خانه
46.4K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان

    " نار و نگار "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۳۹
  • leftPublish
  • ۲۳:۱۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    مامان وانیا به تاپیکم خوش اومدی
  • ۲۳:۱۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت پنجاه و دوم 



    هر چی زن و مرد تو خونه‌ی ملكه بود، از سر و صدا و داد و بیداد اسی از پنجره یا از بالكن سرشونو آورده بودن بیرون. ملكه بدون هیچ اضطراب و نگرانی رفت نزدیك مستراح و گفت: 
    - جلیل ولش كن. 
    تا اینو گفت، همه ساكت شدن. هیچ كس جیك نمی‌زد، تا در مستراح آروم باز شد و جلیل اومد بیرون. یكی دوتا از آدم‌های ملكه تندی رفتن اسی رو در آوردن. شده بود عینهو لاشه‌ی روباه. دقیقاً مثل رقیب‌های محمد علی كلی كل سر و صورتش تركیده بود و وقتی ملكه یه نگاه به سر و وضعش انداخت، گفت: 
    - بدجوری زدیش ها! 
    - جماعت تا سرباز می‌بینن، دل رحم می‌شن! تو شدی آینه‌ی دق. برو بگو لادن بیاد. 
    - نمی‌شه. 
    - چرا دست نمی‌كشی از این كارات؟ چرا پاتو ورنمی‌داری از این زندگی نقلی من؟ بابا زن ناحسابی، لادن زن منه، عمر منه، مال منه، چرا اینو نمی‌خوای بفهمی؟ به والله این بار اگه سگ بشم، كل این دكونتو به آتیش می‌كشم كه هر چی داری و نداری با این آت و آشغال‌های دورت و هر چی دیوس و قرمساق تو این سگدونی‌ان، جزغاله بشن. گفتم ها! نگی نگفت. نمی‌دونم دردت چیه، مرضت چیه، ولی هر چی هست، هر فكری كه داری، تعطیلش كن تا سگ نشدم و نگرفتم پر و پاچه‌ات رو با هر كسی كه باهاته. به خداوندی خدا اگه این بار یكی بیاد سروقت من و زنم، می‌یام خودت و خونه‌ات و ماشینتو، اسیت رو، ابیت رو، سلیت رو، ناهیدتو، مرجانتو، رعناتو، یا هر كی كه اینجا باشه، به قول خودت جرواجر می‌كنم. 
    - درد من تویی! درد من تویی حیوون! درد من تویی كثافت! زندگی من تویی جلیل، امید من تویی ازگل! تو واسه منی، تو نباشی، نمی‌خوام هیچی باشه. تو باید پیش من باشی. 
    - نیستم، من اونی كه تو می‌خوای، نیستم. من نمی‌تونم پیش تو باشم. هر وقت از میدون خراسون می‌یام تا شوش، هر نگاهی كه می‌افته تو چشمم، بهم می‌فهمونن كه مادرمو می‌شناسن. من رفتم شادآباد كه تو رو نبینم، با تو نباشم. حالا یه كلام، ختم كلام. بكّن از من. بگو لادن بیاد. 
    - نمی‌شه. 
    - ای بابا،ای داد بیداد،ای بدبختی. می‌گی بیاد یا نمی‌گی؟ 
    - نمی‌گم. 
    - نمی‌گی؟ آی جماعت، شما شاهد، ایشون گفت نمی‌گم. 
    - اینجا نیست! فرستادمش ورامین، تو قلعه است. 
    - تو دیگه كی هستی؟ بریم محمد. 
    - من نیام، بهت نمی‌دن. 
    - می‌گیرم. 
    - گوش كن، گووووش كن، ببین جلیل، یا لادنو ول می‌كنی، یا می‌دم رو صورتش اسید بپاشن. می‌دونی كه می‌پاشم. خود دانی، یه هفته منتظرتم، یا می‌یای اونی كه من می‌گم رو می‌گیری، پیش خودم می‌مونی، یا من می‌دونم و تو و لادن. 
    - من كسی رو كه تو بگی، نمی‌گیرم، اون مال توئه. 
    - من به آقاش قول دادم، ده سال با هم بودین، خونه یكی بودین، باكلاسه، مایه‌داره. 
    - نمی‌گیرم. بریم محمد. 
    - زنگ می‌زنم، دعوا راه ننداز تو قلعه، برو می‌گم بِدن بهت. 
    ... 
    آخرای شب بود كه برگشتیم شادآباد. جلیل از ورامین تا خونه از خجالتش هیچی به لادن نگفت و لادن هم جز احوال‌پرسی با مهلقا هیچ حرف دیگه‌ای نزد. 
    ساعت ده یازده شب بود كه به بهونه‌ی قدم زدن از خونه اومدم بیرون و با ماشین راه افتادم تا برم سراغ فرنگیس. نمی‌دونستم الان چه فكری درباره‌ی من كرده یا چه عكس‌العملی نشون می‌ده. وقتی رسیدم جلوی خونه‌اش، چراغ‌ها خاموش بود. با هزار فكر و خیال زنگ در خونه‌شو زدم. یك بار دیگه هم زدم، بعد از یكی دو دقیقه درو وا كرد. تا چشمش بهم افتاد، درو بست. باز درو زدم ولی دیگه باز نكرد. رفتم تو ماشین و صندلی رو خوابوندم و همون‌جا دراز كشیدم. یه كاست از داشبورد ورداشتم و انداختم تو ضبط و همین‌طور كه داشتم صدای گرم فرهادو گوش می‌دادم، چشمام از خستگی ماجراهای اون روز و حال و اوضاع به هم ریخته‌ی جلیل و لادن كمی سنگین شد كه یهو یكی زد به شیشه‌ی ماشین. 
    فرنگیس بود. یه كت پوست زنانه انداخته بود رو دوشش و بهم نگاه می‌كرد. شیشه رو دادم پایین. اول كمی به هم نگاه كردیم و بعد از اینكه احساس كردم فرنگیس بیش از اندازه عصبانیه، گفتم: 
    - بهت توضیح می‌دم. 
    - كلید ماشین! 
    - گفتم كه توضیح می‌دم. 
    - بیا برو رد كارت. 
    - هر جور صلاح می‌دونی. 
    از ماشین پیاده شدم و بدون اینكه حرفی بزنم، راه افتادم و رفتم. فرنگیس هیچی نگفت، حرفی نزد. آروم آروم ازش دور می‌شدم و هر چقدر انتظار كشیدم كه چیزی بگه، خبری نشد. از سر كوچه پیچیدم و دور شدم. بیشتر مغازه‌ها بسته بود و یه خلوتی اذیت كننده تو خیابون حاكم بود. رفتم وسط خیابون و روی خط‌های سفید خیلی آروم راه رفتم و از این شیطونی بی‌دلیل كمی سرحال‌تر شدم. نمی‌دونستم با اتفاقاتی که پیش اومد، باید چیكار می‌كردم و فكر نگار هم داشت دقم می‌داد. 
    خلوت و سكوت خیابون بود و یهو بوق یه ماشین از پشت سرم شنیدم. تندی برگشتم. فرنگیس بود. سوارم كرد و و برگشت دم در خونه، از ماشین پیاده شد و گفت: 
    - این موقع شب ماشین واسه شادآباد پیدا نمی‌شه. 
    - یه جوری می‌رم. 
    -واقعاً خیلی پررویی. 

    اینو كه گفت، رفت سمت خونه. وقتی پیاده شدیم، وایستاد، یه نگاه بهم كرد و منم باهاش رفتم تا رسیدیم به در. چفت شده بود. 
    - در چرا بسته شد؟ ای بابا! 
    - بسته شده دیگه. 
    - من برم بهتره. 
    - خیلی بیجا می‌كنی بری! حالا كه من موندم پشت در، بری؟ كور خوندی! 
    - خوب چیكار كنم؟ 
    فرنگیس رفت سمت ماشین و نشست تو ماشین، منم رفتم طرف شاگرد نشستم. 
    - كجا بودی؟ 
    - بهت می‌گم. 
    - می‌دونی من چقدر بهت فكر كردم؟ چقدر حرص خوردم؟ می‌دونی شما واقعاً خیلی بی‌ملاحظه و بی‌شعوری. 
    - به جان تو تقصیر من نبود. 
    - تو دلت واسه من نمی‌سوزه. 
    - به خدا تقصیر رفیق بابای شما بود! چند روزه درگیر جلیل و زنش و ملكه خانمم. 
    - جلیل؟! 
    - گفتم كه مفصله، بهت می‌گم. 
    - باشه، بگذریم. 
    - می‌شه یه جواب به من بدی؟ واقعاً واسم دغدغه شده، شما منو دوست داری؟ 
    - بله. 
    - خدا رو شكر كه یه حرف شیرین زدی! 
    - من خیلی دوستت دارم. 
    - واقعا تو ماشین، اون هم این موقع شب با این سر و وضع به هم ریخته‌ی من اصلاً جای مناسبی برای گفتن این جمله‌ی قشنگ نبود. 
    - حالا شما به بزرگی خودت ببخش. 
    - می‌بخشم. 
    - پس من می‌شم عروس شما! 
    - باید با نگار حرف بزنم. 
    - اون هم منو می‌پسنده. 
    - فعلاً قراره من راننده‌ی شما باشم. 
    - این هم قبوله! من كلاً از مردهایی كه یه ذره لجبازن، خوشم می‌یاد.عاشقشونم. 
    - ولی مردها اصلاً از این جور لوس‌بازی‌ها خوششون نمی‌یاد. 
    - من چشم ابروی مشكی هم دوست دارم. 
    - مردها زیاد با رنگش كار ندارن، بیشتر دنبال چشم درشت می‌گردن! 
    - من واقعاً می‌میرم واسه شیطونی، اون هم با كلاس! 
    - مردها اصلاً با شیطون كاری ندارن، بیشتر واسه فرشته‌های دیگه می‌میرن! 
    - حالا چیكار كنیم؟ 
    - درو بزن مستأجرت وا كنه. 
    - زابه‌راه می‌شن. 
    - خوب همین‌جا بخواب. 
    - بریم كله پاچه. تهران‌پارس یه جا رو سراغ دارم محشره، هم پاچه داره هم بنا گوش. 
    - اینو همه‌ی كله‌پاچه فروش‌ها دارن! 
    - ولی كله‌پاچه‌ای كه با من بخوری، طعمش خیلی خوشمزه‌تره! 
    - پول ندارم پیشم. 
    - من دارم... برو كه رفتیم! 
    راه افتادیم و رفتیم كله پاچه فروشی. وقتی رسیدیم، هنوز زیاد مشتری نیومده بود. صاحب كله‌پاچه‌فروشی كه سیبیل‌های زوار در رفته و ابروهای پیوسته‌ی مشكی داشت، تا سر و وضع فرنگیسو با دمپایی و لباس راحتی خونه دید، با تعجب گفت: 
    - چی بدم؟ 
    فرنگیس با عشوه و شیطنتی كه اصلاً به لباس‌هاش نمی‌یومد، گفت: 
    - مخلوط، بناگوش زیاد بذار. 
    خوردن كله‌پاچه اون موقع شب با حضور فرنگیس كه نگاهش پر از انرژی و لذت بود، خیلی بیشتر چسبید. 
    بعضی آدم‌ها وقتی كنارت باشن، همه چیز دوست‌داشتنی می‌شه. 
    غذامونو تموم كردیم و بعد یه چایی دارچین زدیم و پا شدیم. فرنگیس خم شد و بهم گفت: 
    - می‌دونی چیه؟ من پول ندارم! دروغ گفتم! 
    - واقعا؟! 
    - به جان تو. 
    - حالا چه غلطی كنیم؟ 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 


