گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و ششم
بخش پنجم
گفتم : چرا , به خدا دارم می خونم ... اسمم رو کی می نویسین ؟ ...
گفت : ماشالله خودت همه کاره شدی , چه احتیاجی به من داری ؟ آدرس می دم فردا خودت برو و اسمت رو بنویس ...
گفتم : بدین ... فردا که سیزده بدره , پس فردا می رم ... یک خواهش دیگه ازتون دارم , می شه اون رادیو قدیمی که مال جواد خان بود رو بدین به من ببرم یتیم خونه ؟
گفت : نه , اون یادگاریه ... نمی دم , می خوام نگهش دارم .. سالمه سالمه , حیفه ... همینو ببر که رو طاقچه اس ... نمی خوامش , بدترکیبه ... یکی دیگه می خرم ...
پریدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : وای خاله , شما خیلی خوبی ... واقعا ببرم ؟ ... خوشحالم که خاله ای مثل تو دارم , مرسی ... مرسی ... مرسی ...
بعد خاله رفت و مقداری زیادی کاغذ و مداد که مال جواد خان بود رو آورد و داد به من و گفت : فعلا با همین ها سر کن , یواش یواش درست می شه ...
به انیس هم فشار نیار ؛ زله اش نکن ... خودمون یک فکری برای درس دادن تو می کنیم ...
لیلا , بیا فردا با ما بریم سیزده بدر ... زبیده خودش اونجا رو می گردونه ,, یک روز چیزی نمی شه ...
گفتم : آخه خاله می خوام بچه ها هم سیزده بدر داشته باشن , زبیده حوصله ی این کارا رو نداره ...
یک مقدار پول تو خونه داشتم و رفتم خرید کردم ... کاهو هم به مقدار زیاد گرفتم ... مقداری تخمه و تنقلات برای بچه ها و دو کیلو گوشت چرخ کرده ...
سنکجبین درست کردم ... کاهو رو شستم و گوشت ها رو پیاز زدم و به شکل قلقلی سرخ کردم ...
هر چی باقالی و شوید خشک داشتم هم برداشتم ...
صبح زود خاله اومد تو اتاقم و گفت : ما می خوایم بریم قلهک ... وسایلت زیاده , تو رو می ذارم دم یتیم خونه بعد می رم دنبال ملیزمان ...
خاله برای اینکه حاضر بشه منو خیلی معطل کرد ...
دیرم شده بود ... خدا می دونه چه ذوق و شوقی داشتم از اینکه می تونستم اون روز بچه ها رو خوشحال کنم ...
تقریبا یک ساعت دیر رسیدم ... از در که وارد شدم , از دور آمنه رو دیدم که لای در ایستاده ...
تا چشمش به من افتاد , با سرعت در حالی که به شدت گریه می کرد دوید به طرف من ...
قلبم فرو ریخت ...
ناهید گلکار