خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت شصت و هشتم

  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هشتم

    بخش اول



    مونده بودم چیکار کنم که عفت خانم و شوهرش اومدن و به دادم رسیدن ...
    زودتر از همه من اونا رو دیدم ... رفتم به استقبالشون و با هم دست دادیم و روبوسی کردیم ...
    نگاهی به من کرد و همین طور که دستم تو دستش بود , گفت : چقدر قشنگ شدی لیلا ... پس تو زیر پوستت یک چیز دیگه ای که دل پسر ما رو بردی ...
    گفتم : وای نگین عفت خانم , اگر انیس خانم بشنوه غوغا می شه ...
    گفت : نگران نباش ... از صبح تا شب هاشم داره تو گوشش می خونه , دیگه نمی تونه انکارت کنه ...
    جهانگیر , ایشون لیلا هستن ... همون خانمی که شاگرد منه و بهت گفتم خیلی با استعداد و باهوشه ...
    جهانگیر خان خیلی مودبانه گفت : خوشحال شدم از زیارتتون ... تعریف شما رو زیاد شنیدم , این روزا مرتب حرف شماست ... لیلا خانم جنجالی ؟ ... درست میگم ؟
    از روی ادب خندیدم و گفتم : نمی دونم , ولی کاری نکردم که جنجال به پا کنم ... من دارم زندگی خودمو می کنم ...
    گفت : البته محض مزاح گفتم , حتما همینطوره ...
    از حرفای اونا خیلی چیزا دستگیرم شد ... اینکه هاشم با تمام قوا داره سعی می کنه انیس خانم رو راضی کنه و اینکه تونسته نظر بقیه رو جلب کنه و این مهر اونو بیشتر به دلم انداخت ...
    تعارف کردم و اونا رو بردم پیش انیس خانم و هاشم و با سرعت از اونجا دور شدم ...
    تا موقع شام شد و من دیگه سرگرم کار شده بودم ...

    دو تا میز بزرگ ؛ هر کدوم نزدیک بیست متر تو حیاط بود و دو تا کوچیک تر تو سرسرا که از قبل آماده شده بودن برای شام و فقط باید غذاها رو می چیدن ...

    هوا سرد شده بود و باید با سرعت این کارو می کردیم ...
    همینطور که من دوندگی می کردم , صدای هاشم رو شنیدم که گفت : بانو جان کمک نمی خوای ؟
    برگشتم دیدم پشت سرمه ...
    یواش گفتم : از اینجا برو ... تو رو خدا آبرومو نبر ... برو دیگه ...

    خنده ی شیطنت آمیزی کرد و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هشتم

    بخش دوم



    بعد از شام , دیگه هوای سرد قابل تحمل نبود ...
    مهمون ها یا خداحافظی می کردن یا می رفتن تو اتاق و سرسرا ...

    طوری که به جز عده ای از مردا که سرگرم گفتگو در مورد اوضاع مملکت و بحث سیاسی بودن , کسی تو حیاط  نموند ...
    انیس خانم می خواست بره ولی به اصرار خاله , اون و خانواده اش هم رفتن بالا تو ساختمون ...
    و من که خیلی وقت بود داشتم از سرما می لرزیدم و از ترس خانجان تو حیاط مونده بودم هم مجبور شدم برم ...
    تا وارد شدم , هرمز با صدای بلند گفت : کجایی تو لیلا ؟ پس قولت چی شد ؟ الان وقتشه , زود باش برامون ویولن بزن ...
    گفتم : نه تورو خدا , بذار بعدا می زنم ولی الان نه ...
    گفت : نمی شه , زود باش الان ...
    خاله گفت : برو سازت رو بیار , باید بزنی ...

