💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی
نگـــار
نار و نگار 🍁 قسمت چهل و سوم جليل تا ماشين و ديد تندي اومد و جلوش واستاد.ملكه خانم هم خيلي آروم در و وا كرد و با يه لباس سرخ آبي و چاكدار از ماشين سياه و شيك خودش پياده شد و در و بست. يه سيگار گذاشت كنج لبش و با كبريتي كه از چكمه ي بلندي كه تا بالاي زانوش اومد بود در آورد روشن كرد ،شوهرش هم از ماشين پياده شده و دست به سينه يه بغل واستاد،بعضي وقتها هم پس سرشو ميخاروند و بعد چند تا زلفي كه رو سرش بود و صاف ميكرد و با آرامش خاصي زل زده بود به من.ملكه خانوم رفت سمت شوهرش و گفت: -تو يه كم قدم بزن -حتما شوهرش كه كمي دور شد ملكه خانوم اومد بغل ماشين تكيه داد و بعد كلي سكوت گفت: -سيگار ميكشي،وينيستونه،زر نيست. -من كي سيگار كشيدم؟ -تو هيچوقت كار خوب نميكني -چطور اومدي اينجا؟ا -نگار خانم آدرس و گفتن -يعني مادر مثل تو نديدم،نوبري والله ، چرا دستت و از سر كچل من ور نميداري؟ -عُلاقي -آخه آدم ميده پسر خودش و بزنن ملكه خانم آروم آروم اومد جلوي جليل و روبروش واستاد،جليل هم كه از حرص قرمز شده بود،بهش گفت: -تن فروشي، عقل فروشي هم مياره'' تا اينو گفت ملكه يه لخته تف انداخت رو صورتش،بعد رفت سمت ماشين و در و وا كرد و قبل سوار شدن گفت: -ميبري اين لادن ميندازيش تو خونش مياي خونه خودمون وگر نه اول تو رو ميكشم بعد دختر رو -زن منه -حالا كه نشده -ديروز تو محضر عقد كرديم! ملكه پره هاي دماغشو باد كرد و چند تا نفس عميق كشيد.خواست يه حرفي بگه ولي ساكت شد. ... -خَيل خوب،بازي ميكني با من،باشه مادر جان،ميدوني كه من كي ام،من ملكه م،دختر ليلا،حرفم حرفه،حالا كه قراره منو داغون كني خودم جرت ميدم.يا دختررو ول ميكني يا ذره ذره خردت ميكنم. -نگار و بفرست خونه ش -فعلا باهاش كار دارم تا اينو گفت رفتم طرفش و تا رسيدم بهش سرش داد كشيدم كه: -بخداوندي خدا نگي نگار كجاست همينجا تيكه تيكه ت ميكنم -زارت،نتركي؟برو رد كارت -خواهر من كجاست؟ -من تا نخوام كاري نميكنم.افسر و پاسبون و ارتشي و درياييش ام بارم نيست،جليل لادنو ولش ميكنه ،منم خواهر شما رو -بيجا ميكني -بي ادب باشي تلافيش و ميگم سر خواهرت در بيارن جليل كه ديگه طاقتش تموم شده بود،اومد جلو و من و داد كنار و به مادرش گفت: -منم جليلم پسر ملكه كه كاش نبودم . حرفم حرفه ،تا فردا نگار خونش نباشه،ميام تو عمارتت و سقف و رو سر هر چي عياش و شهر نوييه خراب ميكنم. تا چند لحظه هيچي بهم نگفتن و بهم نگاه كردن و بعدش ملكه سوار ماشين شد و راه افتاد. شب و تو باغ مونديم ،دل و دماغ هيچ كاري رو نداشتم ،فكرم همش پي نگار بود و نتونستم حتي يه لحظه هم چشم رو هم بزارم،سر صبح از خواب پا شدم و تصميم گرفتم بره سراغ ملكه خانوم،از خونه اومدم بيرون و تا خواستم كشفامو پام كنم،جليل اومد و جلوم واستاد گفت: -كجا ميري؟ -سراغ مادرت -بي ادب -الان وقت شوخيه -نميخواد جايي بري -اون ملكه اي كه من ديدم نيشش و به من و تو ميزنه،ميرم با نگار بر مي گردم. -از سر كوچه تا خونه مادر من و غريبه نميتونه بره،تو راه لت و پارش ميكنن،اون نخواد نميتوني نگار و برگردوني -ميرم كلانتري،بالاخره قانون داريم -قانون اون خودشه -از هيچي نميترسه؟ -چرا،فقط از من،برو خونه منتظر باش حدود هاي ساعت دو نيم سه،نگار جلوي خونمون بود،يه ماشين پيادش كرد و فلنگ و بست.نگار بِهم ريخته و عصباني از اوضاعي كه پيش اومده بود فقط به در خونه زل زده بود و سعي ميكرد پارگيه دامنشو يه جوري با دستش قايم كنه.آروم سه قدم اومد سمت منو يه دفعه زد زير گريه،كشيدمش سمت خودمو بغلش كردم،كلي هق هق كرد و اشك ريخت تا بالاخره كمي آروم شد،وقتي داشتم با خودم ميبردمش تو احساس ميكردم تمام زندگيم به من تكيه كرده ولي وقتي چشمم افتاد به گردنش كه كبود شده دلم كباب شد. اصلا حال خوشي نداشت،نصف شبا از خواب ميپريد و بعضي وقتها هم بي دليل جيغ داد ميكرد.مهلقا همش تَر و خشكش ميكرد و شبا هم من ميشستم بالا سرش تا تب ش بياد پايين.يكي دو بار هم اكبر اومد دم در و جوياي احوالش شد و يه كم خرت و پرت و خوردني آورد واسه خونه. نگار روز به روز حالش بدتر ميشد و تن و بدنش هميشه خيس آب بود.سفيدي چشماش تيره شده بود و پلكاش افتاده بود،صورت معصوم و جذابش كم رنگ و رو شده بود و لب به غذا نميزد.همش ميترسيد و بعضي وقتها هم گريه ميكرد. چند روز بعد لادن و جليل اومدن سراغمون و وقتي حال نزار نگار و ديدن به اصرار بردنش درمونگاه،دكتر بعد معاينه گفت: -حالش اصلا خوب نيست،آرام بخش بايد بخوره،فعلا چند تا قرص قوي براش مينويسم،اگه بهتر نشد بايد ببرينش پيش روانكاو لادن كه تازه از شر مشكلات اطرافش خلاص شده بود ،بعد آشتي كردن با فاطي خانم به فكر افتاد تا كبابيه باباشو مجددا راه بندازه،با جليل همه چي رو راست و ريست كردن و دو تا كوچه بالاتر يه خونه نقلي گرفتن. انسي هم كمي تو چيدمان و طراحي كبابي كار كرد و يه ويديو بتاماكس نوار كوچيك گرفتن تا واسه مشتريا ، شو هاي تازه و بعضي وقتها فيلم هاي هندي نشون بدن. يه روز صبح زود وقتي داشتم آماده ميشدم تا برم مدرسه،صداي ترسيده و خسته نگار و شنيدم وقتي رفتم بالا سرش ديدم خوابه،آروم بيدارش كردم. پاشد نشست،تا چشمش به من افتاد گفت: -جانم -خواب ميديدي؟ -بيدارت كردم محمد جان -نه عزيزم دارم ميرم مدرسه،امتحان دارم، -آقا جون كجاست؟ -آقا جون؟ -بگو بيدار شه،قراره بيان خواستگاري نگار بيشتر وقتها خودش و زماني كه توش زندگي ميكرديم رو فراموش ميكرد،كمي از گذشته زندگي ميكرد و مقداري از حال.قرص هاي اعصاب بدترش كرده بود.احساس ميكردم اعتماد به نفس نداره،ترسيده،كوچيك شده،هر چي شده بود بد جور وجودش و ريخته بود به هم.اعصابش ضعيف شده بود،با هر صدايي اذيت ميشد و زياد تو جمع نميومد. صابخونه ي اول جليل بنا به هر دليلي خونه رو ازش گرفت و اساساشون و كشيديم كمي بالاتر از خونه خودمون تو يه زير زمين،ولي يكي دو هفته بعد از اونجا هم بالإجبار بعد درگيري با صاحب خونش اومد بيرون،ملكه با تهديد و گرو گشي تونسته بود جليل و اذيت كنه ولي اون و لادن هم كم نمي آوردن و روز ها تو كبابي كار و شبها هم تو آشپزخونه ميموندن . زياد طول نكشيد كه از طرف دولت اومدن و در رستوران بخاطر يه سري دلائل نا مفهوم بستن .زور جليل به مادرش نميرسيد. در عرض دو سه هفته لادن و جليل كلا ريختن به هم.راهي نبود و دست آخر وسايلاشون و آوردن خونه ما،يكي از اتاقها رو خالي كرديم و داديم به لادن و جليل،اونا هم كمي به اون اتاق رسيدن و كردن خونه خودشون.يكي دو دست لاحاف تشك داشتن و يه فرش با يه كمد. صبح ها همه با هم صبحونه ميخورديم و شبا هم يه جوري ميگذرونديم.اوضاع ماليمون زياد خوب نبود و كمي تو فشار بوديم،حقوق من و از رنگرزي بخاطر زياد شدن كارگرا كم كرده بود و منم دستم تو جيبم نميرفت. جليل هم هر طوري بود يه پولي رو از اين ور در مياورد ،با اينكه بيشتر رفيقاش و دور و بري هاش از ترس و فشارهاي ملكه خانم باهاش قطع ارتباط كرده بودن.ولي جليل با هر راهي شده يه كم پول در مياورد،قيرگوني ميكرد،نقاشي ساختمون ميكرد،كارگري ميكرد و هر طوري بود خودش جلوي ملكه كوچيك نميكرد.ولي ديگه پولمون نميرسيد نگار و هي ببريم روانكاوي و راهي رو هم واسه بهتر شدنش پيدا نميكرديم. يه شب وقتي خسته و كوفته رسيدم جلوي در ترس برم داشت،بوي تند ترياك از خونمون مي زد بيرون . . بابك لطفي خواجه پاشا آبان نود و پنج
" نار و نگار "