  • ۲۳:۱۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۲۳:۱۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۲۱:۵۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۹
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39378 پست
    عزیزم ادامه شو چندتا بزار دیگه. ی قسمت ی قسمت نمیشه که
  • leftPublish
  • ۰۰:۰۲   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    چشم دنیز جان . چند قسمت چند قسمت میذارم
    پیشنهاد یه دوست عزیز از همین سایت بود که قسمت به قسمت بذارم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۰/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۰۵
  • ۰۰:۰۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت پنجاه و سوم 



    فرنگیس بلند شد و واستاد. با چشم و ابرو بهش اشاره كردم كه بشینه ولی حرفمو گوش نكرد. برگشت و خیلی آروم رفت سمت صاحاب كله‌پزی، منم آروم پا شدم رفتم كنارش واستادم. فرنگیس يه لبخند كاملا موزيانه اي زد و گفت: 
    - آقا عالی بود. 
    اینو گفت و یهو سرشو انداخت پایین و همون‌طور كه دمپایی‌هاشو می‌كشید رو زمین، رفت بیرون. 
    من كمی به مرد كاملاً ترسناكی كه روبروم واستاده بود، نگاه كردم و یه نگاهی هم به دست‌های چرب و چیلی و درشتی انداختم كه گوشت‌ها رو تیكه‌تیكه می‌كرد. بعد خیلی آروم فلنگو بستم. هنوز به دم در دكون نرسیده بودم كه یهو از پشت سر گفت: 
    - شازده قابل نداره! 
    وایستادم. فرنگیس دقیقاً روبه‌روم به ماشین تكیه داده بود و وقتی دید من كمی ترسیدم، يهو زد زير خنده و برگشت و پشتشو به من كرد. نمی‌دونستم برم یا بمونم. هول كرده بودم. چرخیدم و رفتم سمت كله‌پز و گفتم: 
    - عمو جان سلام. 
    - بله؟! 
    - خوبین؟ 
    - بععله! 
    - یه دقیقه یه چیزی در باره‌ی یه مسئله‌ای كه چیزه... 
    - چیزت چیه؟ هی چیز چیز چیز! 
    - من پول ندارم حساب كنم... یعنی نیاوردم. 
    - شما خیلی هم خوب كاری كردی، نوش جونت، بعداً بیار. مرگ نیست كه، پوله. فقط یه سوال، شما وقتی با اون خانومه كه فكر می‌كنه ''همامالینیه'' و با تمبون و لباس خونه اومده كله‌پزی خواستین بیایین صفا كنید، نمی‌دونستین تو جیباتون پول نیست؟ 
    - گفتم كه می‌یارم، خیالت راحت. 
    - نیار، فقط بحثم رو غیرتته، برو كار كن، بعد دختر مردمو بیار دَدَر. 
    - عمو جان می‌یارم دیگه. 
    - كسی ازت پول نمی‌خواد. من لوطی‌ام، دلم گنده است. آدم مفت‌خور عین تو زیاد می‌یان راست كارم. 
    - مرد مؤمن می‌یارم دیگه، چرا توهین می‌كنی؟ من تا شب پول می‌یارم. 
    - نمیخواد بیاری. تو امروز اینجا مفت خوردی، فردا پول مردمو مفت می‌خوری، بعد پول یتیمو می‌خوری، بعد قاچاق می‌كنی و بعدش هم كه یا كارتن‌خواب می‌شی یا جذامی. 
    - استغفرالله! بابا درست حرف بزن، می‌رم یه ساعته پولتو می‌یارم. 
    - پول فدای سر بچه‌م، تو فكر خودت باش كه خدا قراره چوب تو آستینت كنه سر مال مردم خوری. وگرنه پول چركه كف دسته، من پول نمی‌خوام. 
    - خوبه پول نمی‌خوای، وگرنه شلوارمونو می‌كشیدی سرمون! 
    - چی گفتی؟ چیییی گفتی؟ درسته پولمو نمی‌خوام ولی دیگه قرار نیست اینجا زر مفت بزنی و بری! 
    - من كه چیزی نگفتم! 
    - كُلفت بارمون می‌كنی و می‌ری! 
    - آقا جان، من چیز بدی نگفتم. 
    - خفه بابا، نخیر بیا بگو، مرتیكه مفت‌خور! به من لیچار می‌گی؟ تا حالا انداختنت تو دیگ جوش؟ 


    یه قدم رفتم عقب كه فرنگیس دستشو گذاشت رو شونه‌م و گفت: 
    - كسی جراتشو نداره كه آقا محمد خانو بندازه تو ديگ ،من ناراحت ميشم. 
    - من می‌ندازم، شما ناراحت شي. 
    - شما غلط می‌كنی، خیلی ببخشید ها! 
    كله‌پزه بدو اومد سمت من و تا رسید بهم، فرنگیس گفت: 
    - من دختر منصور خانم. 
    تا اینو گفت، كله‌پزه همین‌طور كه می‌یومد سمت من، نشست رو زمین. 
    - سلام خانم. 
    - خواستم كمی ایشونو سر كار بذارم. 
    - مغازه‌ی خودتونه، نشناختم، بِبَخ 
    - فرنگیسم دیگه، چگینی. 
    - بله بله، الان كامل شناختم. 
    - پس یه كم دیگه هم بناگوش بذار من بخورم. 
    یعنی در هیچ حالتی نمی‌تونستم تصور كنم كه چطور فرنگیسی كه تا اون موقع خودشو اون‌قدر با كلاس و مُند بالا نشون می‌داد، می‌تونست این‌قدر شیطون و بامزه شده باشه 

    تا دم‌دمای صبح پدرمو در آورد و انواع و اقسام عذاب‌های روحی رو سرم آورد. 
    بعد از تجریش، تو راه نیاورون یه كوچه هست كه اولش ده پونزده تا پله‌ی كوچیك می‌خوره. سنگ‌های قشنگی روش كار كردن و روی هم رفته محیط زیبا و شاعرانه‌ای بود. نشستیم اونجا. احساس من تفاوت زیادی با زمانی داشت كه رو پله‌های شادآباد می‌نشستم. تجربه‌ی جالبی بود. فهمیدم پله هم می‌تونه یكی از دلایل رشد اجتماعی باشه. خوب بودم، خوب و خوش. فرنگیس هِی از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت و من هم به شیرین‌بازی‌هاش می‌خندیدم. یه دفعه یه باد آروم و خنكی اومد. قطره‌های كوچیك بارون رو روی دستم احساس كردم. باد موهای فرنگیسو برد تو آسمون و بارون هم صورت ماهشو كمی تَر كرده بود. مثل گنجشگك بامزه‌ای روی ناودون خونه‌مون تو شوریده بود كه داشت با بارون آب‌تنی می‌كرد. 
    سردش شد و اومد كنارم نشست. از بدشانسی كاپشن و كتی هم نداشتم كه بندازم روش، روم هم نمی‌شد كه دستمو بندازم روی شونه‌هاش. برگشت و بهم نگاه كرد. بارون تندتر شد و كل تن و بدنمون خیس شد. كمی همون‌طور خیره بهم موند و آروم آروم لباش كه از خنكی رنگ‌پریده شده بودند، شروع كردن به لرزیدن. 
    - سردم شد، آقا محمد خان قاجار! 
    - در این سرما و باران یار خوش‌تر ،نگار اندر كنار و عشق در سر. 
    - مرگ باران در كویر تشنه ما را كشت. 
    - سرما نخورید بانو؟ 
    - حضرت مولانا، پاشو بریم. انگار از شما یار درنمی‌یاد! 
    - نه، یه لحظه یاد نگار افتادم. نمیدونی چقدر عاشقانه دوستش دارم. خواهر نعمتیه. 
    عاشقانه گفتی، خودم یادم اومد. 
    آروم دستمو بردم موهای روی پیشونیشو كشیدم كنار و صورت گردش كاملاً هویدا شد. آروم دستمو كه دیگه كاملاً خیس شده بود، كشیدم و بلند شدم و رفتم سمت ماشین. 
    - آقا محمد من سردمه، آقای عزیز! 
    رفتم سمت ماشین و درو وا كردم و گفتم: 
    - نمی‌یای؟ 
    - دوست گرامی شما چقدر كم‌ذوق و بی‌شعورین! 
    نشستم تو ماشین . فرنگیس با حرص از رو پله بلند شد و اومد سمت ماشین. تا خواست سوار بشه، یه ماشین از كنارمون رد شد و یه عالمه آب و گل و شُل پاشید روش. از حرصش درو كوبید و باز رفت سمت پله ها. دم پله دمپایی‌ش پیچید و با كمر افتاد روی شمشادهای كوتاه كنار پله. 
    پیاده شدم و بدو رفتم سمتش و بلندش كردم، كاملاً سر و صورتش به هم ریخته بود. با آب و لجن و خاك و برگ‌های خشك شمشاد یه جلوه‌ی ترسناك گرفته بود. 
    -دستتو بكش! خودم می‌رم. 
    عصبانی رفت سمت ماشین و بعد از اینكه نشست و درو بست، منم رفتم و كنارش نشستم. راه افتادم سمت خونه و اصلاً دیگه با هم حرف نزدیم. فرنگیس فقط زیر چشمی نگاه می‌كرد و هی زیر لب غر می‌زد. 
    - می‌دونستی خیلی لوسی؟! 
    - بابا من كه بی‌احترامی نكردم. 
    - از همین لحظه به بعد از كارت اخراجی. 
    - بهتر! 
    - اصلاً حقت بود ملكه بزنتت! 
    - بهتر! 
    - مرده‌شور ریختتو ببره! 
    - حالا بیا و درستش كن! 
    - باید تو رو منهدم كرد، زدن واست كمه. 
    - نخیر، تازه راه افتاده! 
    - بارون بباره، باد هم بیاد، منظره هم اون‌قدر زیبا باشه، من سردم هم باشه، تو نتونی به صورتم نگاه كنی و بگی دوست دارم. 




