تا من با جسارت توی جمع دوباره به لادن ابراز علاقه كنم. همه ساكت بودن. كمی به لادن نگاه كردم و اون هم كه احتمالاً فهمیده بود كه اصلاً طبیعی نیستم، با خنده به صورتم خیره شده بود. تصمیمم رو گرفتم كه برای آخرین بار بهش بگم «عاشقتم لادن»، یا اینوری یا اونوری . چشمامو بستم و كمی تمركز كردم. احساس میكردم سرگیجه دارم و یه كم دلپیچه گرفتم. معدهام سنگینی میكرد، حال و اوضاعم اصلاً خوب نبود. یك لحظه فقط خودمو از لادن جدا كردم و رفتم گوشه باغچه و... آقام همیشه میگفت، جسارت با حماقت فرق داره خره! ... فردای اون روز تا دمدمای ظهر خوابیدم و قید مدرسه و كارگاه و زدم. حدودهای ظهر بود كه با صدای زنگ در پا شدم. وقتی رفتم دَم در، یه مرد میانسال با یه كیف تو بغلش واستاده بود و یه نامه هم دستش بود. نامه رو گرفتم و یه امضا زدم گوشهی دفترش. نامه از چابكسر اومده بود، زندان مركزی چابكسر! نامه رو باز كردم. دست خط تقریباً خوبی داشت و از این بابت خیالم راحت شد كه از اطرافیانم نیست. شروع كردم به خوندن. «سلام محمد، با هزار زحمت و بدبختی یكی رو پیدا كردم که چند تا خط واسم نامه بنویسه. هر وقت تونستی، به من سر بزن. خیلی وقته كه ازتون بی خبرم. خوبی بابا؟ نگار خوبه؟» ... گیج و سردرگم اومدم رو پلههای حیاط نشستم تا یه هوایی بهم بخوره. مهلقا داشت تو حیاط كنار باغچه بافتنی میبافت. كمی بیعلاقه بهش نگاه كردم، اون هم جذابیت خانومانهی خودشو حفظ كرد و اصلاً محل سگ هم بهم نذاشت. بهش گفتم: - نگار كو؟ - به شما چه؟ - با من درست حرف بزن. - خواهرت هر جا باشه، تو رو سنه نه؟ مثلاً میخوای بگی واست مهمه خواهر داری؟ مگه آدم دائمالخمر غیرت هم داره؟ كمی از عطا برادر اِنسیه یاد بگیر، هم سرسنگينه، هم جذابه، كپيِ اون يارو دِرمندراست تو فيلم شعله، پاك و غيرتي. اون وقت شما، شمرِ بیخدا، شما خود جبار سینک. هیچ جوابی بهش ندادم و همونطور رو پله ها نشسته بودم كه یهو در خرپشتهی پشت بوم روبهرو باز شد و اِسی با تیپ سر تا پا مشكی و یه كفتر سفید اومد بیرون. در و همسایه میگفتن چند وقته كه زنش صرع گرفته و اسی هم طلاقش داده. بابك لطفی خواجه پاشا 🍁 آبان نود و پنج
نار و نگار 🍁 قسمت سی و هفتم اسی كه خودشو با كفترا سرگرم كرده بود، یه نگاه به حیاط و مهلقا انداخت و بعد از اینكه كمی به من خیره شد، شرش رو كم كرد. فردا صبح علیالطلوع بدون خداحافظی از مهلقا راه افتادیم سمت چابكسر. با مینیبوس، خودمونو رسوندیم سر جاده آدران و از اونجا سوار اتوبوس شدیم. بعد از كرج افتادیم تو جاده چالوس و زیباییهاش. نگار كنار شیشه اتوبوس نشسته بود و به بیرون نگاه میكرد و من هم با اینكه ازش ناراحت بودم، ولی با تمام وجود با علاقه نگاهش میكردم. احساس میكردم نگار نزدیكترین آدم روی زمین به منه. خواهر داشتن روند عاشقی یه پسر رو خیلی جذاب میكنه، چون با وجود اون میشه رفتار بقیهی دخترها رو حدس زد. بالای سَرچَم اتوبوس دم چند تا غذاخوری واستاد و من هم با پول كمی كه داشتم، چهار تا سیخ جیگر و خوشگوشت گرفتم. بارون نمنم میبارید و كوههای مه گرفته طعم جیگرو لذیذ تر میكرد. دمدمای غروب رسیدیم چابكسر. نگهبان زندان گفت كه باید صبحها قبل از یازده بیاییم واسه ملاقات. تو شهر یه پارك كوچیك و جمع و جوری بود كه تازه چند تا درخت نارنج كاشته بودن و پرتقالهای سبز و نارس عطر قشنگی به اونجا داده بود. ما كه پول درست و درمون نداشتیم، بعد از خوردن یه سوسیس بندری نصفه، شبو تو همون پارك گذروندیم. تا صبح صدای مردم و ترانه و داد و هوار مسافرای كنار ساحل و میون جنگل، نذاشت چشم رو هم بذاریم . صبح با هزار مكافات بالاخره یه وقت ملاقات گرفتیم و بعد از كلی انتظار، اجازه دادن تا آقامو ببینیم. وقتی نشستم پشت دیوار شیشهای كه بین من و آقام بود، تا یكی دو دقیقه نگاهش كردم و نگار هم آروم آروم اشك میریخت . آقام بعد از كلی هق زدن، بالاخره گوشی سیاه توی كابین ملاقات رو ورداشت و شروع كرد به حرف زدن. از ما پرسید و بدبختیهامون، از خودش گفت و مصیبتهاش، از شبی گفت كه با ماشین رفتن دنبال اشرف. - اشرفو پیدا نكردم بابا، رفته بود، نفهمیدم كجا رفته بود. از شادآباد تا تهران، از اونجا تا چابكسر اومدم كه شاید تو خونهی همون معشوقهی دیوسش پیداش كنم. همه جا رو گشتیم، خبری نبود. تا اینكه موقع برگشتن، تو ساحل سر تریاك كشیدن پوری تو ماشین گرفتار شدیم. سه سال حبس دارم... پنجاه گرم بود، پوری گذاشته بوده تو سینهاش، من گردن گرفتم. پوری سه ماه دیگه آزاد میشه. واسه مصرفش گرفتنش، چون معتاد بود، جرمش كم بود. من نمیكشیدم، جرمم زیاد بود! پوری رو فقط نگه داشتن كه ترك كنه، تو یه زندان نزدیكیهای رشته، اطراف هندخاله. مراقبش باشید، تو شیكمش بچه داره، بچهی منه، آقاتون... پس مراقبش باشید. نگار آروم اومد جلو و گوشی رو از من گرفت و به آقام گفت: - بابا سلام، یوسف... تا نگار اینو گفت، آقام بلند شد و بدون اینكه حرفی به نگار بزنه، رفت. توی نگهبانی صد و بیست تومن پول رو كه آقام با كار كردن تو زندون در آورده