    دیدم خانجانم نیست و همه دارن اصرار می کنن ... ولی راستش خودمم دلم می خواست بزنم چون از قبل  آماده شده بودم ...
    رفتم تو اتاق و در حالی که از شدت استرس دلشوره گرفته بودم , هر دو ویولن رو برداشتم و بردم جلوی عفت خانم و گفتم : اگر با من می زنین , منم می زنم ...
    خندید و گفت : با کمال میل ... تو دو تا ویولن داری ؟ خودتم خریدی ؟

    گفتم : نه این یکی رو خاله و پسر خاله ام بهم هدیه دادن ...
    کنار هم ایستادیم ...
    هر دو ساز رو عفت خانم کوک کرد و گفت : گل های شماره ی نه رو یادته ؟ بزنیم ؟ ...
    گفتم : بزنیم ...

    و بعد هر دو با هم بدون اینکه از قبل تمرین کرده باشیم , شروع کردیم به زدن ...
    چه لذتی به من داد ... انگار از این دنیا دور می شدم ...

    چشمم بسته بود و غرق در شادی بودم ...
    شادی لحظه ای که آرزو داشتم من ساز بزنم و کسانی باشن که نه با نفرت , بلکه از روی محبت به من نگاه کنن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هشتم

    بخش سوم



    من به این معتقد بودم که موسیقی تو ذات طبیعت و زندگی ست ...
    چه کسی زمزمه آب رو می شنوه و انکار می کنه که موسیقی نیست ؟ ...
    لالایی مادری رو که کودکش رو می خوابونه می شنوه و انکار می کنه ؟ ...
    چه کسی صدای خروسی رو که صبح آواز سر می ده و صدای بلبلی رو که روی درخت چهچهه می زنه می شنوه و موسیقی طبیعت رو انکار می کنه ؟ ...

    و چه کسی هست که برخورد باد رو به خوشه های گندم که اونا رو به رقص در آورده ندیده باشه و از این رقص قشنگ , صدای موسیقی طبیعت رو نشنیده باشه ؟ ...
    و من در حالی که بین خوشه ها چرخ می زدم , آرشه رو روی سیم های ویولن می کشیدم ...
    دیگه من تو اون عروسی نبودم ...
    وقتی اون قطعه تموم شد و همه داشتن دست می زدن , بلافاصله نتی رو که آماده کرده بودم نواختم ...
    در یک آن همه ساکت شدن و به جز صدای ویولن من , کوچکترین صدایی نبود ...
    این بار دست هام تو دست هاشم بود ... غرق در رویای عشقی که شاید برای من دست نیافتنی بود و این غم که ته دلم تلمبار شده بود , تو صدای سازم اثر کرد و سوز دلم رو آشکار...

    و نواختم و نواختم ...
    چند قطره ای اشک از گوشه ی چشمم بی اختیار فرو ریخت و وقتی تموم شد دیدم که اغلب نَمه اشکی به چشم دارن و این معجزه ی همدلی در یک آهنگ زیباست ...
    صدای دست ها و تشویق و تحسین , انگار همون چیزی بود که من می خواستم ...
    انگار ذاتم این بود , تایید دیگران برای من ...
    هرمز از خوشحالی دست می زد و سرشو تکون می داد و می گفت : بی نظیر بود ...
    در میون اون تشویق ها , چشمم افتاد به هاشم ...
    گوشه ای به دیوار تکیه داده بود و یک دستش روی صورتش بود و با اشتیاق و محبت نگاه می کرد .‌..



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هشتم

    بخش چهارم



    اون شب وقتی مهمون ها رفتن , تازه متوجه شدم که خانجانم نیست ...
    دنبالش رفتم و هر کجا رو به عقلم می رسید , گشتم ولی نبود ...

    عاقبت تو حیاط در اون سرمای آخر شب پاییزی پیداش کردم که روی یکی از صندلی ها خودشو جمع کرده و نشسته بود ...
    می دونستم از چی ناراحته , پس برای هر سرزنشی خودمو آماده کردم ...
    آروم و بی صدا یک صندلی گذاشتم و کنارش نشستم ... دیدم باز چشم هاش پر از اشک شده ...
    پرسیدم : خانجان خوبین ؟ قربونت برم ... ببخشید , غلط کردم , دفعه ی آخرمه ...
    ولی باور کنین نمی خوام باعث ناراحتی شما بشم ...
    گفت : بیا تو بغلم ... بیا اینجا ...
    خم شدم و سرمو گذاشتم روی سینه اش ... آروم آروم نوازشم کرد و گفت : امشب تازه فهمیدم تو چی میگی ...
    اونطوری که تو می زدی انگار از ته دلت بود ... فکر می کردم داری با من راز دل میگی ... چند نفر که اطرافم بودن در موردت می گفتن ...
    تو داری با اون ساز , جادو می کنی ...
    اگر خدا بهت اینو داده , من چیکارم که با تو مخالفت کنم ؟ ...