    بابك لطفي خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • ۰۰:۰۷   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت پنجاه و چهارم



    -بارون بباره، باد هم بیاد، منظره هم اون‌قدر زیبا باشه، من سردم هم باشه، تو نتونی به صورتم نگاه كنی ،دارم آتيش...
    - آهان، شرمنده! نمی‌دونستم به جان تو.
    - خیلیییی بیغی!
    - الان بگم؟
    - تو ماشین پشت فرمون؟ جلوتر دم دار و درختی، پاركی، جایی نگه دار، بعد بگو.
    - كمبود جمله‌ی دوست دارم، داری؟!
    - نخیر، كمبود درك متقابل دارم.
    اون شب تا وقتی كه آفتاب دیگه داشت بالا می‌یومد، حدود ده دوازده مدل «دوستت دارم» رو در چندین محیط به قول خودش رمانتیك بهم آموزش داد.
    توی خونه یه دوش آب گرم گرفتم و لباس‌هامو خشك كردم. آماده شدم تا برم پیش نگار. حدود ساعت دوازده ظهر بود، خواستم بدون اینكه فرنگیس بیدار بشه، برم که با نگار در باره تصمیمی كه داشتم، حرف بزنم.
    آروم خواستم از خونه بیام بیرون كه در روبه‌روم باز شد و فرنگیس با ملیحه اومد تو.
    - سلام عمو، خسته مباشین.
    وقتی دید من جوابی ندادم، گفت: 
    - در این شریط باید بگی سلامت باشین!
    فرنگیس آروم درو پشت سرش بست و گفت:
    - كجا؟
    - بیداری؟
    - من اصلاً نخوابیدم. صبح رفتم بیمارستان مرخصی گرفتم و بعد هم رفتم ملیحه رو آوردم.
    - آهان.
    - ملیحه خانم دیشب خونه‌ی مادربزرگش مهمون بود.
    - من فكر کردم خوابه.
    - یعنی من بچه‌مو تنها می‌ذارم خونه و با شما می‌یام آب بازی؟! كجا می‌ری؟
    - پیش نگار.
    - من هم می‌یام.
    - می‌یای؟!
    - می‌ریم، مشكلی داری؟


    ملیحه رو سپرد به همسایه و راه افتادیم سمت آسایشگاه، وقتی رسیدیم به حیاط اونجا، نگارو كنار اكبر رو یه نیمكت دیدیم و من از فرنگیس خواستم كه كمی بعد بیاد پیش ما. تا نگار منو دید، زد زیر گریه و بلند شد و محكم بغلم كرد و گفت:
    - بی معرفت شدی.
    - من كوچیكتم، درگیر بودم.
    - محمد جان، من چرا خوب نمی‌شم؟ 
    - می‌شی عزیزم.
    - نمی‌تونم فراموش كنم، هنوز می‌ترسم، خدا لعنت كنه اون اسی بی‌پدر رو. خسته شدم محمد.
    - تا چند وقت دیگه ایشالا همه چی حل می‌شه.
    - من اینجا می‌میرم محمد... من نگارم، نگار! من نگارم محمد، من واسه خودم خانومی‌ام، من نگارم داداش، من دیوونه نیستم، من فقط ترسیدم، ترسیدم چون زن بودم، آخه زنو می‌ترسونن محمد؟ ترسیدم چون هرزه نبودم، ترسیدم چون نمی‌خواستم نگار نباشم، نمی‌خواستم كوچیك بشم. من اون شب تو خونه‌ی ملكه خیلی ترسیدم. نه فقط از همایون، من از آدم‌ها ترسیدم، از تنهایی ترسیدم، من از تمام هیكل شب ترسیدم، از تمام زندگی و آینده‌م، ترسیدم، از حیای خودم، از دنیا ترسیدم. چقدر آدم‌ها بد شدن محمد جان. ملكه كه آدم نیست، زن نیست، اسی كه مرد نیست، آدم نیست. این دو تا! مثلاً جعفر جنی كه آدم نیست، زنش كه آدم نیست. شرخرهای شادآباد آدم نیستن، یارو كه قمارخونه داشت، مادر اسی، اینا كه آدم نیستن. همین‌طوری حساب كنی، نصف دنیا آدم نیستن. سخته محمد، این‌طوری زندگی كردن. من خیلی ترسیدم محمد. 

    مکثی کرد و زل زد به یه نقطه. بعد گفت:
    اون شب واسه اینكه نگار بمونم، نگاهمو تا صبح دوخته بودم به همایون و در انبار. من جون كندم كه نگار آقام و خان داداشم باشم، نه نگار تو خیابون‌ها. می‌خواستم نگار خودم باشم، نه مال خیلی‌ها. آدم‌ها بد شدن محمدجان. خوب توشون كمه. نمی‌دونم تازگی‌ها این‌طوری شده یا از قبل هم همین‌طور بوده.

    ...
    خیلی حالش بدتر شده بود. دكترش بهم گفت که اوضاعش روز به روز بدتر می‌شه، اگه یه شوك بزرگ نبینه.
    فرنگیس كه حال و اوضاع به هم ریخته‌ی من و نگار و دید، اصلاً حرفی از تصمیممون نزد و زیاد هم پاپیج ماجرا نشد. بودن فرنگیس با توجه به وضعی كه نگار داشت، زیاد براش سوال‌برانگیز نبود.
    ...


    وقتی از آسایشگاه اومدیم بیرون، جلو در اكبرو دیدم كه كتشو تو دستش گرفته و كنار ماشینش واستاده. موهاشو خیلی مرتب شونه كرده بود و آستین پیراهن سفیدش رو هم تا زده بود. با اینكه حدود سی و پنج شیش سال داشت، ولی كمتر نشون می‌داد و دیسیپلین و جذابیت خاصی داشت. تا من و فرنگيس و دید، اومد نزدیك و خیلی آروم گفت:
    - عرضی داشتم محمد جان.
    - جانم اكبر آقا.
    - نمی‌دونستم برم چابكسر پیش آقاتون یا به شما بگم. من می‌خوام با نگار ازدواج كنم.



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • ۰۰:۰۷   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • leftPublish
  • ۰۰:۰۹   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت پنجاه و پنجم