بود، بهمون دادن و ما هم راه افتادیم. وقتی برمیگشتیم، همش به یوسف فكر میكردم و حس و حالی كه الان پیش اشرف با اون اخلاقهای گندش داشت. سر شب رسیدیم خونه. كسی خونه نبود و همه جا ساكت بود. فاطی خانم هم نبود. یكی دو ساعت گذشت، ولی خبری نشد. نگران بودیم. پا شدیم و رفتیم خونهی انسیهاینا. مهلقا و لادن و فاطی خانم اونجا بودن و خرت و پرتهای ترشی هفتبیجار و مخلوط رو خُرد میكردن. نا نصفههای شب همه به جز نگار كه بُغ كرده بود، با هم كار كردیم و ماجرای آقام و یوسف هم نقل بحثمون بود. عطا هم كه با حضور مهلقا توان روحی بیشتری پیدا كرده بود، دبههای ترشی رو میبرد و كنج حیاط میچید. یكی دو هفتهای از حضور مهلقا تو خونهمون گذشته بود و تازه داشتیم به همدیگه عادت میكردیم. خالماینا یكی دو روز اومدن خونهی ما و وقت رفتن به اصرار نگار قرار شد مهلقا تا كنكورش خونهی ما بمونه. انسی كه بیشتر وقتها تو استودیو بود، مهلقا رو با خودش میبرد و دمدمای غروب باهاش برمیگشت. مهلقا هم كه اونجا چند تا آرتیست در پیتی و یه سری خوانندهی دست دوم رو از نزدیك دیده بود، به كل عوض شده بود و موهاشو گوگوشی زده بود و یه آرایش نرم و دخترونهای هم رو صورتش میکرد. با مهلقا میرفت، با اون برمیگشت، با اون میرفت، بعد دو سه ساعت برمیگشتن، باهاش میرفت، با هم تو یه كادیلاك آبی برمیگشتن، با یه كادیلاك آبی كه رانندهاش یه پسر جوون بود، با یه كادیلاك آبی و یه پسر جوون و خندههای یواشكی. یواش یواش شبها هم تو خونهی انسیاینا میموند و به كل شده بود یه دخترِ شهریِ مُند بالا. نگار بعد از اینكه كاملاً منطقی باهام حرف زد، تونست راضیم كنه كه بره تو دواخونهی اكبر و بالای دخل بشینه. ظهرها ساعت دو میرفت و شبا هشت و نیم - نه، خونه بود. یه تیپ مرتب و دكتری میزد و با كلی اِفاده میرفت سر كار و برمیگشت. هیچ كس جرأت نمیكرد حتی بیاد و یه متلك بندازه، یه پیشنهاد بده، كاری، حركتی، دستی، پایی، بالاخره یه غلطی بكنه. من هم اصلاً دلیلی نمیدیدم كه دنبالش برم و مراقبش باشم، یعنی جوونای شادآباد به مرغ و خروس در و همسایه هم رحم نمیكردن، چه برسه به دختری مثل نگار، ولی همیشه یه اصل هست. «خانم ها خودشون بهتر میدونن چطور باید به كسی روی اضافی ندن. البته اگه بخوان!» یكی دو ماهی با همین منوال گذشت و همه چیز به لطف خدا در آرامش خاصی در جریان بود. هر چند وقت یه بار هم میرفتیم ملاقات آقام. اوضاع مالیمون هم كمی بهتر شده بود و بعد از مدتها دو سه كیلو گوشت گرفتیم. چون یخچال نبود، بردیم بذاریم تو یخچال فاطی خانم، ولی تو یخچالش جا نبود و بالاخره تصمیم گرفتیم نصف گوشتا رو شب كباب كنیم. سر شب همه جمع شدیم خونهی فاطی خانوماینا. یه كرسی گذاشته بودن و همه سعی میكردیم جای بیشتری واسه خودمون جور كنیم. مهلقا كه كمی روش باز شده بود، ادای انسی سر تمرین آواز رو درمییاورد و همه رو روده بر كرده بود. لادن كه رنگ و روش سفیدتر شده بود، بدون آرایش به خاطر زیبایی ذاتی خودش توی اون جمع میدرخشید. چشمهاش مهربانتر و و رفتارهاش آرام تر شده بود و لاغر شدنش زیاد به چشم نمییومد. خیلی خوب بود. داشتیم تخمه هندونه و خربزههایی كه به خوبی تفت داده بودن رو میشكوندیم و انار دون میكردیم كه زنگ درو زدن. من رفتم پایین و درو وا كردم. اسی با یه دسته گل و مادرش با یه قوطی شیرینی جلو در وایستاده بودن. بابك لطفی خواجه پاشا آبان نود و پنج
اسی
نويسنده:سلام عزيزان🍂نار و نگار زاييده ذهن من و برخي واقعيتها و روايتهاي پيرامون من و خانواده منه كه از دوران كودكي تا به حال اتفاق افتاده و البته برخي از داستانك ها و اتفاقاتي كه در داستان گفته ميشه هم كاملا ذهني و آفريده شده .به طور كل نار و نگار ، نگاه من به نسلي خاص و منحصر به فرده كه شايد بتونيد شاخصه اين نسل رو در مادر يا پدرتون ملاحظه كنيد. 🍂
نار و نگار 🍁 قسمت سي و هشتم اختر خانم مادر اسي بدون اينكه من و آدم حساب كنه اومد تو. تا پاش و گذاشت تو حياط شروع كرد به داد و بيداد: -همه بدونن،در و همسايه بدونن،دوست و آشنا بدونن،ما خريت كرديم،ما نفهمي كرديم...راه توبه هميشه بازه،دروازه غلط كردم هم گشاده،من اومدم بگم منو حلال كنيد. با صدا و قيل و قال اختر خانم اهل خونه اومدم بيرون،همه با تعجب به اون و اسي و حرفهاي تازه شون گوش ميكردن -ما هيچي نميخواييم جز اينكه از ما بگذريد فاطي خانم،لادن جان من خريت كردم،نفهمي كردم،بهله درسته تو حق داري از ما متنفر باشي،عصباني باشي ،ولي دختر آدم جايزالخطاست بعضي وقتها ديوانگي ميكنه. بخاطر سر و صدا، چند تا از درو و همسايه ها هم اومدن جلوي خونه و كلا اوضاع ريخت به هم. اختر خانوم همينطور كه از قابليت هاي خودش و وَجنات لادن ميگفت اومد وسط حياط و يه دفعه دور وَرش داشت و روسريش و كند و چنگ زد به موهاش كه: -لادن جان به قبله قسم اگه نبخشي منو اگه حلال نكني بيشرفي هاي من و اين پسر مادر سگمو لخت ميشم ميرم تو خيابون . ببخش منو دختر،بزرگي كن مادر،خانوووووم،عزززززيز،تو تاج سر مايي تو بزرگ مايي. بعد يه اشاره به اسي كرد و فرستادش جلوي لادن،اسي خم شدم دست لادن و بوس كرد و بعدش يه دست كشيد به پاي لادن گفت: -قدمت و بزار رو چشمم،نوكري تو ميكنم ،شوهر خوبي واست ميشم،لباس هاي چين دار واست ميگيرم و سوار بنزت ميكنم ميبرمت تو شهر رويا ها،سوار ابر ها ميشيم و ميريم تو آسمونا.