    می دونی ؟ امشب دلم می خواست تا صبح برام ساز بزنی ...
    چقدر قشنگ بود ... میشه یک بار دیگه برای من این کارو بکنی  ؟

    گفتم : قربونت برم خانجان جونم ... به شرط اینکه قول بدی دیگه گریه نکنی , همیشه برات می زنم ...
    هر روز , هر وقت شما دلت خواست ...
    اشک چشمش رو پاک کرد و یک لبخند رو لبش اومد و گفت : حالا یا با هم می ریم بهشت یا استغفرالله می ریم جهنم ... ولی خوبیش اینه که با هم هستیم ...
    لیلا ؟ دیدی داداشت نیومد ؟ فقط برای اینکه منو با خودش نبره ...
    گفتم : اشتباه می کنی خانجان ... اون می دونست این مجلس چطوریه , نیومد ... آخه شریفه و شیرین تو این مجلس بهشون خوش نمی گذره ...

    به دل نگیر ... اگر هم حسین اومد , باهاش نرو و پیش من بمون ...

    دارم پولامو جمع می کنم یک خونه اجاره کنیم ... دیگه شما هم راحت می شین ...
    گفت : نه مادر , باید برم سر زندگی خودم ... شریفه الان اون گاوها رو کشته , عرضه نداره جمع آوریشون کنه ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هشتم

    بخش پنجم



    حالا نزدیک دو روز بود پرورشگاه نرفته بودم و دلم شور می زد ...

    صبح خیلی زود بیدار شدم و ویولونم رو برداشتم و خودمو رسوندم پرورشگاه ...
    بچه ها بیقرار من بودن ... با دیدنم دوباره ریختن جلوی در ...

    اونا با من راحت تر بودن و وقتی من نبودم , زبیده هر کاری دلش می خواست می کرد ...
    و من به هر زبونی بهش می گفتم که این بچه ها از همه چیز محروم هستن و آغوش پدر و مادر ندارن , تو دیگه نمک به زخم اونا نپاش , به خرجش نمی رفت که نمی رفت ...

    و این کارش باعث می شد هر کجا که می رفتم حواسم دنبال بچه ها بود و دلم شور می زد ...
    اون روز به این فکر افتادم که اونا هم مثل من احتیاج دارن کاری یاد بگیرن و مورد تشویق و تحسین قرار بگیرن و من باید برای این کار , یک فکری بکنم ...
    هوا سرد شده بود و دیگه آخرین بادمجون ها و گوجه فرنگی های باغچه رو باید جمع می کردیم ...
    ولی از روزی که محبوبه رفته بود , دست و دلم نمی رفت این کارو بکنم و سودابه با بچه ها این کارو انجام می دادن ...
    اون روز نزدیک ظهر برای اینکه به بچه ها نزدیک تر بشم باهاشون رفتم برای چیدن باقی مونده ی سبزیجات ...
    حالا این کارو عاطفه انجام می داد ...
    اون دختر نه ساله ای بود , ترسو و بی سر و زبون ... که می خواستم با دادن این مسئولیت , یکم از اون حالت بیرون بیاد ...
    وقتی تو باغچه بودیم , ازش پرسیدم : عاطفه دلت می خواد چیکاره بشی ؟
    گفت : نمی دونم ... برام فرق نمی کنه ...