    راستش اصلاً نمی‌دونستم بهش چی بگم، قبول كنم، نكنم، كمی به صورت فرنگیس نگاه كردم و بعدش رو به اكبر گفتم:
    - خوب این‌طوری كه نمی‌شه، یه قواعدی داره، بیایید منزل در خدمتیم.
    - محمد جان، نگار خودش اینجاست، من بیام خونه خواستگاری؟
    - اجازه بدین من با نگار حرف بزنم، بعدش یه كم صبر كنید بیاد از اینجا بیرون.
    - اون این‌طوری بیرون نمی‌یاد عزیز من. شاید اتفاق خاصی مثل ازدواج بتونه بهترش كنه.
    - الان شما واقعاً دوستش داری یا...
    - حرف‌هایی می‌زنی ها! كل این آسایشگاه و محله می‌دونن من چه حسی نسبت به نگار دارم، بعد تو می‌گی واقعاً دوستش دارم یا نه؟
    فرنگیس یه كم خودشو به اكبر نزدیك كرد و گفت:
    - ایشون كلاً در شناخت عاشق‌ها و راهكارهای ابراز احساسات دارای ضعف هستن! راستی عطرتون چه خوشبوئه، گرلین می‌زنید؟
    من كه یه ذره غیرتی شده بودم، گفتم:
    - شما یه لحظه اجازه بده خانم، الان بحث ما بحث عطر و ادكلنه؟ بحث آینده‌ی خواهر منه، بد می‌گم اكبر آقا؟
    - چی بگم والله، آقا محمد، خانم رو معرفی نكردین. 
    - ایشون از اقوام دور هستن، دختر عمه‌ی پوری خانم.
    - عجب!
    - كارشون هم خیاطیه، تولیدی دارن تو نواب. شلوار كردی می‌زنن.
    - بهشون نمی‌یاد.
    فرنگیس برگشت و یه نگاه به من انداخت و یكی از همون لبخندهای دیوانه كننده‌ی خودشو زد و گفت:
    - آره؟
    - آره.
    - یك هیچ!
    اكبر كه از حرف‌های ما سر در نمی‌یاورد، اومد قاطی بحثمون و گفت:
    - خوب حالا تكلیف من چیه؟
    - بیایید خواستگاری.
    - كجا؟
    - همینجا، تو آسایشگاه.
    - نمیشه كه.
    - من باید خواستگاری نگارو ببینم، خودش هم آرزو داره.
    - پدر و مادر من ببینن كسی كه قراره بگیرم اینجاست كه پس می‌كشن عزیز من، همین حالاش هم زیاد موافق نیستن.
    - خودت بیا. فردا همینجا. منم می‌یام. روی همون نیمكت جلوی من خواستگاری كن، جواب بگیر.
    فرنگیس كه زیاد این روند به مزاجش خوش نیومده بود، رفت سمت ماشینش. اكبر كه راه دیگه ای برای راضی كردنم پیدا نمیكرد،با خواستگاری توی آسایشگاه موافقت كرد.
    وقتی راه افتادیم، فرنگیس گفت:
    - وای كه تو چقد لوسی!
    ...
    شب فرنگیس با اینكه زیاد باهام گرم نمی‌گرفت، دویست تومن به عنوان پیش قسط حقوقم بهم داد و قرار شد از فردا صبح ببرمش بیمارستان و برش گردونم و اگر هم لازم بود، خرید خرت و پرت‌هاشو انجام بدم. راه افتادم سمت شادآباد.
    وقتی رسیدم، جلیل داشت دم در سیگار می‌كشید و تا منو دید، یه پك عمیق بهش زد و انداختش تو جوب. كمی به ماشین و من نگاه كرد و بعد در راننده رو وا كرد.
    - گفتی ماشین مال كیه؟
    - آشناهام.
    - تو آشنای این‌طوری دست و دلباز نداشتی.
    - نرفتی پادگان؟
    - دیگه نمی‌رم، فعلاً پاسبون لادن خانمم.
    - چرا بیرونی؟
    - این خاله‌ات‌اینا اومدن، من هم معذب بودم. اومدم بیرون سیگار بكشم.
    - تو كه نمی‌كشیدی.
    - سربازی كه بری، تو هم می‌كشی.
    اینوگفت و رفت تو خونه و من هم پشت سرش رفتم. خاله‌ام و شوهرش از شوریده اومده بودن تا مهلقا رو با خودشون ببرن. خاله‌ام تا منو دید، مثل مادرم خدابیامرز از ته دل بغلم كرد و پیشونیمو ماچ كرد و گفت:
    - معلوم هست كجایی عزیز دل من؟ از ظهر چشم انتظاریم. گفتم بیای ببینمت، بعد برم. وقتی می‌بینمت دلم آروم می‌شه. پاشو مهلقا جان، راه بیفت.
    - كجا خاله؟ فردا برید.
    - نه بابا، هزار تا كار داریم.
    - فردا برید، كارت دارم.
    - چه عجب بالاخره آقا محمد هم كارش به ما افتاد.
    - یه مراسم خواستگاری هست، شما هم باشید.
    پوری كه داشت با سینی چایی از آشپزخونه می‌یومد بیرون، تا حرف منو شنید، از عصبانیت سینی چای رو انداخت رو زمین و لادن از صداش تندی از اتاق اومد بیرون. پوری همین‌طور كه با حرص می‌یومد سمتم، روسریشو یه گره زد و نشست روبروم.
    - دیگه چی؟ پس من برگ چغندرم كه خبرم نكردی؟ به خدا می‌رم پیش آقات چغولی‌تو می‌كنم.
    - تازه برنامه‌ریزی كردیم.
    - غلط كردی، این خونه بزرگ‌تر داره.
    - ای بابا!
    - تو می‌خوای بری خوستگاری، نباس به من بگی؟ من مادرتم مثلاً.
    اینو كه گفت، مهلقا بلند شد و بدون اینكه چیزی بگه، رفت بیرون. قیل‌وقال و كولی‌بازی پوری نذاشت بقیه‌ی حرفو بگم. خاله‍ام‌اینا هم قرار شد شب بمونن.

    خاطر اینكه نمی‌خواستم با پوری كل‌كل كنم، رفتم 
    رو پشت‌بوم و با جلیل همون‌جا خوابیدیم. نصفه‌های شب بود كه احساس كردم یكی تكونم می‌ده. چشمام رو باز كردم. جلیل بالای سرم بود.
    - خوابیدی؟ بابا پاشو ببین این دختره چشه، یك ساعته داره ناله می‌كنه.
    - خوب چی‌كارش كنم؟
    - هیچی، برو واسش عربی برقص! عینهو جمیله!
    - بابا جلیل تو كه خودت اهل دلی. من زیاد از مهلقا خوشم نمی‌یاد. یعنی به عنوان زنم خوشم نمی‌اد.
    - خوب پس واسه چی منترش كردی؟
    - والله تالله من كاری نكردم، اون واسه من مثل دوستم می‌مونه، مثل یه عضو از خانواده‌م می‌مونه.
    - فعلاً برو ساكتش كن تا پدر و مادرش بیدارنشدن.
    - تو چرا نخوابیدی؟
    من شب بیدارم، خوابم نمی‌بره، همه‌اش به فكرحرف‌های مادرمم، می‌ترسم آدماش بیان سر وقت لادن.
    - واقعاً از ته دل می‌گم، مادرتو خدا حفظ كنه.
    ...
    پاشدم و آروم رفتم تو حیاط. مهلقا زیر درخت انجیر روی چهارپایه‌ی چوبی كهنه نشسته بود. تا منو دید، سعی كرد گریه‌شو پنهون كنه.
    - گریه می‌كنی؟
    - نه پس، حساسیت فصلی دارم!
    - چرا گریه می‌كنی؟
    - نزدیك محرمه، واسه همون!
    -شوخی نمی‌كنم، چرا این‌قدر خودتو اذیت می‌كنی؟
    -چون من داهاتی‌ام، اهل شوریده‌ام، آدم حسابم نمی‌كنی؟
    -خوب من هم كه اهل اونجام.
    -نخیر، شما دُم در آوری! توفیر داری.
    - چی‌كار كنم ناراحت نباشی؟
    - من الان چند ماهه چشم انتظار توام، روزم تویی، شبم تویی، خوابم تویی، بیداریم تویی، بعد اومدی می‌گی فردا مراسم خواستگاری داری. توی نامرد می‌خوای بری خواستگاری كی؟
    - من نمی‌خوام برم خواستگاری كه، مراسم خواستگاری نگاره.
    مهلقا تا اینو شنید، از جاش بلند شد و تندی دو تا بازوهامو گرفت و از خوشحالی چشاش چهار تا شد. هی به آسمون نگاه می‌كرد و می‌گفت:
    - خدایا شكرت!
    هول كرده بود. یه لحظه راه می‌رفت، بعد منو نگاه می‌كرد. كلاً قاطی كرده بود. بلندبلند می‌خندید و بعضی وقت‌ها هم از خوشحالی می‌زد زیر گریه. از صدای مهلقا جلیل و لادن و خاله‌ام و شوهرش اومدن بیرون و فاطی خانم هم از پنجره سرشو آورد بیرون و متعجب به مهلقا نگاه می‌كردن. خاله گفت:
    - دخترم، شبونه مُخت تاب ورداشته؟! این سر و صداها چیه؟
    - مامان جان می‌دونی جریان چیه؟ فردا مراسم خواستگاری نگاره، به جان تو، قراره بیان خواستگاری نگار.
    - خوب!
    - خوب كه هیچی! بریم بخوابیم.
    ...
    همه رفتن تو و خوابیدن و من هم رو پشت‌بوم تازه داشت چشام گرم می‌شد كه یكی نوك دماغمو فشار داد. جلدی پا شدم و نشستم.
    مهلقا بود. جلیل هم كمی اون‌ورتر وایستاده بود و به حال و اوضاع من می‌خندید. مهلقا یه نگاه به جلیل كرد و جلیل هم گوش‌هاشو گرفت و گفت:
    - من نمی‌شنوم، راحت حرف بزن.

    مهلقا یه پز كاملاً عاشقانه و به نظر خودش دوست‌داشتنی گرفت و یه كم هم صداشو خش انداخت وشروع كرد به حرف زدن.
    - زندگی فقط با تو، مرگ هم با تو، رها می‌شوم در آسمانت، به سوی نور تو رشد می‌كنم، من همان هستم كه تو كاشتی در زمین وجودت، با من بمان، برایم بخوان فصل عاشقی را.
    - همین الان بخونم؟!
    - بی ذوق!
    - آخه این موقع شب، وقت شعره؟ حس شاملو بودن گرفتدت! برو بخواب عزیزم.
    - یه بار دیگه بگو.
    - عزیییییزم برو بخواب.
    - چشم آقا، چشم سرور.
    - شب بخخخخخخیر! 
    - سوال آخر. به جان تو سوال آخره.
    - بفرما.
    - شما كی می‌یای خواستگاری من؟
    - همین الان باید اعلام كنم؟
    - الان باشه بهتره، من از استرس خوابم نمی‌بره. به جان تو فكر كردم تو رو از دست دادم.
    - آخه الان وقت این حرف‌هاست؟ آقات بلند می‌شه، چك و لقدیت می‌كنه ها!
    - اون مهربون‌تر از این حرف‌هاست.
    - شما برو شوریده، بذار من هم كمی تمركز كنم، بعداً تصمیم می‌گیریم.
    - مگه قراره آپولو هوا كنی؟ تمركز،تمركز! من می‌رم، ولی نیای سراغم، به قول ملكه خانم جرت می‌دم ها.
    - خوب شب بخیر.
    - یه مسئله! فرش تموم شد.
    - واقعاً؟
    - می‌بینی جادوی عشقو؟
    - وای كه چقد تو پیله‌ای.