من ،تو...تو ،من نميذارم كسي چپ بهت نگاه كنه،ميشم نگهبان وجود عزيزت لادن جان،عزيز دلم،نازنينم .اين حرف ها رو هميشه بهم ميگفتيم،ما قسم خورده بوديم بخاطر هم بميريم،تو اگه با من نباشي من ميميرم ،شك نكن.تو رو نميدونم. انقدر واژه هاي عاشقانه و نثر هاي ادبي خاص در كلماتش استفاده ميكرد كه همه دهاناشون وا مونده بود.همه با لذت و شرم جذابي به اين خواستگاري و گه خوري اسي نگاه ميكردن و كم كم نرم ميشدن. ما خيلي راحت عاشق ميشيم،به طور كلي ''ما به عاشق شدن عادت كرديم، عشق برامون لذت بخشه و چون تفريح خاصي نداريم هي تكرارش ميكنيم.حتي اگر بدونيم به ضررمونه'' اِسي كه اوضاع رو آروم و كاملا رمانتيك ميديد يه دست كشيد به موهاي لادن و بعد مقدار كمي از موهارو آورد جلوي دهنش و ماچش كرد ،بعد خيلي آروم موها شو برد گذاشت پشت گوش لادن،از فاصله خيلي خيلي نزديكي به چشمهاي لادن خيره شده بود و يه كم چشماي خودش هم پُر بود. بعد شروع كرد به خوندن يكي از ترانه هايي كه هميشه صداش و از اتاق لادن ميشنيدم ،معلوم بود كلي روش تمرين كرده بود و دقيقا مثل خود مازيار ميخوند. -اين همه اون دستات و بالا و پايين نكن لب بچه ماهي رو با قلاب خوني نكن.... وقتي خوندنش تموم شد دسته گلِ كوچيك و قشنگ خودشو آورد بالا و داد به لادن،لادن هم همينطور كه آروم آروم يه قطره اشك پايين چشمش جمع ميشد دسته گل و ازش گرفت.به چشمهاي اسي نگاه كرد و يه لبخند قشنگ و نقلي كه مختص خودش بود رو زد. بعد دسته گل و آورد جلو صورتش و قشنگ بوش كرد و بعدش يكدفعه با همون دسته گل كوبيد تو صورت اسي و وقتي گل ها هر كدوم يه جا پرت شدن ، چند تا چَك پشت سر هم بهش زد و آخر سر هم چنان دادي كشيد سرش كه اسي از بالاي پله ها خودشو كشوند تو حياط . لادن اومد دنبالش و يه چند تا مشت و لگد ديگه بهش زد كه مادر اسي ديگه تحملش تموم شد و رفت وسط دعوا و دست انداخت تا گيس هاي لادن و بگيره كه نگار جلوش واستاد و از دستش گرفت و هلش داد تا چسبيد به ديوار. اسي كه اوضاع رو خراب ميدي پس كشيد و اومد عقب،لادن همينطور كه بهش نزديك ميشد ميگفت : -تو به ريش بابات خنديدي اومدي خواستگاري،تو به مادر عفريتت خنديدي پات و گذاشتي تو خونه ما. اسي خيلي آروم آروم عقب ميرفت و با دقت به حرفهاي لادن گوش ميكرد كه يكدفعه خورد به جليل كه با قدِ بلند و اِوركت سبزش پشتش واستاده بود. دو هفته طول كشيد تا صحبتهاي اون شب ته كشيد و اوضاع به حالت عادي برگشت.اسي از ترسِ جليل دم خونه كه سهله تو كوچمون هم نميومد. يعني حقم داشت،اگر جليل هر كسي رو اونطوري ميزد و تازه بعدش مينداختش تو صندوق عقب ماشين و لخت و بي لباس تو جاده كمربندي مينداخت پايين از اون بدتر ميشد. يه روز بعدالظهر تو ساندويچي جليل نشسته بودم و بندري ميخوردم كه ديدم احمد خان يه راديو گرفته و ميره سمت خونه، قرار بود انسيه براي اولين بار، توي راديو بخاطر اينكه تونسته بود تو چند تا مسابقه مقام بياره با هاش مصاحبه كنن،بخاطر همين هم احمد خان يه راديو شاب لورَنز آلماني رو خريده بود و دم در خونه روشن كرد تا همه بشنون. يكي دو ساعت بعدش انسيه و مهلقا با همون كاديلاكه رسيدن و بعد روبوسي با چند تا از همسايه ها و دوستان اومدن تو خونه . شب كه شد بعد اينكه استانبوليه خوش رنگ و بوي مادر انسيه رو خورديم ،لادن وفاطي خانم زودتر از بقيه پاشدن تا برن.تازه از در خونه رفته بودن بيرون كه يكهو صداي جيغ و داد لادن بلند شد و همه دويديم تو كوچه. لادن جلو در خونه نشسته بود رو زمين و يك نَفَر هم جلوش بود.آروم آروم نزديكتر شديم و دورش رو گرفتيم. جليل دم در رو زمين نشسته بود ،دستش و گذاشته بود رو پهلوش ! پيرهن و اُوِركتِ سبزش ،خون خالي بود بابك لطفي خواجه پاشا آبان نود و پنج
" نار و نگار "
نار و نگار 🍁 قسمت سی و نهم جلیل بس كه خون ازش رفته بود، بیحال و كِرخت افتاده بود. كسی هم نمیتونست اون هیكل دُرشت و محكمو تكون بده. دست آخر احمد خان ماشین آورد و من و لادن با هزار زحمت سوارش كردیم و رسوندیم به درمونگاه. اونجا زخم پهلوی جلیل رو دوختن ولی بهمون گفتن باید ببرینش تهران. خیلی خون ازش رفته، اینطوری نمیتونه دوام بیاره. توی راه، صدای گریه آروم لادن تا تهران رو مغزم بود و سر جلیلو گذاشته بود رو پاش و آروم نوازش میكرد. نگاهشو از صورت جلیل ورنمیداشت و به هیچ جای دیگه نگاه نمیكرد تا رسیدیم بیمارستان سینا. اونجا بعد از دو سه ساعت با اینكه دو كیسه خون به جلیل زدن، حال و اوضاعش خوب نشد . لادن دلنگرون و ناراحت روی صندلی نشسته بود و هی پاهاشو تكون میداد و ناخنهاشو میجوید. یه پرستار تپل و خوشصدا اومد و بعد از اینكه شماره تلفن خونه جلیلو خواست و لادن هم در عین تعجب من بهش گفت، رفت تا به خانوادهی درجه یكش خبر بده. نصفههای شب از بیمارستان اومدم بیرون تا كمی قدم بزنم. پیاده راه افتادم و توی خیالم فقط به لادن فكر میكردم و اینكه چقدر خوشبخته كه جلیلو دوست داره و جلیل هم همینطور، ولی من هیچ تاثیری روی دل لادن نذاشته بودم و هیچ مهری بهم نداشت. حالم بد بود، خیلی بد، نمیدونستم چرا اینقدر لادنو دوست دارم، حداقل یك ساعت تو خیابونهای اطراف بیمارستان گریه میكردم ولی دلم خنك نمیشد. نمیدونم اولین كسی كه بهش علاقهمند میشی، چی داره كه تا ابد یادت نمیره. اولین كسی كه انسان عاشقش میشه، خیلی دوستداشتنیه. نمیشه ازش گذشت، سخته. برگشتم بیمارستان. احمد خان جلو در داشت سیگار میكشید و تا منو دید، گفت: - كجایی؟ برو بالا. - چرا؟ مشكلی هست؟ - برو ببین چه مصبتیه جناب آقای محمد خان. - مُرد؟ پلهها رو دو تا یكی رفتم تا زود خودمو برسونم بالا. وقتی رسیدم، لادن كنار دیوار راهرو تكیه داده بود و از بس گریه كرده بود، چشماش قرمز و صورتش سیاه شده بود. رفتم نزدیكش و بهش گفتم: - چی شد لادن جان ؟... تموم كرد؟ اینو كه گفتم، یه دفعه صدای كلفت زنی از پشت سرم رسید به گوشم. برگشتم. چشمم افتاد به جمالش، یه زن حدوداً شصت ساله قد بلند با صورت كشیده و چشمای سرمه كشیده و سیاه. یه لباس ماكسی و یه كت چرم پوشیده بود و كفشای پاشنه بلندش قدش رو خیلی بلند كرده بود. دقیقاً بیخ گوشم وایستاد و گفت: - تو هم با این دخترهای؟ شما از كدوم ایل و قماشید؟ پیش پسر من چه غلطی میكنید؟ به خدا میدم از وسط جرتون بدن. میگم چرا جلیل هوایی شده، میگم جلیل چرا دیوانه شده، نگو این خانم دلشو برده. میگم چرا رفته شادآباد مغازه وا كرده، میگم چرا دیگه خونه نمییاد. آخه یكی پدر و مادرش از مایهدارای تهران باشن، بعد بره تو شادآباد لاتبازی دربیاره و دختربازی كنه. هی بهش میگم بیا بریم خواستگاری، یه دختر از این دخترای صاحابدار و اعیون تهران واست میگیرم، ابرو كمون، گیسو كمند، خوش هیكل عینهو پوری بنایی، خوش صدا عین عهدیه، بعد پسر خنگ من میره سراغ یه دختر پایین شهری بیخانواده، بیاصل و نسب. یعنی به خاطر توئه كه پسر من این مدت تو این ساندویچی میخوابه؟ وایسا میدم جرتون بدن، خدا میدونه كه میكنم. اسمش ملكه خانم بود.هم خیلی بد دهن بود، هم خیلی پر زور، آخه بعد اینكه فهمید حال جلیل كمی بهتر شده، بازوی من و لادن رو گرفت و از بیمارستان پرتمون كرد بیرون. فردای اون روز بعد از رنگرزی اومدم خونه. كلید انداختم تو در و رفتم تو، ولی تا اومدم درو ببندم، اسی اومد لای در واستاد و بهم گفت: - برو بگو لادن بیاد كارش دارم. - چیكارش داری؟ - مفتشی؟ - هری بابا! - برو بگو بیاد. - نمیگم، میخوام ببینم چه غلطی میكنی؟ كم مونده بود با هم گلاویز بشیم كه لادن اومد لب پنجره و خیلی محكم گفت: - بذار بگه بینم چی میخواد بگه. - بهبه لادن خانم! - بگو. - میگم... خواستم بدونی صد تومن دادم با چاقو زدن تو پهلوش، دویست تومن بدم میكشنش ها، خود دانی، اگر دوباره دور و برت ببینمش، میدم سلاخیش كنن. من زدم به سیم آخر. اینو كه گفت، نگار از تو كوچه اومد تو حیاط. تا اسی رو دید، اومد جلوش و زد تو سینهاش و شروع كرد به داد و بیداد. - مگه اینجا اسطبله كه مثل اسب مییای تو؟صدات كوچه رو ورداشته. - ببین دخترِ پررو، اون روز دست رو مادرم بلند كردی و هلش دادی، كاری نكن تلافی كنم سرت ها. - مادرِ تو مادر نیست كه، جادوگره، برو رد كارت تا خودم بلایی سرت نیاوردم. نگار كه اینو گفت، اسی یه دفعه رفت جلوش و یه نگاه تندی انداخت رو صورتش و من كه موقعیت رو با حضور لادن و نگار مناسب میدیدم، رفتم بینشون و با كله كوبیدم تو دماغ اسی. بعد از كلی مشت و لگد و جرواجر خوردن لباسامون، با وساطت در و همسایه جدا شدیم لادن كه تازه تازه داشت كمی آروم و سرحال میشد، بعد از اون شب تا یكی دو روز دمغ بود و با هیچكس حرف نمیزد، تا اینكه اومد بهم گفت: - منو میبری تهران، بیمارستان پیش جلیل؟ - واسه چی؟ ... - بعضی وقتها باید خودت باعث بشی که یكی ازت متنفر بشه بابك لطفي خواجه پاشا آبان نود و پنج 🍁
ملکه خانوم
نار و نگار 🍁 قسمت چهلم هر چقدر اصرار كرد، قبول نكردم كه ببرمش تهران. اون نباس به خاطر اسی خودشو داغون میكرد. بالاخره بعد از چقلی كردن به فاطی خانم، از سر لادن افتاد كه بره پیش جلیل. نمیخواستم باز با ملكه روبرو بشه و اون هم تا میتونه خُردش كنه. هر روز اسی مییومد رو بالا پشتبوم و خونه رو هی سُك میزد و چشمش به پنجرهی نگار بود. من هم كه تازگیها با رفیقام ورزش میكردم و احساس قوی بودن بهم دست داده بود، میخواستم برم بالا و دك و دهنشو پاره كنم. بعضی وقتها هم با خودش با صدای بلند حرف میزد و مثلاً با لادن درد دل میكرد، ولی لادن نه نگاهی بهش میكرد، نه اصلاً آدم حسابش میكرد. وقتشو با نوشتن دفتر خاطرات و شعر میگذروند. بعضی وقتها با نگار و مهلقا همصحبت میشد. مهلقا هم كه بیشتر فكرش تو زندگی تازهاش و رابطه عجیب و غریبش با دوستا و همكارای انسی بود، كمتر بهش توجه میكرد و منتظر میشد تا صدای بوق كادیلاكه بیاد و ورش داره. نصیحتها و حرفهای من هم هیچ تأثیری روش نداشت. تا اینكه یه شب صدای زنگهای پشت سر هم خونه دراومد. رفتم دم در، انسی بود و تو دستش كُت مهلقا رو گرفته بود. كمی به من نگاه كرد و گفت: - بگیرش، واسه مهلقاست. - خودش كو؟ - خودش تو جوبه. - بی مزه نشو. - افتاده تو جوب گل و شُلی شده، یه چادری، پتویی، چیزی بده بپیچه دورش، خونه رو كثیف نكنه. - الان كجاست؟ انسی سرشو چرخوند و به دیوار كنار خونه اشاره كرد. مهلقا از بس مشروب خورده بود، بیحال و کَر و كثیف یه گوشه نشسته بود و نفسش هم به زور درمییومد. نمیدونم این سرعت در تغییر رفتارش رو باید در كجای گذشته و كودكیش دنبال میكردم. هر چی كه بود، خیلی زودتر از حد انتظار، تاثیر انسی و آدمهای دور و برش رو میشد در رفتارش دید. فردای اون روز نگار با كلی دعوا و داد و بیداد به مهلقا گفت كه باید برگرده شوریده تا كنكور، ولی انسی پادرمیونی كرد و قرار شد كه مهلقا زیاد باهاش نره استودیو. من هم كه زیاد برام مهم نبود چه خاكی داره تو سرش میكنه، زیاد پیگیر درست و غلط اتفاقات پیرامون مهلقا نبودم، ولی فردای اون روز که دیدم كادیلاكه جلوی در واستاد و صاحابش داره دم در با مهلقا حرف میزنه، یه دست به موهام كشیدم تا كمی خاك و خل رنگرزی ازش در بیاد و كمی تندتر رفتم تا رسیدم به مهلقا. هر دوتاشون تا منو دیدن، تندی از هم فاصله گرفتن. برگشتم به پسره گفتم: - اسمت چیه؟ - شهرام. - آقا شهرام، بار دیگه جلوی این در ببینمتون، كلاهمون میره تو هم. - نه خواهش میكنم، حق با شماست. نباید مییومدم اینجا. بیادبی منو ببخشید. چنان مؤدب و لفظ قلم حرف زد كه یه لحظه بدنم مورمور شد. بعدش خیلی آروم از من و مهلقا خداحافظی كرد و وقتی خواست سوار كادیلاك بشه، دستشو گرفتم و گفتم: - آقای مهندس، قصدت ازدواجه دیگه؟ - ازدواج و غیره زیاد مهم نیست، من فعلاً بیشتر با ایشون یك دوست و همراهیم، میبینمتون دوست عزیز. - خوش به حالت! اینو كه گفتم، چشمم افتاد به تودوزی سرمهای و صندلیها و فرمون خوششكل و روغن خوردهی داخل ماشین. پسره آروم راه افتاد و رفت. وقتی رفتیم تو، یه نگاه چپ به مهلقا كردم و رفتم دم شیر حیاط که صورتمو بشورم. مهلقا خیلی آروم اومد و نشست روبروم. وقتی خوب صورتمو آب زدم، بهش گفتم: - خوب، بعد كنكورت چطوری میخوای با این آقا شهرامِ قند عسل بپری؟! خوشتیپ و خوشصدا هم که بود! چطور افتاده دنبال تو؟ نمیفهمم! - بس كه خری! - واقعاً این پسره از چیِ تو خوشش اومده؟ - كوری نمیبینی؟ - چی رو؟! - من و صورتمو! - پاشو پاشو! قر نیا. فقط به خاطر نگار هم شده، نذار این پسرا بیان دم در، این خونه به اندازه كافی آباد شده. - واقعاً احمقی. - كاری هم میخوای بكنی، بیرون خونه. مهلقا جواب نداد. گفتم: - خداییش خجالت نمیكشی این همه خوردی به هم؟ یه روز مست میكنی، یه روز ولگردی میكنی. بابا تو مال شوریده ی نه اینجا، چه زود خودت رو گم كردی مهلقا خانم، چرا اینقد عوض شدی؟ - به خاطر تو عوض شدم، اشتباه كردم، گفتم شاید تو اینطوری دوست داری. - من؟! - دیوانه، من یه عمر منتظرت بودم، من هفت سال، هر شب با خیال تو، با فكر اینكه الان قدش بلند شده، درشت شده، خوشتیپ شده، گذروندم، ولی تو وقتی اولین بار منو دیدی، محل سگ هم بهم نذاشتی. - خیلی خوب آروم باش، چرا داد میزنی؟ اینو كه گفتم، مهلقا موهای خودشو كه از پشت بسته بود، باز كرد و ریخت رو شونههاش و گفت: - میدونی چند بار این موها رو به عشق تو شونه كردم كه برگردی و ببینی دیگه شپش نداره، دیگه كچل نیستم. اومدی، دیدی؟ ندیدی محمد خان، تو یه بار هم صورت منو ندیدی راست میگفت، تا حالا این همه از نزدیك به صورت قشنگ و جذابش نگاه نكرده بودم، به موهای روشن و خوشرنگش و عصبانیت بامزهاش. مهلقا كمی ازم فاصله گرفت و روی یكی از پلهها نشست و پاشو گذاشت رو پاش. بعد از یكی دو دقیقه بلند شد و اومد كنار درخت انجیر واستاد و گفت: - باز هم نمیبینی، باز هم نمیفهمی. اینو گفت و رفت تو خونه. دنبالش رفتم تا كمی آرومش كنم. وقتی رسیدم تو، دیدم كنار فرش نصفه كارهای واستاده كه مدتها بود چشمم بهش نیفتاده بود. بعضی وقتها آدم چقدر خوب محلی رو واسه یاد آوری خاطراتش پیدا میكنه. رفتم پشتش واستادم. آروم چرخید و روبروم واستاد، آروم با گریه گفت: - اون كادیلاكه، شهرام، انسی، همه دار و ندارم، نمیتونه اندازهی تو واسم مهم باشه. بعد آروم سرشو آورد جلو و گذاشت روشونهام. ... هر روز بعد از مدرسه و قبل از رنگرزی میرفتم باشگاه پشت خط تمرین كشتی. كمی جوندارتر و خوشبدنتر شده بودم. به قول نگار یواش یواش داشتم عین بابام خوشتراش میشدم. با بچههای محل سر زور بازو كل میذاشتیم. همش سر كوچهی خودمون بودیم و به رخ هم میكشیدیم. یه روز چشمم افتاد به یه ماشین شیك خارجی که آروم پیچید تو كوچه و رفت جلو خونه ما واستاد. وقتی رسیدم بهش، ملكه خانوم مادر جلیل با یه مرد كوتوله و خپل كه یه کم تاس بود و سبیل مستطیلی بدفرمی پشت لَبش بود، پیاده شد و در زد. تا در باز شه، خودمو رسوندم و گفتم: - امرتون؟ - هستن؟ - كیا؟ - ایل و قماشتون. - كارتون چیه؟ - اومدم جرشون بدم همین كه صداشو انداخت رو سرش، لادن با صورت رنگ پریده و چشمای خسته اومد جلوی در و تا رسید، گفت: - ملكه خانم بفرمایید داخل. - چه پررو! - بیایید تو،بفرمایید. - برو كنار. اومد تو حیاط، یه چرخ زد و بدون اینكه حرفی بزنه، یه بسته پول در آورد و گذاشت رو پله و گفت: - این خرج این چند مدت كه با پسرم بودی، پسرمه، چشمم كور، فرضاً واسه عیاشی خرج كرده، باباشم راضیه، مگه نه؟ - حتما راضیام. - ولی دختر جان يه بار میگم، نمیخوام هم تكرارش كنم، اگه دور و بر جلیل ببینمت، میدم صورتتو بسوزونن، مگه نه آقا؟ - حتماً میسوزونن. - بذار جلیل زندگیشو بكنه. یكی باید به آدم بیاد. پا پس نكشی، خونهات رو آتیش میزنم. اسی كه داشت از پشتبوم به داد و هوارهای ملكه گوش میداد، یكی از كفتراش رو پِر داد. بابك لطفی خواجه پاشا آبان نود و پنج
یوسف
نار و نگار 🍁قسمت چهل و یكملادن یه نگاه به اسی كرد و رفت پیش ملكه خانم، كمی به چشماش نگاه كرد و بعد رفت و بسته پول رو ورداشت و آورد داد به ملكه خانم و گفت:- سعی كنید زیاد واسه عیاشی مردها پول خرج نكنید، خطرناك میشن.- لازم باشه، خرج میكنم.- من نمیخوام باعث بدبختی جلیل بشم.- یه بار دیگه اسم پسر منو بیاری، دك و دهنتو جر میدم.- پسر شما بود كه اول اومد طرف من.- الان داغه، خره، بیشعوره، دو سه سال دیگه كه آتیشش خوابید و یه بچه و كلی بدبختی ریخت سرش، تازه چشمش وا میشه. دختر خانم، زندگی سخته. این زندگی كه شما میكنی زندگی نیست، بدبختیه. تا شما توالت فرنگی رو ببینی، ده تا كفن پوسوندی. تو وان دراز بكشی، هول میكنی. پسر من با پول و آرامش بزرگ شده. نمیتونه با گدا گودورها وصلت كنه. حرف آخر، اگه جلیل رو حرفم حرف بزنه و بیاد تو رو بگیره، هر جفتتونو میكشم. شیر فهم؟!- كاش نمیذاشتی بیاد لای این گداها!- تقصیر این بابای علافشه كه نتونسته تربیتش كنه، لات شده، اوباش شده، مییاد پایین شهر واسه شرخری.- الان خیلی وقته شرخری نمیكنه.- حتماً به خاطر شما آدم شده!- خیالتون راحت، من قرار نیست با جلیل ازدواج كنم.- خیلی زرنگی!- من خواستگار دارم، اوناهاش.لادن برگشت و به اسی اشاره كرد، اسی هم كه كلی لذت برده بود، یه قهقهه زد و گفت:- ما مخلص شما هم هستیم.- این منو میخواد، میگیرتم.- معلومه كه میخوام،لادن خانم لب تَر كنه، با اسب سفید مییام سراغش.لادن رفت سمت ملكه و طوری كه انگار حرفهای اسی رو با نگاه و جسارتش تایید میكرد، گفت:-خیالت راحت. ملكه خانم كمی به صورت لادن نگاه كرد و گفت :- ولی خوشگلی! وقتی دست از سر جلیل ورداشتی، یه سر بهم بزن شاید واست یه كار سراغ داشتم. ملكه خانم رفت سمت در و قبل از بیرون رفتن واستاد و گفت:- این درسته، آدم باید به آدم بیاد، گوش كن آقای كفترباز، خرج عروسیتو خودم میدم، خرج عطر و آرایش زنت هم میدم، فقط نذار این دختر نزدیك جلیل من بشه. بریم كمال.- چشم خانم، بریم....فردا ظهر وقتی داشتم میرفتم سر كار، اومدم تو حیاط و كفشامو پا كردم و اومدم راه بیفتم كه لادن صدام كرد و گفت:- شاهپسر، یه شعر تازه نوشتم. بخونم؟- كار دارم. - میخوام برم زن اسی بشم. به نظرت بده یا خوبه؟- تو هم مثل آقام تاس میندازی؟!- اسی هم دوسم داره، نداشت كه اینقدر پاپیچم نمیشد.- خود دانی.- جلیل تیكهی من نیست.- گفتم خود دانی.- راستی محمد، هنوز از من دلگیری؟- نه.- تو حیفی شاهپسر، حیفه كه عاشق من باشی، پاسوز من بشی، من گاو پیشونی سفیدم، شهره شادآبادم. تو حیف بودی. دلخور نباش. اتفاقاً تازگیها خیلی هم تودلبرو شدی. مردتر شدی، ولی دل خودتو واسه امثال من نلرزون.لادن بعد از رفتن ملكه خانم خیلی بگو بخندتر و شوختر شده بود ولی رنگ به رخسار نداشت و بیشتر وقتها واسه خودش میخندید، همش ترانههای شاد و كوچه بازاری میذاشت و باهاش میرقصید یا بلند بلند میخوند. همش الكی خوش بود. این رفتارش چند روزی طول كشید تا یه روز صدای داد و بیداد فاطی خانم بلند شد. من و نگار دویدیم تو حیاط . لادن داشت از پنجره با اسی حرف میزد و فاطی خانم هم جفتشونو گرفته بود به باد فحش و دریوری.حرفهای نگار و مهلقا نتونست رفتار لادنو نسبت به اسی عوض كنه. نگار همش از گذشته میگفت و مهلقا از آیندهی زشت و اذیتكنندهی لادن در كنار اسی، ولی گوش لادن به این حرفها بدهكار نبود.آخر سر كار خودشو كرد. اسی و مادرش باز گل تو بغل و شیرینی به دست اومدن واسه خواستگاری و این بار بدون هیچ بحث و دعوایی، لادن رسید به اسی، ولی میشد فهمیداسی ارزش عروسی مثل لادن رو نمیدونست....همه چیز خیلی آروم و بیصدا جلو میرفت و لادن مثل گوسفند قربونی داشت میرفت مسلخ. انگار تو خواب كامل داشت با اسی ازدواج میكرد و كاری هم از دست كسی بر نمییومد.تو حیاط همسایهی اسیاینا یكی دو تا ریسهی رنگی زدن و چهل پنجاه تا صندلی چیدن و و یه جشن نقلی راه انداختن. اسی با چند تا از رفیقای بیمزه و نچسب خودش مست كرده بودن و میرقصیدن. من و دو سه تا از دوستام و عطا بیرون خونه وایستاده بودیم و مراسم عروسی دختر جذاب و زیبای محله رو نگاه میكردیم.