نار و نگار 🍁 قسمت چهل و چهارم پاهام میلرزید، لبهام خشك شده بود، حتی فكر اینكه چرا باید بوی تریاك از خونه بیاد، داشت دیوانهام میكرد. رفتم تا برسم به نگار. كلیدو تو قفل در چرخوندم و خودمو رسوندم به آشپزخونه. لادن بغل در وایستاده بود و وقتی منو دید، سرشو انداخت پایین. رفتم طرفش و سرمو چرخوندم سمت آشپزخونه، نگار اونجا نبود. پوری یه سیم سنجاق دستش بود و دود زرد تریاكو هورت میكشید. تا منو دید، دود سفیدِ تو سینهاش رو فوت كرد بیرون، یه قلپ چایی سر كشید و اومد سمتم و بغلم كرد و گفت: - یعنی دلم برات یه ذره شده بود ممد جون. - باز میكشی؟! مگه تو رو تركت ندادن؟ - اونجا تازه كلی زور زدم هروئینی نشم، ترك كجا بود؟! مدیر اونجا خودش مافنگیه! باز من خوبم، نصف همدورههام زرتشون قمسور شد. معتاد جماعتو ترك نمیدن اونجا، آمادهاش میكنن واسه یه جنس دیگه. بوی تند سیگار ازش مییومد و رفتارش یه خورده عوض شده بود. كمی از اون صورت و برازندگی و قشنگیش كم شده بود، ولی در هر صورت یه سرو گردن از اشرف جلو بود. خبری از نگار نبود. رفتم سراغش، توی اتاق دراز كشیده بود و از حرص دندونهاش رو به هم فشار میداد و و عرق سرد كرده بود. تا منو دید، بغضش تركید و گفت: - داداش منو ببر دكتر. - چشم، میبرم. - واقعاً میبری؟ - به جان نگار میبرم. - مرسی، خودت خوبی؟ میبینی منو؟ همش الكی حرص میخورم، میبینی محمد جان، ببین دستم میلرزه. - آروم باش نگارم، آروم باش عزیزم، آخه تو چت شد؟ اتفاقی افتاد؟ كسی اذیتت كرد؟ ملكه كاری كرده؟ بگو به من نگار جان. - منو ببر دكتر داداش. همینو گفت و دیگه ساكت شد. داشتم دیوانه میشدم. نگار تمام دار و ندار من بود. '' بعضی آدمها رو نمیشه دوست نداشت. دست خودشون نیست، به خدا نزدیكترن.'' رفتم سراغ طاهر و با هم دارقالی رو ورداشتیم. فرشِ روش هنوز نصفهكاره بود. میخواستم همونجوری بفروشمش ولی لادن جلوی در وایستاد و نذاشت. هر كاری كردم، نتونستم فرشو از خونه ببرم بیرون. مهلقا از یه طرف ناراحت بود و دل خودم هم راضی نمیشد. نمیدونستم چه خاكی به سرم كنم. مثل آدمهای بیعرضه مونده بودم تو خونه و نمیتونستم كاری كنم. سر شب مهلقا از بیرون برگشت. سیصد تومن دستش بود، ولی جای تنها النگوی دستش كه آفتاب پوست زیرش رو نسوزونده بود، بدجوری اذیتم میكرد. مهلقا پولو آورد داد بهم و گفت: - بیا عزیز جان، فردا نگارو ببر دكتر، خودم فرشو تموم میكنم، با هم تموم میكنیم، حیفه محمد. - نباید النگوتو میفروختی. - به جان مادرم واسه اینكه تو غصه نخوری، حاضرم هر كاری بكنم. شما فقط بعضی وقتها منو ببین. هفتهی بعد كنكوره ها، بعدش من میرم، دلت واسم تنگ میشه ها، واقعاً دلت واسه من تنگ میشه محمد؟ اینو گفت و رفت سراغ دار قالی و شروع كرد به گره زدن. ... فردا صبح كله سحر با نگار و مهلقا از خونه زدیم بیرون و بعد از كلی پرس و جو نزدیك میدون خراسون توی خیابان تیر دوقلو یه روانكاو پیدا كردیم و رفتیم پیشش. اون موقعها مردم به قول خودشون كمتر به این قرتی بازیها علاقه نشون میدادن، یعنی كمتر به مشكلات روانی اعتقاد داشتن. مشاوره و رواندرمانی و روانكاو و روانشناس و هر چیزی كه در این رابطه وجود داشت رو قبول نمیكردن. حس میکردن بیمار روانی اصلاً وجود نداره، مگر اینكه تبدیل شده باشه به یك دیوانهی زنجیری، اون هم بعد از اینكه طرفو با یك سری دعا و جنگیر و رمال خوب روانی میكردن و جواب نمیگرفتن، تازه مییومدن سراغ روانكاو. یكی دو ساعتی طول كشید تا حرفهای روانكاو با نگار تموم شد و بعد دكتر منو صدا كرد تو دفترش و گفت: - جناب آقا، خواهر شما دچار هراس زدگی یا نوعی فوبیا شده، فوبیا یه جور ترسه، كمی هم پیشرفته است. بهتره تحت نظر باشه. پیشنهاد میدم تو كلینیك روانی فارابی بستریاش كنید. - بهتر میشه؟ - راستش اگر بیماری ایشون ادامه پیدا كنه، خطرناك میشه. منجر به از بین رفتن كامل اعتماد به نفس و احتمالاً خودكشی یا فرار میشه. بستریش كنیم، بهتر میشه انشالله. ... نزدیكیهای فرحزاد بعد از اینكه خونهها تموم میشد و بیشتر باغ و غذاخوریهای خوش آب و هوا شروع میشد، یه كلینك رواندرمانی بود. بیشتر كسانی رو مییاوردن اونجا كه هنوز به مرحلهی جنون و مشكلات روانی حاد نرسیده بودن. یه ساختمون دو طبقهی سفید وسط یه باغ گردو و بادوم بود و خیلی آروم، كمتر سر و صدایی از تهران و شلوغیهاش به گوش میرسید. یه لباس سبز روشن تن نگار كردن. گردن كشیده و بخشی از شونههاش از یقهی باز لباس دیده میشد. صورتش سفید مثل برف و چشمهاش تیره بود و موهای ژولیدهاش رو با یه كش سیاه ساده بسته بود. وسایل شخصیش رو بهمون بر گردوندن. نیم ساعتی پیشش واستادیم تا به خاطر قرصهایی كه بهش دادن، خوابش برد و من و مهلقا برگشتیم. قرار شد تا یك هفته اونجا بمونه. وقتی خواستیم راه بیفتیم خم شدم و پیشونیشو بوسیدم، بعد به یكی از پرستاها گفتم: - خواهر من دیوونه نیست ها! - اینجا هیچكس دیوونه نیست. تو شهر بیشتر دیوونه پیدا میكنی! ... نبودن نگار توی خونه مثل این بود كه انگار هیچكس نیست. البته زیاد هم بیراه نبود. نمیدونم چرا دختر توی خونه باشه، انگار احساس بهتری هست، اصلاً خیلیها كه سه چهار تا پسر دارن، بیشتر به امید اومدن دختر، بچهی بعدی رو زاییدن. یكی دو بار با لادن و جلیل به نگار سر زدیم و هر بار كه میرفتیم، اكبرو اونجا میدیدم كه یا بالای سرشه یا تو حیاط باهاش قدم میزنه، ولی یكی از پرستارها گفت که حال نگار زیاد تعریفی نداره. راست میگفت. بیحال بود، خسته بود، به هم ریخته بود. نمیتونستم بفهمم و راهی هم واسه بهتر شدن نگار پیدا نمیكردم. ... یه روز صبح زود پیرهن سفید یقه خرگوشی آقامو تنم كردم و بعد از اینكه صبحونهای رو كه پوری آماده كرده بود، خوردم، زدم بیرون. فقط به مهلقا گفتم كجا میرم تا كسی مانع نشه. اون هم قسم دادم به كسی نگه. برای پیدا كردن خونهی ملكه كار زیادی نكردم و بعد از آدرس گرفتن از دو سه تا مسافرخونه و یكی دو تا عرقفروشی پیداش كردم. سر كوچهشون دو تا مغازهی دمپایی فروشی بود و دو سه تا جوون هم وسط كو چه واستاده بودن. كمربندمو در آوردم و دور دستم چرخوندم. زل زدم به كوچه. چشمامو كمی جمع كردم و رفتم تو. از جلوی سه تا در رد نشده بودم كه آروم آروم در خونههایی كه ازشون رد میشدم، وا میشد و مردم نگام میكردن. وسط كوچه یه خونهی دو طبقهی سیمانی بود كه پنجرههای سمت كوچه رو رنگ زده بودن و نردهكشی شده بود. از لای یكی از پنجرهها یه دختر بیست و دو سه ساله كلهاش رو آورده بود بیرون و با یه پسر جوون و كمسن و سالتر از خودش حرف میزد و از وضع موجودش شكایت میكرد. جلوی در نیمهباز خونه واستادم و خیلی آروم رفتم تو. توی حیاط دو تا تخت قهوهخونهای رو حوض گذاشته بودن و دو سه نفر رو هر كدوم نشسته بودن و یه پیرزن هفتاد هشتاد ساله كه رو سرش حنا بسته بود، یه چوب سیگار لای لبش گرفته بود و كنار دیوار سیگار میكشید. وقتی منو دید، اومد نزدیك و گفت: - خوش اومدی ناقلا، نرسیده كمر در آوردی! - رییس اینجا کیه؟ - اینجا رییس شمایی. - ملكه كجاست؟ - بابا ملكه رو میخوای چیكار؟ اینجا مورد دارم قند نبات! ملكه خانم تعطیله. ایشون فقط مدیریت میكنن. بیا بریم كلكسیون دارم واست. بیا نترس. - من با ملكه كار دارم. - اوهو، عجب بیغی هستی ها، ملكه خانم كار نمیكنه. اینو كه گفت، یك دفعه ملكه از در خونه اومد تو حیاط و گفت: - ملكه اینجاست، حرف بزن. پیرزنه تا دیدش، رفت سر جاش واستاد. ملكه یواش یواش در حالی كه دمپایی ابریشو رو زمین میكشید، اومد جلوم واستاد و پنج شیش تا مرد درشت و هیكلی دورمو گرفتن. بابك لطفی خواجه پاشا آبان نود و پنج