    صبح زود پا شدم و اول كمی نون بربری و حلیم گرفتم و دادم به پوری و رفتم سراغ فرنگیس. سر وقت اونجا بودم. از در خونه كه اومد بیرون، كلاً تیپ و سر و وضعشو عوض كرده بود و به نظر خیلی اداری می‌یومد. در ماشینو واسش وا كردم و اون هم نشست و گفت:
    - حركت كنید لطفاً.
    - می‌شه ظهر نیام دنبالتون؟ می‌دونی كه مراسم داریم.
    - بله بله، خبر دارم، خودم هم می‌یام.
    - اِ؟!
    - اِ و زهر هلاهل! من می‌یام و من رو معرفی می‌كنی به جمع.
    - نمی‌شه فرنگیس خانم.
    - یا این كار رو می‌كنی، یا خودم می‌یام می‌گم. من تولیدی شلوار كردی دارم، آره؟
    ...
    فرنگیسو كه گذاشتم دم بیمارستان، رفتم نمایندگی ارج و یه گاز و یه سماور خریدم. از یه مغازه تو چهار راه استانبول هم یه تلویزیون مبله گرفتم، ماركش شاوب‌لورنز بود و روش درهای چوبی قهوه‌ای داشت. با یه مزدا وانت كه پشت سرم راه افتاد، وسایل رو رسوندم خونه. 
    با جلیل و لادن با كلی كیف بردیم تو و توی یكی از اتاق‌ها چیدیم و روش یه تور كشیدیم. نگار من نباید بدون جهاز می‌بود و خدای‌نكرده خجالت می‌كشید. شاید رسم عجیبی باشه ولی رسم‌ها رو بالاجبار باید قبول كرد.
    تمام آدم‌های خونه بجز فاطی خانم سوار پیكان فرنگیس شدیم و راه افتادیم. واقعاً ماشین برای تحمل هفت نفر طراحی نشده بود. لادن كنارجلبل بود و دنده‌ی ماشین زیر جلیل بود و صورتش هم جلوی آینه. مهلقا تو بغل خاله بود یه پای پوری هم لای دو تا صندلی و خاله كنار در چسبیده بود به شیشه. یعنی تا آسایشگاه دقیقاً مثل كتلت شده بودیم.
    وقتی رسیدیم آسایشگاه، یكی دو تا از پرستارهای اونجا یه كم سرخاب سفیدآب به نگار زده بودن و شده بود عین ماه.


    نیم ساعتی می‌شد كه پیش نگار بودیم و كلی گفتیم و خندیدیم ولی خبری از اكبر نبود. نگار هی یه نگاه به در خوش‌رنگ حیاط آسایشگاه می‌نداخت و هی سرشو می‌نداخت پایین. یك دفعه یکی از پست سر صدام كرد.
    - آقا محمد اینجایید؟ خیلی منتظر موندم عزیزم.
    فرنگیس به موهاش سشوار كشیده بود و با لباس‌های منجوق‌دوزی شده روبه‌روم واستاده بود.



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج


    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۰/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۰۹
  • ۰۰:۱۰   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۲۲:۴۲   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39378 پست
    سلام .
    دوستم میشه شما چندتا قسمت باهم بزاری بعد هرکس دوست داشت ی قسمت ی قسنت بخونه؟
  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت پنجاه و ششم 



    همه خیره شده بودن به فرنگیس و هیچی نمی‌گفتن. شوهر خاله‌م چشماشو كاملاً باز كرده بود كه مبادا چیزی رو از دست بده، كلاً كمی هیز بود ولی نه اون‌قدر كه خطری داشته باشه. همه براشون سوال بود و از حضور فرنگیس كاملاً متعجب بودن. 
    آروم از جام بلند شدم و یه نگاهی به اطراف انداختم. همه منتظر بودن یكی جواب بده. نمی‌دونستم فرنگیس رو چی معرفی كنم. خجالت می‌كشیدم، بیشتر از همه از نگار و نگاه مهربونش. به سختی خودمو آماده كردم و تا اومدم دهنمو بجنبونم، جلیل كه تا اون موقع هیچ حرفی نزده بود، بلند شد و اومد پیش من و روبروی فرنگیس واستاد. 


    - بفرمایید. 
    - من اومدم اینجا تا مسئله‌ای رو به سمع و نظر تمامی حاضرین برسونم. 
    - گفتم كه جاش اینجا نیست. 
    - آقا جلیل شما چرا نگرانی؟ 
    لادن همون‌طور كه رو نیمكت نشسته بود و حرف‌های جلیل و فرنگیس به نظرش عجیب می‌یومد، گفت: 
    - جلیل جان، شما این خانوم رو می‌شناسی؟ 
    -بله می‌شناسم، شما به لحظه وایستید، من ردش می‌كنم بره. 
    جلیل در كمال بهت من دست فرنگیسو گرفت و كمی از ما دورش كرد. اصلاً نمی‌فهمیدم چی‌كار داره می‌كنه. فرنگیس چند قدم از من دور نشده بود كه دستشو از دست جلیل در آورد و اومد سمت من. 

    - محمد جان، نمی‌خوای چیزی به ایشون بگی؟ 
    جلیل مجدداً برگشت و دستای ظریف فرنگیسو گرفت و باز بردش .صبرم تموم شد و رفتم شونه‌ی جلیلو گرفتم. تا برش گردوندم و چشمش بهم افتاد، یه چك محكم زد تو صورتم و گفت: 
    - بهت می‌گم ماشین پیكان كرمی مال كیه، می‌گی واسه آشناهامه. آشنای تو اینه؟ 
    - چی می‌گی تو؟ اصلاً تو با فرنگیس چی‌كار داری؟ تو چی‌كاره حسنی؟ 
    - الاغ این اومده آبروی منو ببره. 
    - الاغ خودتی، این اومده نگارو ببینه شاسكول خان. 
    - بهت می‌گم این اومده سر وقت من. 
    - اتفاقاً این اومده پا پیچ من! تو چرا چرت و پرت می‌گی؟ 
    - ببین فرنگیس، من اصلاً نمی‌خوام لادن به هم بریزه، دعوای من و تو بمونه واسه بعد. 
    - لادن خانم؟ نمی‌شناسم. 
    اینو كه گفت، یك‌هو صدای لادنو كه پشت سر جلیل واستاده بود، شنیدم. 
    - اگه حرف از منه، بگید خودم هم بشنوم. 
    - فرنگیس به ولای علی می‌كشمت. 
    - آقا جلیل شما خیلی اشتباه می‌كنی یه خانمو تهدید می‌كنی. 
    - لا اله الا الله! شما لطفاً بفرما. 
    - كجا بفرمایم؟ بذار ببینم این خانم كیه. 
    - من بعداً خدمتت عرض می‌كنم لادن جان، اینجا آسایشگاهه، دادگاه خانواده نیست كه. فعلاً بحث نكنیم، زشته. 
    - نمی‌خوام بعداً عرض كنی. 
    - فرنگیییییس می‌ری یا بندازمت بیرون؟ 
    - نه خانم، شما هیچ جا نمی‌ری. 
    جلیل كه از عصبانیت سرخ شده بود و محیط اونجا هم بهش اجازه نمی‌داد داد و هوار بزنه، رفت نزدیك فرنگیس و آروم خم شد و در گوشش یه چیزی گفت. فرنگیس چشماش رو بست. یه قطره اشك كه به خاطر مداد چشمش كمی تیره شده بود، از كنار پلكش لغزید و خیلی آروم اومد روی گونه‌اش. بعد چشاش رو باز كرد و یه نگاه به من انداخت و گفت: 
    من یه دقیقه نگار خانمو ببینم. 


    رفت سمت نگار و كنارش نشست. پوری با افاده و اطوار كمی ازش فاصله گرفت و فرنگیس بعد از اینكه در بین نگاه پر از تعجب همه یه بوس كوچیك از لپ نگار كرد، گفت: 
    -عزیز دلم شما خوبی؟ نشناختین؟ دیروز هم خدمت رسیده بودم، البته بدون آرایش و لاك و سشوار و این سر و وضع. من همكار جدید آقا محمدم، خواستم بیام و حالتون رو پپرسم و بهتون بگم كه واقعاً خیلی برای من عزیزید. واقعاً برادر خوب و موقر و ماشالا خوش‌تیپی دارید. غرض فقط سر زدن به شما بود و عرض تبریك برای مراسم خواستگاری‌تون. خیالتون از محمد هم راحت باشه، من حواسم به همكارهام هست. 