    پرسیدم : دلت نمی خواد بزرگ شدی یک کاری بلد باشی ؟ اون چیه ؟
    گفت : نه , نمی خوام ... الهی بزرگ نشم و زودتر بمیرم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۱   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هشتم

    بخش ششم



    حرف این بچه , روح و روانم رو بهم ریخت ... خدای من چقدر به این بچه زندگی سخت گرفته که حتی آرزوهاش لابلای بدبختی از بین رفته بودن ...
    وقتی اون دختر نه ساله ی تنها , مرگ رو از خدا می خواست ؛ من احساس کردم عاجزم و درمونده ...
    کاش دستم می رسید و می تونستم اونا رو از این وضعیت نجات بدم ...
    کارمون که تموم شد , بچه ها سبدها رو بردن تو آشپزخونه و من به عاطفه گفتم : با من بیا ...

    کنار باغچه رو زمین نشستم ... اونم کنارم نشست ...

    می دونستم که اون از شیرخوارگاه نیومده و فقط دو ساله اینجاست ... ازش پرسیدم : کسی هست که دوستش داشته باشی ؟
    یک فکری کرد و با چشمانی که مملو از غم و درد بود گفت : مامانم ... و شما ...

    پرسیدم : ولی من شنیدم که مادرت دیگه بین ما نیست ...
    گفت : می دونم ... اگر اون بود بابام منو نمی فروخت ...
    گفتم : واقعا ؟ تو رو فروخت به کی ؟ میشه برام تعریف کنی ؟ البته مجبور نیستی .. .من دلم می خواد باهات دوست باشم ...
    گفت : نه , نمی خوام بگم ...

    پرسیدم : چرا ؟
    گفت : چون خجالت می کشم ...
    خواستم پیگیر بشم ولی صدای در بلند شد و یدی درو باز کرد ...
    از خیاط خونه اومده بودن و لباس های قرمزی که سفارش داده بودم رو آوردن ...
    حالم اونقدر بد شده بود که دیگه نمی تونستم با عاطفه حرف بزنم و از حال و روزش با خبر بشم ...
    اسم هر بچه رو روی لباسش سنجاق کرده بودن ...

    به کمک سودابه و نسا لباس های اونا رو تنشون می کردیم و من با بغضی شدید لباس آمنه و محبوبه و گلریز رو بردم تو دفتر و اونا رو بغل کردم و گریه ای سر دادم , نگفتنی ...
    هنوز داغ دلم برای اونا تازه بود و با هر تلنگری بغضم باز می شد ...
    همینطور با گریه سنجاق ها رو از روی لباشون باز کردم و به سودابه گفتم : ببر ببین به تن کی می خوره و اونایی رو که لباس ندارن , بیار من اندازه شون رو بگیرم و بدم بدوزن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هشتم

    بخش هفتم



    گفت : تو رو خدا غصه نخورین ... خیلی از این بچه ها به شما احتیاج دارن ...
    گفتم : می دونم , ولی آمنه و محبوبه برای من چیز دیگه ای بودن ... نمی دونم چرا بین این همه بچه اون دو نفر به من این همه محبت داشتن ؟ ...
    در واقع اونا بودن که به من عشق می دادن ... هر کجا می رفتم آمنه میومد و دست کولوچوشو می کرد تو دست من ...
    وقتی پیشش می خوابیدم , تا صبح ده بار بیدار می شد و هراسون بغلم می کرد و منو می بوسید ...

    و یا محبوبه , تو می دونی بدون من اینجا بند نمی شد ... محبتشو یک طور خاصی بیان می کرد که وقتی یادم میفته قلبم آتیش می گیره ...


    در همین موقع تلفن زنگ خورد ... با حالی خراب گوشی رو برداشتم ...
    یک آقایی گفت : از اداره ی آموزش و پرورش زنگ می زنم , لطفا به سرپرست پرورشگاه بگین فردا وقت اداری بیان اداره ... با شما در مورد مدرسه ی بچه ها کار دارن ...
    با غیظ گوشی رو گذاشتم و گفتم : لعنتی ها انگار می خوان فیل هوا کنن ...
    سه روز دیگه مدرسه باز می شه و هنوز تکلیف این بچه ها روشن نیست ...
    دوباره تلفن زنگ خورد ... با حرصی که تو وجودم بود , بلند گفتم : بفرمایید ؟ ...
    صدای انیس خانم به گوشم خورد که گفت : لیلا جون خودتی ؟

    گفتم : اِ ... بله خودمم ... انیس خانم شمایید ؟
    گفت : بله منم ... می خواستم اگر وقت داری یک ساعتی بیای خونه ی ما , باهات کار دارم ...
    گفتم : انیس خانم منم دلم می خواد شما رو ببینم ... منم کارتون دارم ولی اصلا فرصت ندارم از پرورشگاه برم بیرون ... چند روز صبر کنین , خودم بهتون خبر می دم ...
    گفت : ببین لیلا , کارِت دارم ... ساعت هفت هاشم میاد دنبالت تا از کارات نیفتی ...
    گفتم : نه لطفا مزاحم ایشون نشین , خودم میام ... چشم , همون حدود هشت اونجام ...
    گفت : ممنون , منتظرتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۷   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هشتم

    بخش هشتم



    حالا این شوک سوم بود که پشت سر هم برای من میومد ...
    سودابه اومد و با خودش چهار تا بچه ای که لباس نداشتن رو آورد ...

    هر چهار تا چنان اشک می ریختن که انگار دنیا برای اونا تموم شده ... فکر می کردن هرگز نمی تونن اون لباس رو داشته باشن ...

    حق هم با اونا بود ... چون همه ی آدما تو شرایطی مثل این قرار می گیرن و فکر می کنن دنیا تموم شده و های و هوی راه میندازن ...
    در صورتی که بعدا با مرور زمان متوجه کم اهمیتی اون موضوع می شن , بازم تکرار می کنن و برای چیزای بی ارزش , غمگین می شن ...
    نشستم و هر چهار تای اونا رو بغل کردم و گفتم : قول می دم تا فردا یا پس فردا لباس شما هم آماده بشه ...

    ولی اونا قانع نمی شدن و همون لحظه می خواستن ...
    گفتم : فعلا برین , یک کاریش می کنم ...

    قصد داشتم اونا رو با خودم ببرم پارچه بخرم و قسط آخر پارچه ها رو هم بدم ...
    بعد اونا رو ببرم پیش خیاط تا خاطرشون جمع بشه و با حسرت به بقیه نگاه نکنن ...
    اونا به اندازه ی کافی حسرت کشیده بودن ...
    بچه ها همه خوشحال بودن ... شاید این اولین باری بود که کسی برای خود اونا لباس می دوخت ...
    به نظرم خوب اومد ... با رنگ قرمز پر رنگی که داشت , فضای غم انگیز اونجا رو کمی تغییر داده بود ...
    تا غروب کار داشتم ... یکم زودتر راه افتادم ...
    به یدی گفتم : برو یک تاکسی دربست برای من بگیر و بیا ...

    با بچه ها رفتیم دم در که تا تاکسی اومد , زودتر سوار بشیم ...
    دیدم هاشم اونجاس ... درست روبروی در ایستاده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت شصت و نهم

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و نهم

    بخش اول



    سرمو خم کردم و گفتم : سلام , من باید بچه ها رو ببرم جایی ... شما برو , من خودم میام ...
    پیاده شد و با یک لبخند گفت : سلام به شما بانو ... سوار شین خودم می برمتون , هر کجا بخواین ...
    گفتم : آخه من که گفتم خودم میام , چرا شما زحمت کشیدین ؟
    درو باز کرد و به بچه ها گفت : سوار شین بچه ها , لیلا جونتون می خواد تا آخر شب تعارف کنه ...
    دخترا به من نگاه کردن ...
    گفتم : باشه , چیکار می شه کرد ؟ برین بالا بچه ها ...

    خودمم جلو سوار شدم ولی هیجانی که تو وجودم به پا شده بود , برام انکارناپذیر بود ...