نار و نگار 🍁قسمت چهل و پنجمملكه تا رسید به من، دست كشید رو صورتم و يه بشگون از لُپم گرفت ، بعد یه نگاه به كمربندی كرد كه دور دستم پیچیده بودم و گفت:- همیشه سر دعوا كمربندتو ببند! نترسیدی اومدی اینجا؟- اومدم باهات حرف بزنم.- من حرفی باهات ندارم، مال این حرفها نیستی!- من تا باهات حرف نزنم، جایی نمیرم.- نه بابا! میدونی كجا اومدی؟ میدونی كجا هستی؟ پسر جان، اینجا كه اومدی، كلاه مخملیهاش كم مییارن، گندهتر از دهنت حرف نزن.اینجا زر زر كنی، جرت میدن ها!- من باید باهات حرف بزنم.- باز میگه!- باید باهات حرف بزنم.- من میدونم تو واسه چی اومدی.- باید باهات حرف بزنم.- خیالت راحت باشه، من به این زودیها دست از سر جلیل و زنش ورنمیدارم.- باید حرف بزنیم ملكه خانم.- اگر اون جلیل دهنسرویس با اون زن تخمسگش حرفی دارن، خودشون بیان، چرا توی ایكبیری رو فرستادن واسه وساطت؟ حالا هری،آقایون بزرگای خونه، بكشید كنار شازده بره.- من جایی نمیرم، حرف میزنیم، بعد. - وای كه چه پررویی! جون میدی بدم ببرن بخورنت!- حرف!- كوفت!یكی از قلچماقهایی كه دورم بودن، از پشت یقهام رو گرفت و كشید عقب. ملكه بهش اشاره كرد و اون هم ولم كرد. اومد جلوم و همونطور که گردنبند مروارید روی گردنشو با دستش بازی میداد، گفت:- از بچه پرروها خوشم مییاد! حرفتو بزن.- چرا نگار داغون شده؟ چرا خوب نمیشه؟ چیكار كردی باهاش ملكه خانم؟- آهان، پس تو اومدی كتك بخوری.- كتك هم بخورم، ازت میپرسم. چرا نگار به هم ریخته؟- ریخته كه ریخته، منو سنه نه؟!ملكه خانم اینو گفت و رفت سمت خونه. جلوی چارچوب در واستاد و یه نگاه به توی خونه كرد و گفت:- من كاریش نكردم، فقط آوردش دو شب مهمون من باشه. خواستم آدم بشه، پررو نباشه. دختر جماعت پررو بشه، برا خودش بده. من هم كه پررو شدم، خریت كردم. افتادم تو هچل، كارم شده شبنشینی با هر چی مرد زنمردهست. كارم شده بدبختی، بیچارگی، جاكشی اهل بخیه. نه آقا پسر، دختر نباس پررو بشه.- نگار داغون شده، مریض شده.- گفتم كه من كاریش نكردم.اینو كه گفت، اسی اومد تو بالكن كوچیكی كه بالا سرم بود. وقتی دیدمش، چشام از تعجب چهار تا شد. موهاشو سشوار زده بود و یه شلوار لی دمپا گشاد تنش كرده بود و خودشو شبیه هیپیها درست كرده بود. یه چتول عرق سگی دستش بود و همشو سر كشید، بعد گفت:- حقش بود، نبود ملكه خانم؟ اون جلیلو خبر كرده بود، اون عروسی رو به هم زد، اون الان یه عمره محل ما رو چزونده، اگه دیوانه شده، حقش بوده. هر بلایی سرش اومده، لایقش بوده. كیف كردم.-تو بیخود كردی. حیوون! خواهر من روانی شده، نمیفهمی؟-زنا كلاً دیوانهان، تو زیاد ناراحت نباش.ملكه خانم اومد وسط حیاط و چپچپ بهش نگاه انداخت و گفت:- انگار ینجهات زیادی كرده يابو خان! زن اگه زن باشه، هزار تا مرد چلغوز عینهوی تو رو روی انگشت كوچیكش میچرخونه. دیوونه هم خودتی با هفت جد و آبادت.- به خدا اگه ده بار دیگه نگارو ببینم، همون بلا رو سرش درمییارم.- تو مگه چه غلطی كردی؟!اونقدر كفری شدم كه نفهمیدم چطوری رفتم تو خونه و از بین یه گله آدم رد شدم و خودمو رسوندم به بالكن. یعنی میخواستم خرخرهی اسی رو پاره كنم. آروم آروم رفتم سمتش، دستمو انداختم و موهاشو گرفتم و كشیدم سمت خودم و تا اومدم بكوبم تو صورتش، یكی دستمو گرفت. برگشتم دیدم یكی از نوچههای ملكه است. ملكه خانم رسید تو بالكن و دست منو از تو دست نوچهاش کشید بیرون.- هار شدی پسر!- میكشمش!ملكه اومد و كتفمو گرفت و داد زد :- اسی داره زر میزنه! ببینم، تو كاری كردی اسی؟- من نه، من خودم نه!- صاف و رو راست بگو. - اون روز كه نگارو از شادآباد آوردید و انداختیم تو زیرمین، من شبونه از حرصم رفتم سراغش. میخواستم ادبش كنم كه با دم شیر بازی نكنه، ولی دم پلهها تا درو وا كردم، هر چی قابلمه و بشقاب و قاشق چنگال بود، انداخت سمتم. هر كاری كردم، نذاشت برم پایین.- خوب پس چرا حرف میزنی؟ تو كه كاری نكردی.- گفتم كه من كاری نكردم، از همايون بپرس، دربون خونهات.- اون بدبخت چیكار به خواهر این داره، اون كه مریضه، حال راه رفت هم نداره، برو ببینش، كل تن و بدنش كهیر و جوش زده، از بس خودشو خارونده، زخم و زیلیه. با این حال ندارش با دختره چیكار داره؟- من بهش ده تومن دادم، گفتم بره. اون هم رفت. بهش گفتم برو تو، هر چقد هم داد و بیداد كرد، كم نیار، ولی كاری باهاش نداشته باش، فقط بشین روبروش و نگاش كن. هر یه ساعتی كه بمونی، ده تومن بهت میدم. اون بیپدرم تا صبح بیرون نیومد و روبروی نگار واستاده بود و میخندید. ولی خواهرت خیلی پرروئه! دو شبی كه همايون پایین بود، چشم رو هم نذاشت!- خیلی حیوونی!ملكه رو انداختم یه طرف. با كتف افتاد رو زمین و با تمام حرصی كه از اسی داشتم، نمیدونم چطوری رسیدم بهش و دستمو انداختم دك و دهنشو گرفتم و از دو طرف كشیدم كه جر بخوره. صدای در رفتن فكشو شنیدم ولی اینكه لب و دهنش هم پاره شد رو نفهمیدم. چنان با چوب زدن تو كمرم كه احساس كردم كل بدنم ترك خورد. وقتی به خودم اومدم، شب بود. همونجا تو بالكن افتاده بودم و یه مرد پیر و كریهی روبروم واستاده بود. قیافهاش تو تاریكی مثل جن میموند! اومدم تكون بخورم، دیدم پامو بستن به دستم. پیرمرده خندید و گفت:- خوب بستم، وا نمیشه، نمیشه، وا نمیشه!- وا كن.- خانوم باس بگه، خانم باس بگه.- بگو خانم بیاد.- باس بیدار شه، باس بیدار شه.-مرتیكه الاغ وا كن دستمو!-الاغ باباته! اسم من همايونم.خیلی زشت و بد تركیب به نظر مییومد، مثل تمام حس و حالی كه توی اون خونه در جریان بود....تا لنگ ظهر بازم نكردن و همونجوری تو بالكن افتاده بودم و هیچ آدمی هم نسبت به داد و بیدادهای من محل نمیداد و خیلیها اصلاً از ترس نگام نمیكردن. بعد از ظهر صدای جیغ و داد دختری بلند شد و بعد از كلی داد و بیداد بردن انداختنش تو انباری. انگار ملكه به خاطر قرض پدرش دزدیده بودش.دمدمای یك و دوی نصفهشب بود كه به خاطر سوز هوا از خواب پا شدم. كمرم روی كف سیمانی بالكن خشك شده بود و گردنم تكون نمیخورد. از تشنگی لبهام خشك شده بود. درد كمرم كمی بیشتر شده بود و نمیتونستم راحت نفس بكشم.سرمو به سختی كمی از زمین بلند كردم و چشمم افتاد به چشم همايون كه روبروم نشسته بود. كمی كه گذشت، گفت:- آب میخوای؟- آره.- نداریم!- دارم میمیرم الاغ!- باباته! ببین من دیوونهام ها! با من كل ننداز، خُلم، خُلم والا!- واكن.خم شد و در گوشم گفت:- میبرمت انباری. اینجا داد و هوار میكنی.همونطور كه روی زمین افتاده بودم، پاهامو كشید و از پلهها برد پایین و رسوند به انباری. از درد بدنم نمیتونستم تکون بخورم. در انبارو وا كرد و منو انداخت تو. از درد، چشمامو بستم و وقتی باز كردم، از پنجرهی كوچیك انبار نور افتاده بود تو. حالم خیلی بد بود. احساس میكردم دارم میمیرم. چشمامو كه خوب وا كردم، دیدم همون دختره كه دیروز داد و هوارش خونه رو گرفته بود، روبرومه. لباس نسبتاً مرتبی تنش بود و به نظر خیلی با كلاس مییومد. بوی عطرش رو میشد از اون فاصله خوب فهمید. به طور كلی اصلاً به اون انبار نمییومد. آروم خم شد و لیوان آبو گذاشت رو لبم و گفت :- بخورین، دارید میمیرید ها! آقا، آقا، این آب رو بخور. صدای منو میشنوید؟سرم گیج میرفت. درست نمیفهمیدم چی میگه.بابك لطفی خواجه پاشاآبان نود و پنج
فرنگیس
نار و نگار 🍁 قسمت چهل و ششم بعد يكي دو ساعت كمي آب و غذا خوردم تا سرحالتر شدم،دختري كه تو انباري بود به نظر خيلي مهربون و صاف و ساده ميومد و تا اونجا كه ميتونست به من ميرسيد .كلي با هم در باره نگار حرف زديم و كلي از مشكلات پيرامونم واسش تعريف كردم،اون هم خيلي خوب گوش ميكرد ولي چيزي از خودش به من نگفت.حدود يك روزي اونجا بوديم كه صداي باز شدن قفل در انباري رو شنيدم ،آروم سرمو چرخوندم سمت در ، ملكه با همايون اومدن تو و همايون يه كم سر و صورتم و با دستمال دور گردنش پاك كرد و گفت: -ملكه خانم همش اين پسره نعره ميكشه -اين كه داره ميميره،يه كم بهش برسيد ،ببريد بندازيدش تو خيابون،تا دردسر نشده بعد آروم رفت سمت دختره،يه كم با دستش موهاي اونو بهم ريخت و يه بشگون از لُپش گرفت و گفت: بالاخره باباتون پول و داد! بهش بگو با من شوخي نكنه،اون نميتونه پول من و بالا بكشه ،اين هم بفرستيدش بره رد كارش،راستي اگه بابات از اين بدبخت تَر شد،بيا همينجا پيش خودم كار كن، قيافه وحشي و تو دل برويي داري!آدم و نيش ميزنه، اِسمت چي بود؟ -فرنگيس ،فرنگيسه ملك نيا هستم خانم،شما كه خودت بهتر ميدوني ،فقط تُر و خدا دست از سر من ورداريد،من اصلا با پدرم زندگي نميكنم،من الان واسه خودم زندگي ميكنم. من خونه م سر سبيله ،پدرم خونه ش افسريه است. -من حاليم نيست،نزول گرفته بايد اصل و با سود ميداد. اينو كه گفت رفت از انباري بيرون و بعد كمي برگشت و گفت : -هي پسر برو به جليل بگو راحتش نميذارم!