    مهلقا هی یه نگاه به من می‌كرد و یه نگاه به فرنگیس می‌نداخت و به خاطر حضور آقاش حرفی نمی‌زد. فرنگیس كمی با نگار درد دل كرد و پا شد و بعد از اینكه عینك قهوه‌ای بزرگی از كیفش در آورد و زد رو چشمش، راه افتاد و اومد نزدیك من و خیلی شیك و مجلسی باهام دست داد و بعد رفت سمت لادن و گفت: 
    - می‌بینمت گلم. 
    بعد برگشت سمت جلیل و یه نگاه به كل اجزای صورتش كرد و برگشت و رفت سمت در. چند قدمی دور نشده بود كه وایستاد، یكی دو بار پاشنه‌شو به زمین زد، كمی هم این‌ور و اون‌ور رو نگاه كرد و گفت: 
    - دختر بچه عاشق پدرشه، گناه داره! 
    اینو گفت و رفت. 
    جلیل خیلی آروم رفت سمت لادن و لادن هم نه گذاشت و نه ورداشت و گفت: 
    - تف به روت بیاد جلیل، معشوقه‌تون بودن؟! خراب كردی جلیل. 
    راستش مدل حرف زدن و ژست وایستادنش كلاً تغییر كرده بود. احساس می‌كردم همون لادن چند سال قبله، همون دختر سیزده چهارده ساله، كمی دریده و بی‌چاك و دهن. هیچ تغییری به واسطه‌ی كتاب‌هایی كه می‌خوند و محل فرهنگی که کار می‌کرد، نكرده بود و عرفان مولانا و پندهای عطار و نگاه حافظ در مقابل تربیت و ذاتش كم آورده بود. 
    دقیقاً مثل یه زن در لحظه‌ی كشف خیانت با ادبیات خودش هر چی از دهنش در اومد، به جلیل گفت. چنان قشقرقی راه انداخت كه از آسایشگاه انداختنمون بیرون. نگار با چشمای منتظرش موند و هیچ خبری از اكبر نشد، نیومد، خراب كرد. 
    ... 
    هاج و واج مونده بودم كه كجای این كلاف سر در گم گیر كردم و رفتار فرنگیس رو نمی‌تونستم تحلیل كنم و دلیل وجود جلیل رو در هیچ كجای زندگی فرنگیس نمی‌فهمیدم. شاید هم نمی‌خواستم بفمهم. 
    برگشتنی جلیل سوار ماشین فرنگیس نشد و تنهایی رفت. من خاله‌م‌اینا رو گذاشتم ترمینال جنوب و وقتی كه ازشون خداحافظی می‌كردم، مهلقا بهم گفت: 
    - طوری كنكور دادم كه مطمئنم برمی‌گردم تهران پیش پسر خاله‌م، حواسم به همكارتون هم هست. هر زردی كه طلا نیست آقا محمد. 
    ... 
    لادن از ترمینال تا خونه به جاده خیره بود و بعضی وقت‌ها هم یه نفس عمیق می‌كشید. بالاخره گفت: 
    - كی بود؟ 
    - از شوهرت بپرس. 
    - دارم واسه جفتتون. 
    - من هم مثل خودت نمی‌دونم چه خبره. 
    - تو مگه اون زنیكه رو نمی‌شناسی؟ 
    - می‌شناسم، قبلاً خونه‌مون هم اومده دیگه، دیدیش. 
    - هر كی هست و هر غلطی كرده، باید در بیارم. میدونی آقا محمد نقطه ضعف من چیه؟ جلیله. من چند بار سر عاشقی با اون اسی بی‌همه‌كس تاوون پس دادم، ولی نمیذارم عشق من و جلیل رو یكی لگد كنه. 
    زیاد باهاش كل‌كل نكردم چون فكر نگار و نیومدن اكبر هم كمتر از فرنگیس منو نسوزونده بود. 
    ... 
    شب فقط مثل دیوونه‌ها قدم‌رو زدم. جلیل خونه نیومد و من هم نمی‌خواستم با لادن چشم تو چشم بشم. صبح، كله‌ی سحر راه افتادم تا برم سر وقت اكبر و عوض انتظار نگارو دربیارم و از اونجا هم برم دنبال سوال‌هام از فرنگیس. 
    ... 
    از خونه زدم بیرون. یه تیكه آجر ورداشتم و گذاشتم بغل دستم تو ماشین و راه افتادم. دوست داشتم اكبرو بتركونم که بفهمه چه غلطی كرده. آروم آروم نزدیك داروخونه شدم. از حرص داشتم آتیش می‌گرفتم. هنوز كمی مونده بودم تا داروخونه كه یك دفعه یه چیزی خورد به چشمم. یه حجله‌ی ختم با لامپ‌های سبز و قرمز تو نور كم اول صبح جلوی داروخونه‌ی اكبر بود. 


    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 


  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت پنجاه و هفتم 



    سخت‌ترین لحظات عمر انسان در بدترین زمان ممكن اتفاق می‌افته. بعضی اوقات آدم آچمز می‌شه، گرفتار می‌شه بین راهی كه بن‌بسته و قدرتی كه قبلاً ازش گرفتن. نه می‌شه باخت نه می‌شه دوباره شطرنج رو بازی كرد. 
    گه‌گاه پیدا میشن آدم‌هایی كه همه كس آدمن. من كسی رو جز نگار نداشتم. پریشون كه می‌شد پریشون می‌شدم. نگران که بود، نگرانش می‌شدم، سرزنده که بود، سرحال می‌شدم. 
    حیف بود كه همچین دختر محكمی بشكنه. 
    شده بعضی وقت‌ها بخواهید سیگار بكشید، بدون اینكه سیگاری باشید؟ خسته باشی، دلگیر باشی، شده از تموم دنیا بدتون بیاد و دیگه امیدی تو دلتون نباشه؟ مثل من. 
    آخه دلم داشت آتیش می‌گرفت، 


    بدون اكبر نگااااار می‌مرد... 

    چرا بدی‌ها سر آدم خوب‌ها می‌یاد؟ چرا مهربونا داغون‌تر می‌شن؟ چرا محكم‌ها بیشتر خُرد می‌شن؟ چرا درخت انار زندگی ما هیچ‌وقت شكوفه نمی‌داد؟ چرا نگار خونه ما هیچ‌وقت آروم نداشت؟ 
    عجب مصیبتی شده ماجرای این نار و نگار. 
    ... 
    از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت حجله. توی خلوتی و سكوت اطراف كه بوی خاك و كافور می‌داد، یخ زدم، سقوط كردم، نگاهم نسبت به بودن تغییر كرد. 
    نمی‌دونم چرا وقتی با مردن كسی روبرو می‌شی، فلسفه‌ی زندگی یك لحظه دگرگون می‌شه، ولی بعد از چند لحظه برمی‌گردی به حالت خشك قبلی، بودن رو بی معنی حس می‌کنی و به مرگ علاقه‌مند می‌شی. تازه می‌فهمی كه كوتاه‌تر از حد تصورت زنده هستی. 
    روبروم عكس اكبر بود. زیر لامپ سبز بالای سرش جذاب‌تر شده بود. به من نگاه می‌كرد. بهم زل زده بود. خودش بود. اكبر بود. سرمو كه چرخوندم، دیدم آروم آروم بعضی از اهالی محل و رفیق‌های اكبر كه لباس مشكی تنشون بود، می‌رفتن توی كوچه‌ای كه كنار داروخونه بود. پیاده رفتم سمت خونه‌ی اكبر. كمی كه نزدیك‌تر شدم، دو سه نفرو دیدم كه دارن یه پارچه‌ی سیاه رو بالای در خونه‌ی بزرگ و خوش‌ساختشون می‌زدن. 
    ... 
    فقط وقتی از مرده‌شورخونه آوردنش بیرون، یه چند ثانیه زیر تابوتش رو گرفتم و نزدیك قبرش واستادم. دیگه دنبالش نرفتم. نمی‌تونستم برم، گیج بودم، حالم خوش نبود. نمی‌دونستم چطوری به نگار بگم. اصلاً باورم نمی‌شد. انگار خواب بودم، یه خواب سنگین و بد. چشمامو بستم. 
    ... 
    چشامو باز كردم و به روبه‌روم نگاه كردم. همه بالای سر قبری واستاده بودن كه از حد معمول بزرگ‌تر كنده بودن تا هیكل چارشونه و درشت اكبر توش جا بگیره. وقتی گذاشتنش تو قبر، پدر و مادرش و دو تا خواهرش داشتن خودشون رو می‌كشتن. هر كسی یه جوری می‌خواست آرومشون كنه. بازوی پدرشو گرفتم و كمی از قبر اكبر جدا كردمش و نشوندمش یه گوشه. 
    - تو رو خدا آروم باشین. 
    - آروم باشم؟ چطوری آروم بشم؟ اكبرمو دارن چال می‌كنن، پسرمو، زندگی‌مو. خدا منو بكشه. 
    - سكته می‌كنید ها. 
    - بذار بمیرم، باید بمیرم. می‌دونی من چه احمقی‌ام؟ من دیروز باهاش نرفتم.هر چقدر گفت، باهاش نرفتم. 
    - كجا نرفتی؟ 
    - اون كه جز من كسی رو نداشت. من باید می‌رفتم، حداقل من هم باهاش می‌مردم. 
    - می‌گم كجا نرفتین؟ 
    - دارم آتیش می‌گیرم خدا. من نرفتم، نرفتم... 
    - كجا؟ 
    - بهم گفت بریم خواستگاری، من نرفتم، صد بار گفت، من نرفتم، اصلاً نمی دونستم كی رو می‌خواد... نذاشتم هم كسی بره، نه خودم، نه مادرش، نه خواهراش. خریت كردم. تنها رفت. تنهای تنها، با یه دسته گل، یه قوطی شیرینی، یه كت شلوار سفید. وقتی رسیدم بالا سرش، خون سر و صورتش ریخته بود روی گل و شیرینی‌ها. ماشینش له شده بود. ای خداااا! 
    یه دفعه بلند شد و رفت سمت قبر و گفت: 
    -چالش نكنید، نكنید، یعنی من می‌دونم و اداره‌ی راه، آخه این هم جاده است؟ روزی ده تا آدم می‌میرن... ای خدااا، خاك نریز، بر پدرت لعنت كامیون... چالش نكنید. بسه دیگه خاك نریز. 
    تمام شد. 
    هیچ كس باورش نمی‌شد كه اكبر مرده. همه گیج بودن و باورشون نمی‌شد به این راحتی می‌شه مرد و نبود. 
    خاك رو كه ریختن، یك دفعه مقدار ناراحتی همه كمتر شد. نمی‌دونم این خاك چه معجزه‌ای داره. شاید چون دیگه مطمئن می‌شی اونی كه روش خاك ریختن، مرده. ناامید می‌شی از بر گشتنش و این كمی بهت آرامش می‌ده. قطع امید كامل از یك نفر در هر شرایطی كمی آرامش‌بخشه. 
    ... 
    تا یكی دو روز درگیر مراسم اكبر بودم. توی اون چند روز هم من هم جلیل مات و مبهوت اتفاقی بودیم كه افتاده بود. همه چیز مثل خواب بود و فقط بیدار شدنش باقی مونده بود. 
    هیچ كدوم نمی‌دونستیم كه چطور ماجرا رو به نگار توضیح بدیم. اصلا شاید بهتر بود نفهمه. شاید اون‌جوری كمتر عذاب می‌كشید. شاید اگر بهش می‌گفتیم اكبر قصدش عوض شد و دیگه نمی‌خوادش، بهتر بود. روانی شدن تدریجی نگار برام بهتر از مردنش بود. 