نیم ساعتی نگذشته بود كه نگار و مهلقا، لادنو از آرایشگاه آوردن. بعد از اینكه رسیدن دم خونه، نگار كه بغضش تركیده بود و داشت اشك چشمش رو پاك میكرد، رفت سمت خونه. شاید تحمل فروخته شدن لادن به جبر محیطش برای نگار هم مثل من سخت بود. هیچوقت چیزی بدتر از این نیست كه شاهد یه قتل باشی و نتونی جلوشو بگیری. برای آدمهایی مثل لادن، خیلی سخت بود. اونها عشق رو میشناختن ولی هنوز تعبیر و معنی درستی ازش نکرده بودن.بعد از كلی بزن و برقص و سر و صدای خانومها، بالاخره عاقد رسید و عروس اومد تا بره تو خونهی اسی و عاقد عقدشون كنه. یكی دو تا ماشین بوق زدن و بدون اینكه كسی با شور و شوق دنبالشون باشه. عروس رو بردن تو خونه. اختر خانوم مادر اسی، یه نلبعكی گذاشت دم در و لادن با پاشنه زد بهش ولی نشكست. یكی دیگه زد، نشكست. اسی بر گشت و به لادن گفت:- محكم بزن، قر نده.- قر نمیدم، نمیشكنه.- چون مادر من گذاشته، نمیشكنه.- نمیشكنه دیگه! چرا گیر میدی؟ ول كن این دریوریها رو.تا اینو گفت،اسی كه هنوز كمی مست بود، با كف دستش یه سیلی افسری زد به صورت لادن.تا یكی دو دقیقه هیچكس حرفی نزد و بعد یكی دو تا از دوستای اسی اومدن و آروم كردنش، ولی لادن به اینور و اونور نگاه كرد. نه پدری بغلش بود، نه برادری، نه فاطی خانم كه قسم خورده بود عروسیش نمییاد. هیچكس نبود و به خاطر همین نه گریه كرد، نه حرفی زد، نه شكایتی كرد. وقتی خواست بره تو خونه، برگشت و نگاهم كرد. دیگه صبرم ته كشید. تندی رفتم جلو. كمی مونده بود بهش برسم، واستادم و گفتم:- مبارك باشه لادن.- مرسی شاهپسر.بعد بر گشتم به اسی گفتم:- خوشتیپ، یه كم آدم باش.- با منی؟- نه، با عمهاتم. اسی اومد جلو و من هم رفتم جلوتر، بعد یه نگاه به رفیقام و رفیقاش كرد كه بیشتر آش و لاش بودن و رفت عقب. كمی به هم خیره شدیم تا اختر خانم اسی رو صدا كرد که بره تو خونه واسه خطبهی عقد. اول كمی خودشو عین زنهای شهر نو لوس كرد، بعد از نیم ساعت بالاخره رفت تو خونه. تازه آدمها جمع و جور شده بودن و عاقد هم شروع كرده بود به خوندن خطبه كه نگار اومد تو خونه. كمی با احمد خان حرف زد و رفت یه گوشه نشست .عاقد واسه سومین بار تكرار كرد. نگار از جاش بلند شد، بعد مهلقا بلند شد و همه نگاهها چرخید دم در. جلیل با اوركت سبز و قد و قامت خوشفرم، دست رو پهلوش واستاده بود جلوی در.بابك لطفي خواجه پاشاآبان نود و پنج
نار و نگار 🍁 قسمت چهل و دوم لادن تا جلیلو دید، از تعجب چشماش چهار تا شد. اسی هم كه از ترس رنگ به رخ نداشت، پاشد و كمی از لادن فاصله گرفت. احمد خان آروم آروم با نگار از پشت مهمونا رفتن بیرون. رفیقهای اسی كه میدونستن چه خبره، اومدن و دور جلیلو گرفتن و چند تاشون هم دست تو كمرشون كرده بودن و منتظر بودن تا جلیل یه حركتی بكنه. اسی آروم خم شد و از توی زیردستی جلوش یه كارد ورداشت و محكم گرفت تو دستش. جلیل كه با حرص به اسی زل زده بود، یه نگاه به دور و برش كرد و گفت: - عروسیه. اختر خانم كه روسریشو كشیده بود تا روی ابروهاش، از پشت مهمونا داد زد: - تا كور شود هر آن كه نتواند دید! - شما خفه شو. اسی كه هنوز عرضه نكرده بود حرفی بزنه، یه نگاه به لادن كرد و یه كم اومد سمت جلیل و گفت: - اینبار بزنمت، میمیری. - مال این حرفها نیستی. - دفعه قبل كه بودم! - دفعه قبل هم هم تو تاریكی زدین و در رفتین. - لادن زن منه. - پاشو لادن، پاشو كنار این یالقوز نشین. - گفتم زن منه. - تو زن نمیتونی نگه داری كه پسر جان، تو شوهر میخوای! لادن راه بیافت. لادن سرشو انداخت پایین و در حالی كه با پشت انگشتش اشك زیر چشمش رو آروم پاك میكرد، گفت: - كوری مگه؟ عروسیمه! - خجالت بكش. بیا لادن جان، بیا خودت رو بدبخت نكن، تو حرفت مادرمه؟ اونو من راست و ریس میكنم. - نمیخوام، لازم نكرده. من اسی رو دوست دارم. نری بیرون، خودم میندازمت بیرون. - مادر من از این كارا زیاد میكنه، نباس كم بیاری. - اتفاقاً خیلی هم به جا گفتن مادر جنابعالی. - تو میخوای بشی زن این آسمون جل؟ به والله خودش و مادرش ذره ذره آبت میكنن. - به خودم مربوطه. لادن كه اینو گفت، اسی كه كمی پیش مهمونا دلش قرص شده بود، اومد جلوی جلیل واستاد و طوری كه صداش تا سر كوچه شنیده بشه، داد زد: - هری! بیرون! - واسه من صداتو كلفت نكن قزمیت! - میری یا بگم بزننت؟ - خاك بر سرت! لادن خانم این بیشرف بود كه با چاقو زد تو پهلوی من. حالا داری زنش میشی؟ - خوب كاری كردم، باز هم میزنم، برو بیرون جلیل. - چقدر گرفتی؟ - هری بابا، برو از ننهات بپرس. - مادر من به من رحم نمیكنه، چه برسه به تو. - خودش اومد پنجاه تومن داد، من هم زدم. - مادری كه پول بده پسرشو بزنن، تو رو مفتی میده سلاخی كنن اسی خان! - برو بیرون. - لادن راه بیفت. - یه بار دیگه اسم زن منو بیاری، كاردو تا ته میكنم تو سینهات. عاقد كه اوضاع رو قاراشمیش میدید، پاشد و دفتر دستك خودشو ورداشت و راه افتاد. اسی رفت جلوش رو گرفت و به جلال گفت: - برو بیرون جلیل، نذار خون و خونریزی بشه. به خدای احد و واحد میگم قرمهقرمهات كنن. - كیا؟ - رفیقام. - نمیتونن. - بدبخت، تو یه نفری. اینو كه گفت، رفتم پیش جلیل شونه به شونهاش واستادم و گفتم: - دو نفریم! - باز هم میخورید. اینو كه گفت، یه سری از نوچههای قدیمی جلیل كه همه از شادآباد بودن، اومدن تو. اسی تا چشمش افتاد به قیافهی خشك و عصبی رفیقهای جلیل، خیلی آروم كاردو انداخت زمین. جلیل هم آروم رفت جلوی لادن و كمی به چشماش نگاه كرد و یه انگشت كشید زیر چشم لادن تا سیاهی سرمه و قطره اشك لادنو پاك كنه، بعد خیلی آروم بهش گفت: - تو واسه منی، واسه خودِ خودِ من. تا حرفش تموم شد، خم شد و لادنو انداخت رو دوشش و دوید بیرون. رفیقای جلیل بعدش واستادن جلو در و جلیل كلید ماشینو از احمد خان گرفت و همونطور كه با خنده به نگار نگاه میكرد، جلدی پرید تو ماشین احمد خان و تندی گاز داد. تا یكی دو ساعت اوضاع محله خورده بود به هم و یه سری آدم فقط همدیگرو میزدن. اصلاً معلوم نبود كی به كیه، فقط میدونستم هر كی دور و بر اسی بود رو باید میزدم. دست آخر یه تیكه آجر خورد رو پس كلهام و افتادم تو پیاده رو. ... تا دو روز از خونه بیرون نرفتم و مهلقا شده بود پرستارم و زخم سرمو میبست و بهم میرسید. اونقدر خوب تر و خشكم میكرد كه تا حالا هیچكس اینطوری بهم نرسیده بود. حتی وقتی كتاباشو میخوند، مینشست بالا سرم و مراقبم بود. هر روز سر ساعت قرصهایی رو كه از اكبر گرفته بود، بهم میخوروند. همش توی این حال و هوا بودم كه الان جلیل و لادن كجا رفتن و چرا برنگشتن. البته میتونستم حدس بزنم كه احتمالاً رفتن كن سولوقون باغ احمد خان. یك دفعه صدای زنگ در بلند شد و بعدش داد و هوارهای ملكه خانوم رفت هوا و لیچارهای اسی كه مثل نوچههای دو زاری چسبیده بود تنگ ملكه. پا شدم رفتم دم پنجره. ملكه خانم با یه لباس قرمز جیگری وایستاده بود. دو تا ماشین دم در بود كه توشون دو سه تا مرد و چند تا زن هم تيپ خودش نشسته بودن. چند بار در زد و وقتی وا نكردیم، رفت عقب و یه نگاه به اینور و اونور كرد و بعد شروع کرد هر چی فحش از بچگی یاد گرفته بود، گفت. بعد سوار ماشین شد و خواست بره. گردنمو چسبوندم كنج پنجره تا ببینم كی از كوچه میرن بیرون تا خیالم آروم بشه كه یهو نگار كه داشت از داروخونه برمیگشت، پیچید تو كوچه. ماشینهای ملكه زدن رو ترمز. ملكه و اسی از ماشین پیاده شدن و رفتن سمت نگار. نگار كمی قدمهاش رو تندتر برداشت تا برسه به خونه كه یهو اسی جلوشو گرفت. تا تا ترس نگارو دیدم، زودی از خونه رفتم بیرون كه دیدم ملكه خانم دست نگارو گرفته و میكشه سمت ماشین. پابرهنه دویدم سمتشون ولی تا برسم بهشون، ماشینها راه افتادن. دویدم تا بالاخره دستم رسید به در ماشین ملكه خانم كه از سرعت زیاد دستم ول شد و تمام آرنج دستم و زانوهام پوستكن شد. صدای جیغ و داد نگار باعث شد تا در و همسایه و بعضی مغازه دارها متوجه ماجرا بشن و بیان واسه تماشا. میشد كمك كنن تا نگارو بگیرم ولی طبق عادت فقط نگاه میكردن و كسی فكر كمك نبود. خوب این هم یك نوع لذت و دلیلی برای هیجان كمیاب واسه اهالی شادآباد بود. به كلانتری گفتم، خبری نشد. پرس جو كردم، خبری نشد. رفتم سراغ جلیل. مهلقا از اینكه داشتیم با هم میرفتیم كن سولوقون، خیلی خوشحال و سر حال بود. تو اتوبوس تمیز و نویی كه تازه واسه مسیر شادآباد تهران گذاشته بودن، هی سعی میكرد خودشو به من نزدیك كنه و منم هی میرفتم اون طرف تا اینكه صورتم چسبید به شیشه. بعد از اینكه یكی دو تا ماشین عوض كردیم، رسیدیم نزدیكیهای باغ و باید الباقی رو پیاده میرفتیم. یه مسیر خاكی باریک بود كه با یک پیچ نرم رسیده بود به باغ احمد خان. خسته شده بودیم، طوری كه صدای نفسهامون رو میشنیدیم و نگاهمون به طبیعت قشنگ اونجا قفل شده بود. یهو احساس كردم دست مهلقا آروم خورد به دستم و بعد دستمو گرفت. دلم هری ریخت پایین، انگار زیر دندونت گوجه سبز بتركه. بدون اینكه به روی هم بیاریم و حتی بدون هیچ عكسالعملی نسبت به اینكه دستمون تو دست هم بود و از استرس كاملاً عرق كرده بودیم، مثل گیجها به راهمون ادامه دادیم تا رسیدیم دم خونه كاهگلیِ وسط باغ. ماشین احمد خان جلوی خونه بود. جلیلو صدا كردم، ولی خبری نشد. باز صداش كردم، در باز شد و جلیل با یه پیرهن یقه اسكی سفید اومد بیرون، بعد هم لادن كه یه سرهمی آبی روشن تنش كرده بود و مثل ابریشم میدرخشید. ماجرا رو بهشون گفتم و موندیم چیكار كنیم. جلیل كه كلی از مادرش كفری شده بود، رفت لباسهاشو بپوشه که راهی بشیم. دم در كه رسید، یه لحظه برگشت و به من و مهلقا نگاه كرد و بعد نگاه انداخت به دستامون. بدون اینكه متوجه باشیم، دستامون هنوز تو دست هم بود! تا متوجه شدیم، زود دستامونو كشیدیم. احساسی رو كه دقیقاً بعد از اون دلداگی هولهولكی بین من و مهلقا به وجود اومده بود، نمیشه به هیچ اتفاق خوشایندی تشبیه كرد. شاید فقط یك بار، یا اگه خوشبخت باشید دو سه بار، این لحظهی باشكوه نصیبتون میشه. تو همین حس و حال بودم كه یك دفعه ماشین ملكه پیچید تو باغ. بابك لطفی خواجه پاشا آبان نود و پنج