اينورا هم پيدات بشه جرت ميدم. ... بعد اينكه كمي بِهم رسيدن و كمي اضاع م بهتر شد ورم داشتن و با فرنگيس سوار يه لندرووِر سبز كردنمون و سر جاده ساوه زير يه پل انداختنمون پايين. هنوز گيج بودم و نميدونستم كدوم وري بايد برم،نميتوستم رو پام واستم و همونجا يه گوشه دراز كشيدم،فرنگيس هم كمي بهم نگاه كرد و راه افتاد و رفت. يكي دو ساعت اونجا دراز كشيده بودم كه تازه كمي هوشم اومد سر جاش،آروم آروم از رو زمين پا شدم و سعي كردم تا قبل اينكه سگاي اون اطراف تيكه پاره م نكردن برم سمت شاد آباد. تا اومدم راه بيافتم يه پيكان كرمي جلو پام واستاد و دو تا بوق زد برگشتم ديدم فرنگيسه،اومده بود دنبالم. ... خونه اش طبقه پايين يه خونه دو طبقه سنگ كاري شده بود،زير بغلم و گرفت و برد توي خونه،كمي با بتادين و آب مقطر سر و صورتم و شست و يه مسكّن بهم تزريق كرد و خوابم بود. ... وقتي از خواب پا شدم و چشمام رو آروم وا كردم يه دختر بچه چهار پنج ساله بامزه با موهاي تيره كه خرگوشي بسته بود روبروم واستاده بود بهم نگاه ميكرد،يه عروسك كوچولو دستش بود و تا ديد من چشمام باز شد گفت: -سلام صبح بخير -سلام... -بايد بگي صبح شما هم بخير -بله راست ميگي آروم از روي تخت بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون. يه خونه حدودا مرتب و دلبازي بود ، زياد هم خرت و پرت توش نريخته بودن،توي آشپزخونه يه ميز بود و دو تا صندلي با يه ليوان شير و چند تا نون و كمي پنير و گوجه. شير و سر كشيدم و وقتي ليوان و آوردم پايين چشمم باز افتاد به همون دختر بچه كوچولو كه روبروم وايستاده بود! بعد اينكه كمي لباش و با دندونش فشار داد گفت: -سلام صبح بخير -سلام،صبح شما هم بخير تا اينو گفتم رفت از آشپزخونه بيرون ، بعد نيم ساعت فرنگيس با يكي دو تا مشبا وسايل تو دستش اومد تو خونه و تا چشمش به من افتاد كفت: -بيدار شدين؟من يه سر رفتم بيمارستان -بيمارستان؟ -پرستارم -آهان،بچه دارين؟ -بله،مليحه اذيتتون كرد.عادت داره تنها بمونه،مستاجر بالايي بهش سر ميزنه،چرا با تعجب نگاه ميكني؟ -نه،بهتون نميومد ازدواج كرده باشين،بچه هم دارين تازه -هل كردم،زود عاشق شدم،ولي دو سال نشده شوهرم تو بندر انزلي غرق شد !حالا هم با مليحه تنهايي زندگي ميكنيم. بعدالظهر بعد اينكه كمي سر و وضعمو راست و ريست كردم با فرنگيس رفتيم شاد آباد،وقتي رسيديم مهلقا از نگراني سرخ شده بود و تا منو ديد زد زير گريه،از ماجراي خونه ملكه خانم هيچي به جليل و لادن نگفتم،نه دوست داشتم جليل برزخ بشه نه ميخواستم نگار رو كوچيك كنم. ولي يك روزي يه جوري با اسي و ملكه تسويه حساب ميكردم،بد جوري هم ميكردم. فرنگيس بعد يكي دو ساعت خداحافظي كرد واز پيشمون رفت. نميدونستم بفهمم چرا انقدر به من اطمينان ميكرد،طوري رفتار ميكرد انگار صميمت زيادي با من داره،يا خيلي وقته ميشناستَم،ولي تا حالا تو هيچ برهه از زندگي خودم با همچنين آدم آروم و تو دل برويي روبرو نشده بودم.اصلا احساس ميكردن از يه جنس ديگه است ،با كلاس بود،به نظر شيك ميومد.شايد نصف آدمها دوست دارن زن مورد علاقشون همچين خصوصياتي داشته باشه.نصف بقيه هم سليقه درست حسابي ندارن. ... فرداي اون روز رفتم فرحزاد يه سر به نگار زدم و كلي با هم حرف زديم. كلي با هم حرف زديم،وقتي نگار سر و وضعم و ديد كلي گريه كرد ،احساس مي كردم خيلي دوستش دارم و اصلا نميتونستم با اون لباس تو آسايشگاه ببينمش.بخاطر اينكه دل نگرون نشه گفتم تو رنگرزي با كارگرا دعوام شده .ماجرايي كه سر نگار اومده بود و واسه روانكاو تعريف كردم و اون هم گفت كه حالا ميتونه بهتر روي نگار كار كنه. توي راه برگشت همش فكر و خيال فرنگيس ميومد تو سرم و تصميم گرفتم يه بار ديگه برم پيشش و به بهونه تشكر يه با ديگه ببينمش. هر چقدر زنگ در خونش رو زدم كسي در رو باز نكرد . دست از پا درازتر برگشتم شاد آباد. پيچيدم تو كوچه ديدم ماشين فرنگيس جلوي در خونه است! يه لحظه از خوشحالي دلم هري ريخت پايين. رسيدم دم در خونه،ديدم فرنگيس تو ماشينه،در و وا كردم و نشستم كنارش ،تا منو ديد يه لبخند آرومي زد و گفت: -خوبي؟دلم برات تنگ شده بود آقا پسر -ممنونم -كارت دارم -من در خدمتم ... -ميتوني منو صيغه كني؟ واسه يه مدت كوتاه! بابك لطفي خواجه پاشا آبان نود و پنج
نار و نگار 🍁 قسمت چهل و هفتم اصلا انتظار نداشتم فرنگیس چنین درخواستی رو از من بكنه. بهش نمییومد، حرفش شبیه رفتارش نبود. نمیتونستم درك كنم چرا باید یه همچین خانم مؤقر و خوشصحبتی از من بخواد كه صیغه اش كنم. ذاتاً هم با این واژه احساس خوبی بهم دست نمیداد، نمیدونم، شاید این كار رو چیزی شبیه به خریدن یه دسته گل زیبا میدیدم كه تمامش بوی تند كافور میده. بدون اینكه چیزی بهش بگم، از ماشین پیاده شدم و رفتم تو خونه. پشت سر من هم فرنگیس بدون هیچ حرفی راه افتاد و رفت. مهلقا توی خونه داشت آخرین درسهاشو میخوند تا فردا بره سر كنكور. بیحال و خسته به نظر مییومد و توی این جنگ اعصاب و روان كه بهش میگفتن كنكور، مثل سربازای پیاده نظام آخرین تیرهاش رو شلیك میكرد. پوری كه یواش یواش داشت سنگین میشد و بچه تو شیكمش بزرگتر، بیشتر وقتها باهاش درد دل میكرد و وقتی نشئه میشد، قصههای عاشقی خودش و آقام رو واسه شیكمش تعریف میكرد. درسته زیاد باهاش رابطه خوبی نداشتم ولی روی هم رفته بامزه بود. فردای اون روز با مهلقا رفتیم شهر ری واسه امتحان. صبح كلهی سحر رسیدیم و مهلقا رفت تو جلسه، من هم كمی نشستم جلوی در مدرسهی درندشتی كه پر بود از جوونهایی كه با یه مداد و پاککن میرفتن تو. كمی كه گذشت، بلند شدم و رفتم تو بازار شاه عبدالعظیم تا كمی وقت بگذره. چشمم افتاد به یه گلسر قشنگ و خوشرنگ. با پول كمی كه داشتم، خریدمش و بعد از اینكه سر راه یه آب زرشك ترش و خوشمزه خوردم كه توی لیوان گنده پر از یخ ریخته بودن، برگشتم سراغ مهلقا. بعد از دو ساعت امتحان تموم شد و مهلقا در اومد. خیلی خوشحال بود و میگفت بیشتر سوالا رو جواب داده. توی راه وقتی سوار اتوبوس شدیم، مهلقا بیشتر چشمش به من بود، ولی تا نگاهش میكردم، چشمش رو میدزدید. دستمو كردم تو جیبم تا گلسر رو در بیارم. كمی تو دستم بازیش دادم ولی درش نیاوردم و گذاشتم همونجا بمونه. خونه كه رسیدیم، دیدم در حیاط چهارطاق بازه. پامو كه گذاشتم تو، دیدم لادن گوشهی حیاط نشسته و گریه میكنه، فاطی خانم هم یه لیوان آبقند دستش گرفته و به لادن اصرار میكنه یه قلپ بخوره. مهلقا بدو رفت نشست پیش لادن و لادن هم تا اونو دید، گریهاش شدیدتر شد و سرشو گذاشت تو بغل مهلقا. جلیلو برده بودن. انگار دو سه سالی از وقت خدمت كردنش گذشته بود و اومده بودن و برده بودنش كلانتری. قبل اون هم چند دفعهای نامه اومده بود براش ولی بس كه جلیل غد و یه دنده بود، نمیخواست بره سربازی تا بالاخره با زور برده بودنش. تا شب فقط صدای گریه لادن از حیاط مییومد و فاطی خانم هم راهبهراه واسش آب قند مییاورد که ضعف نكنه. پوری كه دل نازكی داشت، مویه میكرد و یاد آقام میافتاد و دوران عاشقی كمفروغ خودشو هی مرور میكرد. رفتم بهش گفتم: - بسه پوری خانم، بلایی سر خودت و بچه مییاد ها. - بیاد ممد، بیاد، چه خاكی تو سرم كنم؟ دلم هوای آقاتو كرده. منو ببرید چابكسر واسه ملاقات. - فعلاً كه نمیشه، فعلاً مراقب خودت و بچه باش. - آخه چطوری؟ بابا زن حامله باید بخوره، بخوابه، زن حامله ویار میكنه، دلتنگی میكنه. نه مادر و پدر درست و حسابی دارم، نه تو بهم میرسی. - تو اگه به فكر خودت و اون بچهای، اول تریاكو بذار كنار. - میخوام ولی نمیتونم. - بخوای، میتونی. تو این بیپولی اون هم میشه واست دردسر. - از پولش نمیترسم، مفت تر از تریاك مگه چیزی هست؟ راست میگفت. نمیدونم چرا اونقدر كه راحت و مفت این تَل و تریاك و بَنگ و هرویین پیدا میشه، آب خوردن پیدا نمیشه، با اینكه آب رو بارونِ خدا میرسونه، تریاكو بندهی خدا. كلی باهاش حرف زدم و مهلقا هم پشت حرفمو گرفت تا بالاخره راضی شد دیگه مواد نكشه. نمیدونم میتونست تحمل كنه یا نه ولی روی تصمیمش مُصر بود. ''هیچ كجای تاریخ موجودی بیگناهتر از نوزادی نیست كه توی شیكم مادرش معتاد بشه.'' ... یك ماهی گذشت و حال و اوضاع خونه كمی آروم تر شد. لادن كمی به نبودن جلیل عادت كرد و بعد از اینكه یكی دو بار رفت پادگان لویزان و جلیلو دید، بهتر هم شد. تو یه كتابفروشی سرخیابون اصلی شادآباد کار پیدا كرده بود و اونجا فروشندگی میكرد. وقتهای خالیش رو هم با كتابهای شعر فروغ و اخوان ثالث پر میكرد. هر وقت میدیدیش، داشت یه چیزی میخوند، رمان، شاهنامه، منطقالطیر عطار یا هر چیزی كه جلبش میكرد. یه شب همینطور كه به خاطر فكرو خیال فرنگیس داشتم تو حیاط قدم میزدم و از اینكه دیگه سراغم نیومد به هم ریخته بودم، لادن با شوق و ذوق اومد پیش من و گفت: - بر باد رفته رو میخونم، خیلی عالیه. باید ببرم نگار هم بخونه. میدونی محمد، اسكارلت به من یاد داد چطوری باید زندگی كنم. راستی یادت نره، هر وقت خواستی بخوابی، تا رفتی تو تشك، بگو الان كه كاری از دستم برنمییاد، بذار بخوابم تا فردا ببینم چیكار میكنم. -ول كن لادن، زندگی مگه داستانه؟ - زندگی دقیقاً یك داستانه، فقط باید خوب نوشتش. با اینكه فقط تا دوم دبیرستان درس خونده بود، ولی خیلی خوب با كلمات بازی میكرد، خیلی خوب. ... دو سه ماهی میشد كه نگار تو آسایشگاه بود و دیگه نبودنش تو خونه واسه من خیلی اذیت كننده شده بود. خرج آسایشگاه هم زیاد بود ولی هر طوری بود، با كار كردن و قرض و قوله مهیا میكردم. ولی خرج پوری رو دیگه نمیتونستم برسونم. مهلقا هم با هر زور و دعوایی بود، بعد از كنكورش خالهام رو راضی كرد كه تا اومدن نگار پیشمون بمونه. هر روز فرش میبافت تا زودتر تمومش كنه، ولی دست تنها كارش جلو نمیرفت. پوری آروم آروم داشت ترك میكرد و مصرفش رو خیلی پایین آورده بود. یه شب حدودای ساعت دو-سه بود که یكدفعه صدای داد و هوارش بلند شد. جلدی از خواب پریدم و رفتم سمتش. عرق سرد رو پیشونیش نشسته بود و درد میكشید. مهلقا قبل از من رسیده بود پیشش. همش پاهاش رو میمالید و دلداریش میداد. هنوز زود بود كه بچهشو به دنیا بیاره، تازه پنج ماهه بود. با كمك فاطی خانم و لادن بلندش كردیم تا ببریمش مطب. به سختی كشیدیمش تو حیاط و آوردیمش تو كوچه. پرنده پر نمیزد. هیچكس نبود. رفتم دم در خونه انسیاینا و در زدم. كلید ماشین احمد خانو گرفتم و بردمش درمونگاه. جلوی درمونگاه صدای داد و هوار پوری زیادتر شد. نمیذاشت بهش دست بزنیم. كمی همونطور درد كشید و به صندلیهای ماشین چنگ مینداخت كه یك دفعه داد كشید: -يا خدا! دارم میمیرم، ای وای، باقر، آقام كجایی؟ بابك لطفي خواجه پاشا آبان نود و پنج
نار و نگار 🍁 قسمت چهل و هشتم پوري یكدفعه آروم شد. كمی كه خیره به روبروش نگاه كرد. بعد زد زیر گریه و دستشو انداخت و از زیر پاش یه بچه كوچیك و نارس رو بلند كرد و آورد بالا. دكتر میگفت که خیلی وقته بچه تو شیكم پوری مرده. همون شبونه جنازهی كوچیك و بیجونِ برادرمو انداختن تو یه مشمای سیاه و دادن دستم. پوری كلی داد و هوار كرد و بالاخره راضیش كردیم كه بچه رو ببرم تو قبرستون چال كنم. دمدمای صبح رسیدیم قبرستون. توی كل راه احساس میكردم یك حجمی از زندگی تو اون مشمای مشكی داره همراه من مییاد. نمیترسیدم، فقط برام عذابآور بود. یه گوشه از قبرستون شادآباد یه قبر كوچیك كندم و برادرمو گذاشتم توش. ... تا یه مدت خونهمون شده بود مصیبتسرایی پوری واسه بچهاش. همش ناله میكرد و لب به غذا نمیزد. تا اینكه بعد از ملاقات آقام و درد دل كردن باهاش، كمی بهتر شد و بعد از چند مدت بالاخره وقت كردم برم پیش نگار. گلسری كه از بازار خریده بودم رو گذاشتم تو جیبم و راه افتادم. میخواستم هم ببینمش، هم مشتلوقِ دیپلمم رو ازش بگیرم. وقتی رسیدم آسایشگاه، تو حیاط دیدمش، روی یه نیمكت بغل یه چنار جوندار نشسته بود و با یه دختر جوونتر از خودش حرف میزد. تا منو دید، از خوشحالی تندی بلند شد و اومد سمتم. تا میتونست بغلم كرد و كلی قربون صدقهام رفت. احساس میكردم بهتر شده، ولی تا ماجرای پوری رو شنید، باز به هم ریخت و تن و بدنش شروع كرد به لرزیدن، طوری كه اصلاً فراموش كردم كه دیپلمم رو بهش نشون بدم. روانكاو صدام كرد دفترش و باهام حرف زد. كمی پروندهی نگار رو ورانداز كرد و گفت: - عرض كنم خدمت جنابعالی كه، از اینجا به بعد كاری از دست ما بر نمییاد، خواهرتون از این بهتر نمیشه. - یعنی چی؟ یعنی باید تا آخر عمرش همینجوری بمونه؟ - نخیر، میتونه کاملاً بهبود پیدا كنه، فقط به یك شوک عاطفی شدید احتیاج داره، یك طوفان احساسی. نمیدونستم تو این حال و اوضاع به هم ریخته، شوك عاطفی نگارو كجای دلم بذارم. عقلم به جایی نمیرسید. پاك اعصابم داغون شده بود و كلاً به هم ریخته بودم. خسته بودم از زندگی خودم و اوضاع نگار هم برام مثل كابوس بود. نمیتونستم ببینم تمام وجودم داره جلوم آب میشه. باید با یكی حرف میزدم، باید از یكی كمك میگرفتم. نمیدونم چطوری و كِی رسیدم جلوی خونهی فرنگیس. درو كه زدم، كسی جواب نداد. كمی بالاتر از خونهاش كنار یه دیوار نشستم. نزدیكیهای غروب ماشین فرنگیس پیچید تو كوچه، فرنگیس ازش پیاده شد و بعدش ملیحه رو هم كه یه عروسك بزرگ و بامزه دستش بود، از طرف شاگرد پیاده كرد. آروم رفتم سمت خونهاش. وقتی رسیدم، بدون اینكه متوجه من بشه، درو بست و رفت تو. كمی منتظر شدم. حدود نیم ساعتی همونجا قدمرو زدم كه خودمو راضی كنم در بزنم. هوا داشت یواش یواش تاریك میشد كه بالاخره دستمو گذاشتم رو زنگ شیك و تر و تمیز خونه و فشار دادم. فرنگیس بعد از چند لحظه درو وا كرد. یه لباس سبز خیلی مرتب تنش كرده بود و چشمهای تیلهایش همرنگ لباسش شده بود. موهاشو رنگ فندقی روشن گذاشته بود و یهطرفه كرده بود و ابروهاش هم كمی نازكتر از قبل بود. تا چشمش به من افتاد، بدون اینكه حرف بزنه، رفت تو خونه، ولی من فهمیدم چی گفت، آخه در خونه رو چفت نكرد. آروم رفتم تو خونه و درو پشت سرم بستم. كفشای كهنهمو در آوردم و گذاشتم پایینترین قسمت جا كفشی، كمی دست به شلوار و پیرهن خاكی و كهنهام كشیدم و رفتم تو . توی خونه، ملیحه با عروسك تازه و بامزهی خودش روی یه مبل فیروزهای خوشفرم نشسته بود و حرف میزد. اونقدر بامزه و شیطون به نظر مییومد كه آدم نمیتونست بهش لبخند نزنه. فرنگیس كه لباس راحتی خونه تنش كرده بود، از یكی از اتاقها اومد بیرون و ملیحه رو ورداشت و برد سمت آشپزخونه. من هم بدون اینكه حرفی بزنم، دنبالشون رفتم. فرنگیس ملیحه رو گذاشت رو صندلی و سوسیس و همبرگر سرخ شده و پورهی سیبزمینی كشید تو بشقابش و ملیحه شروع كرد به خوردن. وقتی رسیدم دم میز، فرنگیس بدون اینكه حرفی بزنه و بدون كوچکترین توجهی به من، ظرف خودش رو هم پر كرد و نشست پشت میز. برای اینكه یه جوری سر حرفو باز كنم، خم شدم تو صورت ملیحه و گفتم: - خوبی خانم؟ بهتری؟ چقدر بامزهای مَلی جون! - اسمش ملیحهست، نه مَلی. - ملیحه. - در ثانی بچه داره غذا میخوره، لطفاً به حرف نگیرش. - باشه، فقط میخواستم... پرید وسط حرفم و گفت: - میخواستی سر صحبتو باز كنی، باز شد! بفرما برو دست و صورتتو بشور و بیا غذا بخور. نمیخوری هم برو، بذار ما غذا بخوریم. كمی به صورت فرنگیس نگاه كردم كه یهو از شدت گشنگی و بوی خوب غذاها شیكمم افتاد به قار و قور. ملیحه برگشت و گفت: - شیمكت صدا كرد! لطفا بگو ببخشید. - ببخشید. -هر صدایی كه كردی، باید بگی ببخشید! فرنگیس یه لحظه از حرف ملی خندهاش گرفت و خندهی ریزی كرد. یه بشقاب پر كردم از سوسیس و همبرگر و یه كم پورهی سیبزمینی ورداشتم و شروع كردم به خوردن. طعمش عالی بود و پیاز داغ زیاد هم ریخته بود روش. مزهی خاصی داشت. خیلی آروم و مؤدب غذامو خوردم و رفتم تو هال روی یكی از مبلها نشستم. بعد از چند دقیقه فرنگيس با ملیحه اومد و وقتی از جلوی من رد میشد گفت: -پاشو برو حموم، چرا اینقدر به هم ریختهای؟ -خاك رنگرزی نشسته روم. -من میرم بالا ملیحه رو بخوابونم، شما هم دوش بگیر. -رفتم سمت حمام. خیلی سفید بود، جادار و مرتب. یه دوش داشت و یه تشت بزرگ كه بعداً فهمیدم وانه. البته شیرش خراب بود و من فقط تونستم یه دوش ساده بگیرم، یعنی لیف و كیسه نبود كه بزنم، فقط شامپو بود، اون هم به شدت خوشبو. همونجا توی حمام با اینكه خیس بودم لباسهامو تنم كردم و اومدم بیرون. دیدم فرنگیس رو میز كنار حمام زیر شلواری و پیراهن راحتی و یه سری وسایل گذاشته. ورداشتم و تندی برگشتم تو حموم، مجدداً دوش گرفتم و لباسهای راحتی رو پوشیدم و اومدم بیرون. یه لیوان آب طالبی روی میز گوشهی هال بود و یه عطر مردونه كه قبلاً تو عمرم بوش به دماغم نخورده بود. همونجا نشستم پشت میز. احساس میكردم خیلی آروم و سرحالتر شدم. نیم ساعتی پشت میز نشستم. خبری از فرنگیس نشد. بلند شدم و یه سركی اینور و اونور كشیدم ولی خبری از فرنگیس نبود. ساعت دوازده نصفهشب بود، توی هال قدمرو میزدم و نگران فرنگیس بودم. رفتم تو آشپزخونه، به خودم جرأت دادم و در یخچالو باز كردم. یه لیوان آب خنك خوردم و اومدم كه برم بیرون، چشمم افتاد به كاغذی كه روی میز بود و چیزی توش نوشته بودن. «آقا محمد خانِ قاجار، عافیت باشه! ببین پسر جان، ملیحه رو گذاشتم بالا پیش مستاجرها، خودم هم رفتم بیمارستان. شیفت شبم. صبح بیدار شدی، صبحانه بخور و برو، شلوار و پیراهن تازه هم گذاشتم رو تخت بچه، وردار بپوش.» ... صبح زود از خونه زدم بیرون. لباسهای تنم خیلی تمیز و اتو خورده بود، قهوهای روشن بود و فقط یه كم شلوارش واسم بلند بود. با اینكه از رفتار فرنگیس خیلی دلخور بودم، ولی با لباس تازه و سر و وضع مرتبم كمی تو چند تا خیابون قدم زدم. دخترای همسن و سالم طور دیگهای نگام میكردن، كمی مثبتتر و دوستانهتر. اونجا بود كه فهمیدم لباس هم عضو مهمی در جامعه است. تا برسم شادآباد، كلی واسه خودم از نگاه آدمها كیف كردم و رنگ تازهای از اطرافم رو میدیدم، ولی مطمئن بودم لباسها و سر وضع مرتبم باعث تعجب لادن و مهلقا میشه. كلیدمو انداختم تو قفل در و رفتم تو. مهلقا و لادن تو حیاط بودن و یه كتاب شعرو بلند میخوندن. مهلقا تا منو دید، خیلی دلخور اومد سمتم و گفت: - شب اگه قراره تو خیابون بخوابی، خبر بده نگران نباشیم. ولی درست و حسابی به حرفش دقت نكردم، چون یهو چشمم افتاد به اسی كه با تیپ و مدل موی تازه وایستاده بود رو پشتبوم و یه كفتر سیاه و سفید دستش بود و زیر چشمی لادنو نگاه میكرد. بابك لطفی خواجه پاشا آبان نود و پنج
مليحه
نار و نگار 🍁قسمت چهل و نهمدیدن اسی واسم اونقدر سنگین و اذیت كننده بود كه مثل گربه از كاج حیاط رفتم بالا. اصلاً برام مهم نبود كه پیراهن شلوارم جرواجر شد و كف دستام رو درخت كشیده میشد. فقط میخواستم حرصمو رو سر اسی خالی كنم و با همون عصبانیت آتیشی خودمو رسوندم پشتبوم. اسی تا متوجه من شد، تندی رفت سمت خَرپشته ولی پاش گیر كرد به كنار لونهی كفترا و با سر خورد زمین. بغل كلهاش طوری كوبیده شد به قیرگونی كف پشتبوم كه صدای شكستن گردو داد. اومد بلند شه كه گوشهی كمرش هم كشیده شد بغل لونهی كبوترا و دادش رفت هوا. قبل از اینكه برسم بهش، كمی به خودش اومد و خواست بره پایین كه رفتم جلوی خرپشته واستادم. اسی یه نگاه به من و یه نگاه به لادن كرد كه تو حیاط وایستاده بود و تندی رفت تو لونهی كفترا و درو از پشت چفت كرد. بهش نزدیك شدم و گفتم:- تو اینجا چه غلطی میكنی مرتیكهی حیوون؟- اومدم كفترا رو دون بدم، مادرم نمیتونه بهشون برسه.- شما خیلی غلط كردی! با اون مادر و همه كس و ناكست.- دور و ور من بپلكی، میدم ملكه خانوم سرویست كنه.- ملكه خانم هم بیجا میكنه با تو. - كسی كه به پسرش رحم نكنه، به تو هم رحم نمیكنه ها! گفته باشم.- هیچ كاری نمیتونه بكنه.- فعلاً كه چقلیِ پسرشو كرده و فرستادنش سربازی، تو هم زیاد زرزر كنی، میفرستت زندون.- ببین تو چقدر كوچیكی كه شدی پادوی ملكه. بیچارهتر از تو ندیدم. زن شهرنویی باشی، مثل تو مرد بدكاره نباشی!- گمشو بابا!- نبینمت این ورا.- میبینی! من اصلاً با لادن كار دارم، تو رو سنه نه؟- لادن با تو كاری نداره.- اون قرار بود زن من بشه.- الان دیگه شوهر داره.- اون رفته خدمت، از سرش میافته. ملكه خانم گفت نمیذاره برگرده تو این خونه.- اون هم اشتباه كرده با تو. واسه چی قایم شدی پیش كفترات؟- نمییام- مییای یا درو بشكنم؟- بشكنی، پدرتو درمییارم. - از زندان؟- هری بابا!چند قدم از قفس كفترا فاصله گرفتم. چشمم افتاد به قفل زرد در خرپشته. رفتم ورش داشتم و قبل از اینكه اسی از لونهی كفترا بیاد بیرون، زدم به در قفس. كلید قفلو ورداشتم و آوردم انداختم توی تانكر آبی كه رو پشتبوم بود. اسی كه نمیدونست چیكار كنه، شروع كرد به داد و بیداد و پاره كردن بخشی از لونهی كفترا، ولی وقتی دید نمیتونه در بیاد، شروع كرد به فحش دادن و من هم بدون اینكه اصلاً برام مهم باشه، برگشتم و خودمو رسوندم به حیاط.چند دقیقهای كه گذشت، اسی شروع كرد به داد و بیداد و مثل زنهای زائو جیغ میكشید. لادن زودی از پله ها رفت بالا و یكی از آهنگای شاد شهرامو گذاشت و صداشو زیاد كرد. در و همسایه هم كه به این سر و صداها عادت داشتن، پیگیر هیچی نشدن.تا فردا صبحش، آقا اسی موند تو لونهی كفترا و بالاخره یكی دو تا از رفیقاش نعرههاشو شنیدن و اومدن سراغش و از قفس درش آوردن. كبوترا چنان روش كثیفكاری كرده بودن كه كل هیكلشو گه گرفته بود. دلم یه كم آروم گرفت. فقط به خاطر پاره شدن لباسهای تازهام كمی ناراحت بودم.چنان ازش بدم مییومد كه میخواستم بلایی سرش بیارم كه مرغهای آسمون به حالش گریه كنن. از تو لونهی كفترا كه در اومد، یه دست به سر و صورتش كشید و بعد از اینكه فضلهی كفترا خوب به سر و صورتش مالیده شد، برگشت سمت حیاط و داد كشید:- به همین ساعت قسم كه یه روز تلافیشو میكنم، بد هم میكنم....بعد از اون ماجرا هر یه روز درمیون با رفیقاش جمع میشدن رو پشتبوم و مشروب میخوردن، همش عربده میكشیدن و فحش و حرفهای زشت و زیر كمری به هم میگفتن و ما هم در و پنجره رو میبستیم.یه شب نصفههای شب یهو صدای جیغ مهلقا رو شنیدم و از خواب پریدم. رفتم تو حیاط. مهلقا با رنگ و روی سفید و ترسیده رسید بهم. زد زیر گریه و چند تا كلمه گفت و رفت تو خونه. انگار وقتی داشته میرفته مستراح، اسی و یكی دو تا از دوستان رو پشتبوم...به بعضیها نمیشه فهموند كاری كه میكنی، كار زشتیه، اون اصلاً باور نمیكنه، شروع كودكی و جوانیاش با این زشتیها انس گرفته. شاید اگه وقت مردنش هم ازش بپرسی، از كارهای خودش دفاع كنه. آدمها خوبیها و بدیها رو با شخصیت خودشون میسنجن....فردای اون روز پا شدم و لباس كهنههامو پوشیدم و رفتم رنگرزی. حس خوبی نداشتم. اصلاً از اینكه بعد از تموم شدن مدرسه باید تا آخر عمرم این موقع روز میرفتم سر كار، پَكر بودم. از بوی صبح خیلی زود و از صدای خِرخِر بالا دادن كركرهی مغازهی نونوایی و سبزیفروشی محله حالم به هم میخورد. كاش میشد ساعت هشت-نه میرفتم سر كار، البته فرقی هم نمیكرد، با اینكه از صبح زود كار میكردم، ولی درواقع خواب بودم.توی فكر این ساعت بد و خیابون بد و شغل بد و حس و حال بد اندر بد خودم بودم كه احساس كردم یه ماشینی آروم داره مییاد دنبالم. كمی دیگه رفتم. ماشین نزدیكتر شد. توی دلم ترس افتاد.كاملاً احساس میكردم كه ماشین دقیقاً پشت سرمه ولی نمیتونستم برگردم. اگه اسی و رفقاش بودن، اون ساعت صبح خونمو میریختن و توی اون خلوتیِ خیابونا ردی هم ازشون نمیموند. منتظر بودم به یه كوچهی فرعی یا باغهای سر شادآباد برسم و فلنگو ببندم.سپر ماشین دقیقاً پشت رون پام بود. گرمای موتورو احساس میكردم. خواستم در برم، ولی میگرفتنم. چشمم رو دوختم كنارپیادهرو كه اگه تیكه آجری دیدم، وردارم تا حداقل یكی دو تاشون رو بزنم. بدنم اصلاً حال و حوصلهی كتك خوردن تو اون موقع روز رو نداشت . چشمم افتاد به یه قلوه سنگ درشت كه یه گوشه افتاده بود. تو یه چشم به هم زدن، ورش داشتم و كوبیدم تو شیشهی ماشین. ماشین واستاد. تكون نخورد. با تعجب خیره شدم به راننده، فرنگیس بود كه از ترس میلرزید....