    یكی دو روز بعدش رفتم آسایشگاه سراغ نگار. 
    بیست سی تومن از هزینه آسایشگاه رو دادم و درخواست كردم كه يه مدت دیگه هم نگار رو نگه دارن. قبول نمی‌كردن و می‌گفتن دیگه موندن نگار مفهومی نداره و به خاطر وخامت اعصاب و روانش باید بره آسایشگاه امین‌آباد. ازم شماره تلفن خواستن تا اگه اوضاع بدتر شد، بهم خبر بدن، من هم شماره‌ی خونه‌ی انسی‌اینا رو دادم و قرار شد نگار یك ماه دیگه تو اون خراب شده بمونه. 
    توی حیاط آسایشگاه كلی با نگار قدم زدم و براش كمی از فرنگیس و رابطه‌اش با خودم گفتم، ولی انگار همش منتظر بود تا حرفی از اكبر و دلیل نبودنش بزنم، ولی ازم خجالت می‌كشید و حرفشو قورت می‌داد. آخراش كه دیگه می‌خواستم خداحافظی كنم، ازش پرسیدم: 
    - كار دیگه‌ای نداری عزیز دل؟ 
    - نه داداشم، درباره‌ی فرنگیس هم خودت مختاری، خودت خوب می‌فهمی خوب و بد رو... راستی محمد جان، بهش بگو من منتظرم. 
    - به كی؟ 
    - شرمنده. 
    - به كی؟ 
    - به اكبر، لطفاً برو بهش بگو من منتظرم. 
    - بهش گفتم، نیومد، نخواست بیاد، پیشیمون شده. 
    - شما برو بهش بگو من منتظرم. 
    - ولش كن، اكبر نمی‌یاد، نمی‌خوادت، انگار با آقاش زدن به تیپ و تاپ هم. 
    - شما برو بگو من منتظرم. 
    - عزیز دل من، خواهر من، فدای تو بشم، می‌گم نمی‌خوادت، خودش بهم گفت، تو به حرف من ایمان نداری؟ 
    - چرا تو به عشق ایمان نداری؟ 
    - باشه بهش می‌گم، ولی تو هم زیاد فكرشو نكن. 
    اینو گفتم و راه افتادم. كمی جلوتر نگار دستمو گرفت و نگهم داشت. برگشتم و نگاهش كردم. بهم گفت: 
    - جان نگار اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ 
    - چه چیزی؟ 
    - یه خواهشی ازت می‌كنم، راستشو بگو. 
    بدون توجه به حرفش مجدداً راه افتادم ولی باز دستمو گرفت و محكم تو گوشم داد كشید: 
    - بهت میگم راستشو بگو محمد. نمی‌خواد تِر بزنی به عشق زیبای من و اكبر، فقط بگو چرا اكبر نیومده؟ 
    - چون دیگه نمی‌خوادت. 
    - دروغ نگو، من می‌فهمم، تو برادر منی خره، من می‌فهمم تو حرفت یه چیز دیگه‌ست. دلمو از اكبر نشكن، من داغون می‌شم ها. اكبرو می‌شناسم. اون حرفش حرفه، قولش قوله، حالا چرا نیومده، با كی درگیر شده، خدا داند. 
    - چون نمی‌تونست! 
    - خواست بیاد و نتونست؟ 
    - آره ولی نتونست. 
    - چرا ؟ 
    - اكبر تصادف كرده! 
    - زنده است 
    - نه... مرده عزیزم. 
    نگار كه این حرفو شنید، یه لبخندی زد و چشماش پر شد. هیچ حرفی نزد. برگشت و خیلی آروم رفت تو آسایشگاه. 
    ... 
    بعد از آسایشگاه رفتم دم خونه‌ی فرنگیس و هر چقدر منتظرش شدم، خبری ازش نشد. ماشینو جلوی خونه‌ش پارك كردم و سوییچش رو دادم به مستاجرش و با اتوبوس خطی اومدم شادآباد. 
    یه كم با پوری حرف زدم و بعد از اینكه یه كم دمپختك خوش‌طعمش رو خوردم، رفتم تو تشكم . 
    ... 
    كله‌ی سحر یكی در خونه رو گرفته بود زیر مشت و لگد. از خواب پا شدم و رفتم دم در. عطا بود، بهم گفت: 
    - تندی بیا تلفن كارت داره. 
    با همون لباس خونه رفتم خونه‌ی عطا‌اینا و بالای سر انسی كه هنوز خواب بود و با دیدن من یه گوشه‌ی چشمش رو وا كرد، تلفن رو برداشتم. 
    - سلام، بفرمایید. 
    - الو، خوبید؟ لطفاً خیلی سریع تشریف بیارید آسایشگاه... 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 

  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت پنجاه و هشتم



    عطا منو با ماشین آقاش رسوند آسایشگاه. از ترس شنیدن هر خبری از نگار، تن و بدنم خیس عرق بود. خودمو رسوندم به اتاق مدیر. تا منو دید، اومد سمتم و گفت:
    - كجایی آقای محترم؟ چرا این‌قدر دیر كردین؟
    - شرمنده‌م... نگار كجاست ؟
    - نمی‌دونید؟
    - یعنی چی كه نمی‌دونید؟ من دارم ازتون می‌پرسم نگار كجاست.
    - ما هم می‌خواییم از شما بپرسیم.
    - یعنی چی؟
    - دیروز حرفی بهش زدین؟
    - یه چیزایی گفتم.
    - صبح علی‌الطلوع از آسایشگاه فرار كرده، نمی‌دونیم چطوری، ولی رفته، نیست.
    كل اتاق دور سرم چرخید، هول شدم، دستپاچه بودم.
    تو حیاط به سوال‌های مامور كلانتری جواب دادم و و از آسایشگاه اومدم بیرون. قرار شد با عطا اطراف آسایشگاه و خیابون‌های دور و برش رو بگردیم، ولی خبری نبود. از هر جا كه می‌پرسیدیم، هیچ‌كس حتی با توجه به لباس‌های آسایشگاه كه تنش بود، ندیده بودش. تا نزدیكی‌های غروب هر چی باغ و پارك طرفای فرحزاد بود، گشتیم و حتی عطا به خونه‌شون تلفن زد تا شاید رد نگار رو از اونا بگیریم ولی خبری نبود.
    هوا دیگه داشت تاریك می‌شد، چراغ‌های ماشین عطا هم سو نداشت و دیگه نمی‌شد جایی رو دید. قلبم درد گرفته بود و از اعصاب خرابم لب و دهنم خشك شده بود. شاید نباید از مردن اكبر حرفی به میون می‌یاوردم، شاید همون دروغ بهتر بود از این مكافات شبونه.
    نمی‌دونستم كدوم ور برم و از كجا سراغش رو بگیرم، مغزم كار نمی‌كرد. ساعت دوازده-یك بود. پرسون پرسون رسیدیم آذری. یه سری ماشین‌های خطی كهنه و یكی دو تا سواری شخصی وایستاده بودن تا اگر مسافری گیر آوردن، ببرن سمت شادآباد. عطا پیاده شد و از چند تاشون سراغ نگارو گرفت. فکر می‌کرد شاید نگاررفته سمت شادآباد. خبری نبود،گم شده بود.
    پیاده شدم و رفتم لب جوب بغل خیابون نشستم و دستامو گرفتم تو بغلم. آخه تو اون تهرون درندشت از كجا پیداش می‌كردم؟ كجا بود اون موقع شب؟
    ...
    برگشتیم آسایشگاه. نگهبان درو وا كرد ولی خبری از نگار نداشت. من هم كه دل خوشی از اونجا و نگهباناش نداشتم، كلی لیچار به طرف دادم. بعد از كلی یقه‌گیری و با داد و هوار عطا بالاخره آروم گرفتم و دست از پا درازتر برگشتیم.
    نزدیك چهارراه نعمت‌آباد عطا وایستاد. دیگه نمی‌تونست رانندگی كنه. قرار شد همونجا تو ماشین بخوابیم.
    من پیاده شدم و تو چمن‌های خیس بغل چهارراه دراز كشیدم ولی از دل‌نگرونی نگار دلم تو هول و ولا بود و نمی‌تونستم چشمم رو ببندم. روبروم ماهو می‌دیدم كه بالای سر تهران تك‌سواری می‌كرد. سكوت بدی در جریان بود، انگار كل شهر خواب بودن.
    به جاده خیره بودم و چراغ‌های پیوسته و كم نور بغل خیابون رو نگاه میكردم و عمق تاریك جاده رو كه یهو چشمم افتاد به یه زن با روپوش طوسی كه داشت زیر چراغ‌ها پابرهنه تند می‌یومد. بلند شدم، دقت كردم، نگار بود. داشت پیاده می‌رفت شادآباد.
    حدود صد متری با من فاصله داشت. رفتم سمت ماشین عطا و دو تا زدم به شیشه و بعدش رفتم سمت نگار، ولی تا اومدم قدم از قدم بردارم، یه ماشین اُپل سفید از دور نزدیك نگار شد و پیش پاش واستاد، سه تا مرد هیكلی و بدقواره كه سایه‌ها‌شون به خاطر تاریكی چند برابر شده بود، از ماشین پیاده شدن. سریع گفتم:
    - عطا سوییچ!
    - می‌خوای چی‌كار؟
    - یالا ده!
    رفتم از صندوق آچار چرخ رو برداشتم و دویدم سمتشون. یكیشون دست نگارو گرفته بود و می‌كشید سمت ماشین و اون یكی هم از پشت گرفته بود و هلش می‌داد. نمی‌دونم اون صد متر رو چطوری رفتم، ولی هر طوری كه بود، چنان قدرت و انرژی تو وجودم داشتم كه می‌تونستم هر آدمی رو پاره‌پاره كنم. 
    برخی اوقات آدم چنین احساسی پیدا می‌كنه. از یك رفتار، از یك انسان، از یك اتفاق چنان منزجر می‌شه كه برای از بین بردنش خودش رو تقویت می‌كنه.
    روبروی من سه تا از كثیف‌ترین حیوانات روی زمین داشتن خواهرم رو برای خواسته‌ی کثیفشون سوار ارابه‌ی اوباش‌گری‌شون می‌كردن. زیادند از این بیمارها، درمانی هم ندارند. وجود براشون مهم نیست، خدا رو طوری دیگر می‌شناسند، اینها گله‌ای هستند از حیوانات جنسی كه هر روز در اطراف ما می‌چرند.
    ...
    كمی مونده بود برسم بهشون که نگارو سوار ماشین كردن. تا اومدن راه بیفتن، وایستادم جلوی ماشین. راننده كه یه مرد میانسال چهل و پنج-شیش ساله بود و موهای پرپشت و به هم ریخته‌ای داشت، سرشو از پنجره‌ آورد بیرون و گفت:

    - بده كنار هیكلتو!
    - بیا پایین.
    - می‌گم برو رد كارت.
    - اون دخترو بفرست پایین.
    - می‌ری كنار یا زیرت كنم؟
    - تو خواهر مادر خودت خرابن، فكر می‌كنی همه جماعت بدكاره‌ن.
    - هری بابا گلابی!
    - گفتم اون دخترو پیاده‌اش كن.
    - اون اسباب‌بازی امشبونه.
    - تو هم شكار امشب منی پفیوز خان.
    بابا سخت نگیر، تو هم بیا مهمون ما.
    اینو گفت و تا اومد به خودش بجنبه، آچار چرخو چنان پرت كردم سمتش كه هم آینه ماشین تركید هم صورتش. عطا هم با چماق دسته چوبی آقاش كوبید تو صورت بغل دستیش. یارو رفیقشون هم كه پشت سرشون بود، از ترس خشكش زده بود و جم نمی‌خورد، رفتم و در عقبو وا كردم و نگارو كشیدم بیرون. 
    نگار تا اومد پایین، از ترس شروع كرد به گریه كردن. وقتی دیدم پا برهنه است، گرفتمش بغلم و دویدم سمت ماشین. سوار شدیم و راه افتادیم. عطا وایستاد و دنده عقب گرفت تا رسید به ماشین اُپل و چماقشو ورداشت و پیاده شد. اونی كه سالم مونده بود، داشت از ماشین پیاده می‌شد كه عطا تا رسید بهش، یه دونه زد تو سرش و چند تا هم كشید تو صورتش.
    تا یكی دو دقیقه صدای داد و بیداد تمام خیابونو پر كرده بود و بعدش عطا اومد تو ماشین و درو بست و چماقی رو كه از وسط شكسته بود، انداخت زیر پاش. یه نگاه به نگار كرد و سری تكون داد و باز راه افتاد.
    تا خونه فقط صد بار خدا رو شكر كردم كه بد تر از این سرم نیومد.
    تو خونه اول كمی دست و صورت نگارو شستم و بعد كمی آب و غذا بهش دادم، بدون اینكه حرفی بزنه ، خوابید.
    ...
    لادن با جلیل قهر بود و بالا پیش مادرش فاطی خانم می‌موند. پوری هم كه بیشتر به مردها شك داشت و همه رو آماده‌ی حمله به خودش می‌دید، رفته بود بالا پیش اونا تا مبادا با جلیل تنها باشه. همش تو توهم بود، توهم ناامنی، شاید بیشتر به خاطر نبودن آقام. هیچ‌كس باهاش كاری نداشت ولی اون عادت داشت به شك كردن. جلیل هم كه حال و اوضاع نگارو دید، اون‌قدر كفری شد كه می‌خواست باز بره چهارراه نعمت‌آباد و اون کثافت‌ها رو پیدا كنه، ولی وقتی كتك خوردنشون رو فهمید، كمی آروم گرفت.
    شب كنار نگار خوابیدم و تا صبح چشم ازش برنداشتم. دم‌دمای صبح چشمم گرم شد و خوابم برد.
    از خواب كه پا شدم، نگار پیشم نبود. زودی از جام بلند شدم و نشستم. یه دفعه نگار با لباس‌های مرتب و مشكی اومد جلوم واستاد و گفت:
    - صبحانه بخور، با هم بریم جایی.
    - كجا؟
    - خونه‌ی اكبراینا.
    ...
    توی راه تمام ماجرای اكبر و نوع تصادفش رو واسش تعریف كردم تا رسیدیم دم خونه‌ی اكبر خدابیامرز.
    چشماش پر شد و بدون اینكه حرفی بزنه یا داد و هوار راه بندازه، رفت تو.
    خونه‌شون هنوز بوی مراسم ختم و خرما و حلوای شب هفتش رو می‌داد و حس و حال سردی داشت.
    من و نگار رو كه دیدن، زیاد تعجب نكردن، خوب هنوز بعضی‌ها واسه سرسلامتی و آرامش دادن می‌رفتن خونه‌شون.
    چند دقیقه‌ای نشستیم. بعد پا شدیم كه بریم. وقتی اومدیم از در بریم بیرون، نگار رفت جلوی بابای اكبر وایستاد و گفت:
    - خدا بیامرزه، خیلی مرد خوبی بود، راستش اكبر داشت می‌یومد خواستگاری من.
    بابای اكبر تا اینو شنید، نشست رو زمین زد زیر گریه و خواهرای اكبر هم اومدن بالا سرش.
    - می‌بینید چی می‌گه؟ اكبر من داشته می‌رفته خواستگاری این، عزیز من داشته می‌رفته دنبال این. بمیرم، من احمقم، من الاغم، ای خداااااا، عاشق حسابدارش بوده، چه كار كردی با من اكبر؟ خدایا شكرت.
    كلاً حال و اوضاع خونه‌شون ریخت به هم. انگار تازه اكبر مرده بود. هر كدوم می‌یومدن و نگارو بغل می‌كردن و فرت و فرت اشك می‌ریختن. كلاً فضا معنوی شده بود و بابای اكبر هی داد می‌زد:
    - بیایید یادگار اكبرم اومده، زن اكبر اومده.

    مادر اكبر با اسفند از آشپزخونه اومد بیرون و دور سر نگار گردوند و چشماشو ماچ كرد. بابای اكبر دست نگارو گرفت و گفت:
    - بابا جان، قدمت رو چشم ما، پسرمون مرده، ما كه نمردیم. هر وقت خواستی بیا، غمت هم نباشه.
    طوری رفتار می‌كردن كه آدم احساس می‌كرد با مردن اكبر دیوانه شدن. خیلی من و نگارو تحویل گرفتن و وقتی كه از خونه می‌یومدیم بیرون، باباش باز سرشو گذاشت رو شونه‌ی نگار و زد زیر گریه و گفت:
    - آخ كه دلمو آتیش زدی، خوب كردی كه اومدی، بیا بگیر، این كلید داروخونه است، تا وقتی كه شوهر نكردی و اسم اكبر روته، داروخونه رو بگردون، نصف درآمدش مال تو، نصف بقیه‌شم بده به نجیب و زلیخا، خواهرای اكبر.
    دو تا خواهرای اكبر كه جلوی در خونه واستاده بودن، یه نگاه چپی به نگار كردن و رفتن تو خونه. بابای اكبر كه متوجه شد، برگشت و به نگار گفت:
    - ولشون كن، حیوونن، تو كاریت نباشه. من كه قرار نیست از پسرم ارث بخورم، مغازه واسه خود اكبر بوده. یه مقدارش رو تو بخور، الباقیش رو هم بده به اون خواهرای ترشیده‌اش كه دست از سرم بردارن، البته تا وقتی شوهر نكردی!
    ...
    سر راه نگارو بردم سر خاك اكبر. اولش هیچی نگفت و اصلاً گریه نكرد، بعدش كمی به من نگاه كرد و گفت:
    - محمد جان می‌شه كمی تنها باشم؟
    ازش كمی دور شدم و منتظرش موندم. كمی نگذشت كه صدای ضجه‌ها و گریه‌هاش رفت به آسمون. 
    یكی دو ساعت اونجا بودیم و پای پیاده بر گشتیم. تو راه برگشت یه آرامش و جسارت خاصی تو صورت مثل ماهش بود و احساس می‌كردم تغییر كرده. بهش نگاه كردم و گفتم:
    - چرا از آسایشگاه فرار كردی؟
    - چون خوب شده بودم.
    -این‌طوری؟!
    - می‌دونی چرا اكبر نیومد خواستگاری؟ چون می‌دونست اون‌طوری خوب نمی‌شم. كاری كرد كه كل وجودم رو شُك نبودنش گرفت. نمی‌دونی محمد، نبودن اكبر چقدر منو عاشق‌تر كرده.
    ...
    تغییر و بازگشت نگار به حالت واقعی خودش خیلی برام عجیب بود. وقتی جلوی خونه رسیدیم، جلیل دم در بود، خیلی هم شاكی. لادن در خونه رو وا نمی‌كرد و اون هم مونده بود پشت در. درو وا كردم و همه رفتیم تو. چند قدم رد نشده بودیم كه صدای یه ماشین رو شنیدم كه پشت در وایستاد. من هم وایستادم. در ماشین باز شد و بسته شد. صدای تق‌تق پاشنه‌های كفش زنونه رسید تا دم در. یكی در زد.
    جلیل و نگار وایستادن و من رفتم در خونه رو وا كردم. فرنگیس پشت در بود.



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آذر نود و پنج

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان