گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و یکم
بخش پنجم
منظورشو فهمیدم ولی باید جلوی این کارو می گرفتم و حرفم رو غیرمستقیم بهش می زدم ...
گفتم : یک خواهش ازتون دارم ... حالا که با مادرتون حرف می زنین , بهشون بگین این نامه ها فقط دوستانه بوده و مربوط به کاره که یک وقت در مورد من فکر اشتباهی نکنن ... چون من هنوز به فکر علی هستم ...
اصلا به این طور چیزا فکر نمی کنم ... شما هم جای برادر من هستین ...
دیگه هم نمی خوام از این حرفا بشنوم ...
شما مشکلتون رو با انیس الدوله حل کنین لطفا ...
هاشم حالش خیلی خراب بود ... گفت : باشه ... من بعدا سر فرصت با شما حرف می زنم , الان نمی شه ...
و خداحافظی سردی کرد و رفت ...
فورا برگشتم تا شام بچه ها رو بدیم ...
زبیده ترسیده بود و از من پرسید : آقا چیزی نفهمید ؟
گفتم : چی بهت بگم زبیده ؟ ببین چیکار کردی ... من می دونم که آقا هاشم تا نفهمه نامه ها کجاست , آروم نمی شه ...
بعد از اینکه بچه ها خوابیدن , رفتم تو دفتر ... پشت میز نشستم و سرمو بین دو دست گرفتم ...
احساس بدی داشتم ...
انگار توی منگنه قرار گرفته بودم ... نمی تونستم پیش بینی کنم که آخر این ماجرا چی می شه ...
داشتم با خودم فکر می کردم ؛ اصلا آقا هاشم برای چی این کارا رو می کنه؟ معنی نداره برای من نامه بنویسه و حالا یک چیزیم طلبکاره ...
اوایل که من اومده بودم اینجا , خیلی متین تر و با ادب تر بود ... داره پررو می شه ...
واقعا با مادرش در مورد من حرف زده ؟ یعنی چی گفته ؟ پس غوغایی راه افتاده ... نه , من که دلم نمی خواد ... وای , نه اصلا ... اصلا ...
خوب , پس چرا هر وقت اسمش میاد قلبم تند می زنه ؟ ...
چرا امروز وقتی دیدمش اینقدر داغ شده بودم ؟
خوب داغ بشم ... معلومه , برای همین کارای انیس خانمه دیگه ... من که منظوری نداشتم ...
که یکی زد به در و سرشو کرد تو اتاق ...
سودابه بود ...
گفت : نخوابیدین ؟ بیام تو ؟
ناهید گلکار