سوار شدم. قرار شد تا رنگرزی با هم بریم تا فرنگیس در بارهی مسئلهای باهام حرف بزنه. كلاً رفتارش سوال برانگیز بود. مثل خرمالو هم خوش بر و رو بود هم خیلی گس!توی راه اول كمی بهم نگاه كرد و وقتی جلوی رنگرزی وایستاد، گفت:- منو صیغه میكنی، واسه یه مدت كوتاه. - من كلاً به این كلمه حساسیت دارم فرنگیس.- فرنگیس خانم!- برو بابا، تو هم كم داری ها... ببخشید!- ببین...- هوم...- خوب چی بگم پس؟ میگم صیغهام كن دیگه، چیكار كنم؟ خوب بیا ازدواج كنیم، عقد كنیم، اینطوری خوبه؟- اینطوری بهتره.- خوب خدا رو شكر.- من نمیتونم درك كنم این درخواست تو و این اطمینان بیش از اندازهات به من چه دلیلی داره.- بعداً میفهی.- من باید برم تو، ساعت كارم شروع شده.- چقدر میگیری؟- هر چی هست، خدا رو شكر... دویست تومن.- خوب بد نیست. خیلی خوب بفرما، دیرت نشه!احساس میكردم واقعاً مسخرهام كرده. در ماشینو باز كردم و خواستم پیاده بشم كه گفت:- راستی واست یه ادكلن خریدم، از رو صندلی عقب ورش دار.- ممنونم.- مباركت باشه. تندتند نزنی ها، سیصد تومن خریدم!اینو كه گفت، درو بستم و بدون اینكه چیزی بگم، رفتم تو رنگرزی.طبق معمول یه عالم نخ ابریشمی و پشمی رو باید میجوشوندم و كلی هم نخ چله رو باید قرمز میكردم.تا نزدیكیهای غروب تو كارگاه بودم. بعد از اینكه سعی كردم از فكر و خیال فرنگیس در بیام، در حالی كه سر تا پا مثل گل انار قرمز شده بودم، از رنگرزی اومدم بیرون.فرنگیس تو ماشین جلوی در نشسته بود. تا منو دید، از ماشین پیاده شد و اومد نزدیك. یه خندهی قشنگی رو لبش بود. كمی بیشتر از حد معمول آرایش كرده بود و پیرهن طوسی روشن تنش بود. یه كیف ورنی زنجیر بلند انداخته بود رو دوشش و یه جفت گوشوارهی كلهماری تو گوشش. گردنبند سینهریزشو انداخته بود روی گردنش و یقهی باز پیرهنش بیشتر بهش نمود داده بود. روبروم وایستاد و گفت:- اول یه دقیقه به من و سر و وضعم نگاه كن....نزدیك پنج شیش دقیقه بهش نگاه كردم و هر لحظه ضربان قلبم بالاتر میرفت. بعد فرنگیس خیلی آروم دستشو دراز كرد و دستمو گرفت و گفت:- بیا منو عقد كن، لطفااااا...! من دارم ازت خواستگاری میكنم، مثل دخترای شیكاگو!همونطور ماتم برده بود و تماشاش میکردم. گفت:- نمیخوای حرفی بزنی؟ من خانم خیلی جذابی هستم، زیبا هستم، به قول پرستارای بیمارستان شبیه مرلین مونرو ام. فیلماشو ندیدی؟ چگونه میتوانی با یك میلیونر ازدواج كنی، شاهزاده و مانكن. ببین آقا پسر، من هم خوب بلدم واسه شما آرتیست جذابی باشم ها.یه لحظه فكر كردم به خاطر سر و وضعم و رنگ قرمز رو صورتم مسخرهام میكنه، ولی تو چشماش میشد اصرار واقعیش رو دید. كمی دستم رو تو دستش فشار داد و یواشیواش داشتم عرق سرد كف دستمو احساس میکردم. كمی سرمو از صورتش چرخوندم و گفتم:- من باید با نگار حرف بزنم.- اون كه الان قا... حالش خوب نیست.- وامیستم تا خوب بشه، بعد تصمیم میگیرم.- خیلی خوب آقا محمد خان قاجار، كار بهتری واست سراغ دارم. من یه راننده لازم دارم، ماهی هزار تومن هم بهش میدم. نمیخوای كارت رو عرض كنی؟هیچی نگفتم. گفت:- حله دوست عزیز، كمی هم به خواهرت میرسی.- خوب...- خوب و درد...! بیجنبه! لطفاً اینقدر پررو نباش. قبول میكنی یا نه؟- چی بگم؟- لطفاً منو ببر بیرون شام بخوریم!- با این سر و قیافه؟- بریم واسه رانندهی تازهمون یه دست لباس هم بگیریم، راضی شدین؟ بریم آقا محمد خان؟بابك لطفی خواجه پاشا آبان نود و پنج
نار و نگار 🍁 قسمت پنجاه ام توی راه هیچ حرفی به هم نزدیم. گلسری كه اون روز تو بازار خریده بودم، هنوز تو جیبم بود و آروم بازیاش میدادم .فقط سكوت بود و سكون و یك احساس خاص و دلهرهآور. با هم رفتیم طرفهای تجریش از یه بوتیك شیك یه دست لباس خیلی گرون و یه جفت كفش گرفتیم. بعد از اینكه یه دوش تو حمام خونهی فرنگیس گرفتم، راه افتادیم. همش دلهره داشتم و حتی وقتی دوش میگرفتم، هی دو دقیقه به دو دقیقه فرنگیسو صدا میكردم كه باز سر كارم نذاره. بعد از اینكه كمی به خودم و سر و صورتم رسیدم، رفتیم به یه غذاخوری وسطهای خیابون بلوار، زیر هتل. یه رستوران شیك با توكاری چوب بود كه یه ترانهی آروم فرانسوی هم پخش میكرد. چند تا عكس از پاریس و ایفل و یكی دو تا هم تابلوی عجیب و غریب و گلدونهای كج و كوله داشت. همه چیز یه طور خاص بود، آدمهای داخل اونجا هم یه طوری بودن. انگار جهانشون متفاوت بود. چیزی كه در اون رستوران بود، شیوهی دیگری از نوع منش و رفتار بود كه با رفتار من فرق داشت. نفری یه پرس ماهی سرخ شده با نوشابه و یه شیرینی سبز آوردن كه بهش میگفتن دسر سر میز. خوردن روی اون میز و با چاقو و چنگال اصلاً واسم راحت نبود. نگاههای تیز و خاص فرنگیس هم سختترش میكرد. بعد از خوردن غذا، فرنگیس كلید ماشینو بهم داد و خیلی آروم خم شد سمت گوشم و گفت: - شما ماشینو برون. - من زیاد خوب نمیتونم ها! - برونی بهتر میشه. فرنگیس دو تا اسكناس پنج تومنی سبز گذاشت رو میز. كمی بهش نگاه كردم و گفتم: - اینو چیكار كنم؟ - پول غذاست. پولها رو هل دادم سمتش و دست كردم تو جیبم، همهی پولی كه داشتم، به سختی ده تومن میشد ولی درش آوردم . فرنگیس با یه لبخند زیبا پولشو ورداشت و گذاشت تو كیفش. من بلند شدم که برم واسه حساب كردن غذا. فرنگیس باز خم شد، تو گوشم گفت: آقا محمد خان، بذار رو میز، خودشون مییان ورمیدارن. دوست داشتني و زيبا بود.با وقار بود و خوش صدا.درسته در طول زندگي من دختر ها يا زن هاي زيادي بود و شايد برخي از اون ها هم بخاطر زيبايي و رفتار قابل دوست داشتن و يا ديدن بودن .ولي عاشق شدن رو با هر مدل دوست داشتني نميشه مقايسه كرد. ... توی راه سعی میكردم ماشین فرنگیسو خیلی با دقت برونم ولی باز هر چند وقت یه بار ماشین ریپ میزد و فرنگیس هم ایراداتمو بهم میگفت. ساعت از دوازده گذشته بود كه تازه رفتیم طرفهای پیچ شمرون و كلی هلههوله خوردیم و بعد رفتیم سمت خونه. وقتی رسیدیم جلوی خونهی فرنگیس، از ماشین پیاده شدم و درهای ماشینو بستم .خواستم برم سمت در كه فرنگیس گفت: - كجا؟ - بله؟ - كجا میری؟ بیا پسر جان، بیا برو خونهات. رانندهی آدم كه تو خونه نمییاد، اون هم خونهی یه زن تنها، اون هم مثل من خوش بر و رو باشه، عین من تو دل برو باشه! بیا آقا محمد خان، بیا برو خونهی خودتون. - یه سوال! - بله. - عزیزم، شما كم داری؟! - نه پسر جان، من زیاد هم دارم! - یه سوال دیگه! - جانم؟ - شما كه اینقد مایهداری، اعیونی زندگی میكنی، چرا اون روز واسه چندرغاز پول تو انباری ملكه زندونی بودی؟ - آهان ،خوب حالا كه سوال كردی و توی كوچه اون هم با این لباسهای نازكِ تن من و این هوای خنك اصلاً جای مناسبی برای جواب دادن نیست، بریم تو. وقتی رفتیم تو، فرنگیس بدون اینكه اینور و اونور بره، مستقیم رفت و نشست روی یكی از مبلها و گفت: - بشین تا بگم. - آهان! - اولاً چندرغاز نبود عزیز من، بابای من برج به برج پنجاه شصت تومن، هزار تومن ها، میده به ملكه. بابای من كارش دلالی ملك و خونههای بیصاحاب و باغهای بالا شهره. حكومتی داره واسه خودش. اسمش منصوره، آقا منصور چگینی. اسمشو هر بنگاه و ملاكی بشنوه، خبردار وامیسته! پنج كلاس سواد داره ولی زبان انگلیسی رو فوله، واسه خودش حقوقدانه، كار بلده، تنها كسی كه پیشش قالتاقی میكنه، ملكه است. اون هم چون سرمایهاش رو داده دست پدر بنده تا خرید و فروش كنه. پدر محترم بنده هم قالتاقتر از اون، سود پولشو نمیده. ملكه هم واسه اینكه آقامو بچزونه، دم به دقیقه منو میدزده واسه گروكشی. من از بچگی با این بدبختیها بزرگ شدم. البته پسر ملكه هم بدتر از من، پدر منم جلیلو گرفتار میكرد. ولی من الان پس كشیدم، دیگه كاری با بابام ندارم. حله؟ - یه كم حله. - حالا میتونی منو عقد كنی؟ من به نظرت زن خوب و سالمی هستم؟ به نظرت جذاب هستم؟ - باید با نگار حرف بزنم. اینو كه گفتم، فرنگیس خیلی آروم اومد سمت من و دستمو گرفت آورد بالا جلوی صورتش. زل زد به چشمام، بعد با اون یكی دستش كلید ماشینو گذاشت تو دستم و گفت: - صبح ساعت هفت و ربع دم در باش، خوش اومدی آقا محمد خان! منم دستمو كردم تو جیبم و گلسری رو كه خریده بودم، در آوردم و گذاشتم كف دستش. تا حالا از تهران تا شادآباد رانندگی نكرده بودم و مسیر برام خیلی جذابتر شده بود. حس و حال عجیبی داشتم. خیلی سر حال و هیجانزده بودم. دلم غنج میرفت. ... ماشینو جلوی خونه پارك كردم، كلیدو انداختم تو قفل در و خیلی آروم رفتم تو خونه. همه جا ساكت بود و هیچ نوری تو حیاط نبود. در خونه رو وا كردم و رفتم تو. صدای خرو پف پوری از اتاق مییومد و مهلقا و لادن كنار هم خوابیده بودن. شلوار راحتیام رو از روی جارختی ورداشتم و پوشیدم و رفتم تو رختخوابی كه مهلقا هر شب برام مینداخت، دراز كشیدم. همش شور و شوق دیدن فردا صبحو داشتم و با فكر و خیال زندگی تازه چشمامو بستم كه احساس كردم یكی پرید تو حیاط. خیلی آروم بلند شدم و رفتم جلوی پنجره. یكی تو حیاط بود و سه نفر هم رو پشتبوم اسیاینا واستاده بودن. بابك لطفی خواجه پاشا آذر نود و پنج
نار و نگار 🍁 قسمت پنجاه و یكم اسی كمی اینور و اونور حیاطو وارسی كرد و به اون سه نفر هم گفت كه بیان پایین. نمیدونستم چیكار باید بكنم، اصلاً نمیدونستم چرا دارن مییان تو حیاط، وقتی بیشتر دقت كردم، تو ظلمات حیاط یكی از آدمهای ملكه رو كه قبلاً تو حیاط خونهاش دیده بودم، شناختم. آروم و پاورچین رفتم سمت دار قالی و كارد قالیبافی تیز و كهنهای رو كه دستهی چوبی سفتی داشت، ورداشتم و رفتم پشت در ورودی واستادم. كمی كه گذشت، صدای پاهایی رو شنیدم كه داشتن مییومدن سمت در میخواستم تا درو وا كردن، با كارد بترسونمشون كه شاید از خونه برن بیرون. سایه یكیشون عین بختالنصر افتاد رو شیشهی در. كاردو تو دستم محكم فشار دادم. در آروم باز شد و صدای جیرجیر لولای در رفت تو مغزم. كارد داشت تو دستم میرقصید و نبض گردنمو احساس میكردم. یه گوشهی در باز شد و من كه پشتش تكیه داده بودم، موندم پشت در اول سر اسی اومد تو و بوی تند و زنندهی عرق سگی زد تو دماغم. اسی خیلی آروم اومد تو، رفت جلوتر و بعد هم یكی دیگه از آدمهای ملكه اومد که خیلی درشت و هیكلی بود. صدای خِرخِر گلوش و پاشنههای كفششو میشد شنید. گیج و سردرگم بودم كه یهو در اتاق لادن و مهلقا باز شد و اسی و آدم ملكه بیحركت یه جا واستادن. لادن كه چشماشو میمالید گفت: - پوری خانم شمایی؟ - نخیر منم. - محمد؟ - كری؟ صدای منو نمیشناسی؟ منم، عاشقت! خاطرخواتم لادن. - تو اینجا چه غلطی میكنی حیوون؟ - مادرشوهرت احضارت كرده خوشگل خانم! - به ولای علی جلیل بفهمه پاتو نصفهشبی گذاشتی تو خونهی من، كمرتو میشكنه. - گه میخوره بابا. - گمشو بیرون. از صدای لادن، مهلقا كه ترسیده بود، اومد بیرون و كلید برق هالو زد. تا چشمش به اسی افتاد، عقبعقب رفت و خورد به كمد قهوهایِ كنج دیوار. صدای خرو پف پوری تنها صدایی بود كه سكوت بین آدمهای اونجا رو پر میكرد. اسی دست كرد تو پر كمرش و یه تیزیِ كوتاه رو كشید بیرون و آدم ملكه هم یه دستمال و یه شیشهی كوچولوی سفید از جیبش در آورد و بعد از اینكه مایع سفید توی شیشه رو ریخت رو دستمال، رفت سمت لادن. لادن نه میتونست داد بزنه نه میتونست ساكت بمونه. مهلقا هم یه صدای ریزی از سینهاش مییومد كه نه داد بود و نه گریه. اسی تیزی رو گذاشت روی پیشونی لادن و آورد پایین و خیلی آروم از روی چشم و بینی و لب و دهن لادن رد كرد تا رسوند جلوی خرخرهاش و آدم ملكه هم خواست دستمالی كه بوی تند تینرش كل خونه رو گرفته بود، بذاره رو دهن لادن كه آروم از پشت در اومدم بیرون و با پشت كارد با تمام زورم كوبیدم پس كلهی اسی و تا اسی برگرده سمتم، رفتم سمت آدم ملكه، ولی تا كاری كنم، یه چیز محكم طوری كه نا همواری روشو رو سرم حس کردم، خورد به كلهام. احساس كردم سرم مال خودم نیست. چشمام سنگین شد. گردنمو نمیتونستم بالا نگه دارم. برگشتم و دیدم یه آدم لش و گنده پشتم واستاده و یكی از گلدونای كوچیك تو حیاط دستشه . پاهام شُل شد و بیاختیار خوردم زمین... ... یادمه كه روشن بود، خیلی روشن. آروم بود، خیلی آروم. نگران نبودم. نمیفهمیدم. نمیشنیدم. هیچ چیزی برام قابل تحلیل نبود. سكوت مطلق بود. كمی مضطرب بودم، دلهره داشتم. میدیدم ولی كسی رو نمیشناختم. بعد آگاهتر بودم. سفید پوشیده بودن، صدای بوق ممتد، رنگهای تند اطرافم، گیج و منگ... چشمام رو خیلی آروم باز كردم. تاریك بود. نور كمی تو محیط پخش شده بود كه اون هم از شیشهی بالا افتاده بود تو. پشت سرم درد میكرد. سر حال نبودم. چند مدتی همونطور هاج و واج بدون اینكه گردنمو تكون بدم، به روبروم نگاه كردم تا در اتاق باز شد و یه نفر اومد تو. یه مرد جوون بود با یه روپوش سفید تنش. رسید بالای سرم. یه آمپول زد تو سرمی كه شلنگش تا بالای آرنجم اومده بود و خواست بره که دستشو گرفتم. - از كی اینجام؟ - دو روزه. بهتری؟ نترس، حال و اوضاعت خوبه، فقط خون كم داری كه اون هم بهبود پیدا میكنه. ... یه روز بعد تازه میتونستم اتفاقات توی خونه و بلاهایی رو كه سرم اومده بود، یادم بیارم. مهلقا فقط یا بالای سرم بود، یا تو راهرو قدم میزد و آب و غذا بهم میداد. بعضی وقتها هم واسم كتاب میخوند و گردنمو آروم مشت و مال میداد. بالاخره تونستم به خودم جرات بدم كه ازش بپرسم چه بالایی سر لادن اومده. مهلقا كه اصلاً دوست نداشت اتفاقات رو تكرار كنه، گفت: بردنش دیگه.ما هم هر چي داد و هوار كرديم تا همسايه ها برسن ،بردنش - همین؟ - همین! كلانتری اومد. به اونا هم گفتیم، گفتن پیگیر میشن، ولی اونقدرها هم محكم نگفتن. - یه كاری میكنی؟ میتونی بری لویزان؟ - بلد نیستم. - بهت پول میدم، با تاكسی برو. لباسام كجاست؟ - با لباس خونه آوردیمت اینجا. - برو بگو منو مرخص كنن. - نمیشه كه دیوانه، گفتن شاید فردا. - من خوبم، سر حالم. خودت پول نداری؟ من تهرانو درست نمیشناسم، گم میشم. بلاجبار اون روز تو بیمارستان موندم و فردا صبح با هر مكافاتی بود و با اومدن عطا و احمد خان مرخص شدم و بعد از چند ساعت استراحت تو خونه، راه افتادم تا برم سراغ جلیل. وقتی سویچو انداختم و ماشین فرنگیسو روشن كردم، چشمم خورد به یه تیكه كاغذ كه پشت برف پاككن بود. روش یه شماره بود. «٢٣٦٠١١ - تلفن بزن بفهمم كجایید و احیاناً چه غلطی میكنید.آقا محمد خان، از تو كار كن در نمییاد. حداقل بیار ماشینو پس بده.» ... با مهلقا خودمو رسوندم پادگان و بعد از یكی دو ساعت بالاخره جلیل با لباس سربازی و كلهی كچل و صورت سوخته اومد دم در دژبانی. از دور كه داشت نزدیك میشد، یه دستشو بلند كرد و گفت: - ماشینو از كجا آوردی؟ - امانته. - من زیاد از این مدل و رنگ خوشم نمییاد. - كارت دارم. - بمونه بعد از خدمت. خوبی خودت؟ لادن كوش پس؟ - چی بگم والله. - یعنی چی؟ - میتونی مرخصی بگیری بریم جایی؟ - مرخصی؟ حرفتو بزن بینم چی شده. لادن كجاست؟ مرخصی رو چیكار داری؟ - مادرت لادنو برد. - لا اله الا الله! - خودش نبرد، دار و دستهاش بردن، اسی هم باهاشون بود، یعنی اون توله سگ آوردشون تو حیاط. اینو که گفتم، جلیل بدون اینكه حرفی بزنه، راه افتاد. یكی از دژبانهایی كه حواسش به ما بود، بدو اومد و جلوی جلیلو گرفت، یه نگاه به چشمهای جلیل كرد و رفت كنار. من و مهلقا هم ماشینو ورداشتیم و كمی جلوتر جلیلو سوار كردیم. هیچی نمیگفت، ساكت بود و عصبی. به خیابون زل زده بود تا رسیدیم سر كوچهشون. جلیل از ماشین پیاده شد و من و مهلقا هم پشتش راه افتادیم. آروم داشتیم تو كوچه میرفتیم. جلیل پیرهن سربازیشو در آورد و داد به من و با زیر پیرهن سفیدش رفت تا رسید جلو در، در خونهی ملكه چهارطاق باز بود. جلیل یه نگاهی به توی حیاط انداخت و چشمش افتاد به اسی كه با دو تا زن میانسال كه لباسهای جیغ و كهنه تنشون بود، از خودش دم میزد. رفت تو. خودشو كه رسوند به اسی، بدون اینكه چیزی بهش بگه، موهاشو گرفت و كشیدش تو مستراح حیاط. صدای جیغ و داد اسی همه جا رو گرفته بود. ملكه با عجله و در حالی كه یه سیگار كنج لبش بود، اومد پایین. بابك لطفی خواجه پاشا آذر نود و پنج