    قبلا این احساس رو تجربه نکرده بودم و با هیجانات قبلی فرق داشت ... وقتی اونو می دیدم داغ می شدم ، قلبم تو سینه می کوبید و به نفس نفس زدن می افتادم ...
    پرسید : خوب ؟
    گفتم : چی خوب ؟
    با خنده پرسید : بچه ها رو کجا می بردی ؟

    گفتم : آهان ... اون ... خیاط خونه ... نه نه ... اول می رم پارچه فروشی ...
    بالاتر از توپخونه , دست راست یک پارچه فروشی هست , اونجا ... بعدم می ریم نزدیک خونه ی خاله یک خیاط خونه , بهتون نشون می دم ...
    ببخشید , زحمتون می شه ...
    گفت : نه , چه زحمتی ...حاضرم تا آخر عمر , راننده ی شخصی شما بشم ... فقط کافیه امر کنین ...

    راستی راننده ی شخصی نمی خواین ؟
    گفتم : چرا ... ولی اگر بگیرم , اول باید  خوش اخلاق باشه ... دوم , نه زود قضاوت کنه و نه زود عصبانی بشه ... مخصوصا وقتی مطمئن نیست ...
    گفت : هنوز از دلتون بیرون نیومده ؟ ... من که معذرت خواستم ...
    پرسیدم : شما می دونین انیس خانم با من چیکار داره ؟
    گفت : هم آره هم نه , چون اختیار زبون انیس الدوله دست من نیست ... ولی می دونم که خیلی نرم شده , دیگه مخالفت نمی کنه و قرار به زودی بیام خونه ی خاله تون ...

    و یک اشاره به عقب کرد که جلوی بچه ها نمی تونه حرف بزنه ...
    گفتم : آقا هاشم به نظر من صبر کنین ... عجله ای در کار نیست , بذارین تو وقت مناسب ... بعضی کارا مثل همین موضوع ما , با عجله درست نمی شه ...
    گفت : نمی تونم مامان بزرگ ...
    و قاه قاه خندید و ادامه داد : یک وقتا یک طوری حرف می زنی که انگار مادربزرگم داره حرف می زنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و نهم

    بخش دوم



    ساکت شدم ... نمی خواستم یک وقت جلوی بچه ها چیزی از دهنمون در بره ...
    کنار پارچه فروشی نگه داشت ... به بچه ها گفتم : شما بمونین تا من برگردم ...
    ولی هاشم پشت سرم اومد ...
    متاسفانه از پارچه ای که اون بار برده بودم , نداشت و تموم کرده بود ...
    گفت : آبی و سبز و سورمه ای شو هم داره ...
    مجبور شدم از یک پارچه ی گرون تر که رنگش نزدیک پارچه ی قبلی بود , انتخاب کنم ...
    حالا اگر می خواستم قسط رو بدم پول کم میاوردم و درست نبود جلوی هاشم از پارچه فروش بخوام که بقیه اش رو ماه بعد بگیره ...
    گفتم : آقا هاشم نگران بچه ها هستم , میشه یک سر بزنین ؟
    گفت : باشه , باشه الان ...

    و دوید به طرف ماشین ...
    تند و تند گفتم : آقا قسط آخر رو آوردم ولی پولم برای اینا کمه , میشه بقیه اش رو بعدا بیارم ؟ لطفا ...
    گفت : بله خواهر , شما پیش من اعتبار دارین ... چه کسی از شما بهتر ...

    و در همین موقع هاشم برگشت و گفت : نشستن , خوبن ... خیالت راحت باشه ...
    پارچه فروش همین طور که پارچه ها رو می برید و تو روزنامه می بست , ادامه داد : به خدا مشتری از شما خوش حساب تر ندارم ... دو توپ پارچه ای که بردین , سر وقت قسطشو آوردین ... حالا این که قابلی نداره ...
    باشه بعدا , هر وقت داشتین حساب می کنیم ... مغازه متعلق به شماست ... بفرمایید ... بذار دفترم رو ببیینم ...
    بله , قسط آخرتونه ... درسته , دیگه بی حساب شدیم ... پول اینم باشه ماه دیگه بیارین ...
    هاشم با تعجب نگاه می کرد ... گفت :چقدر می شه ؟ من می دم ...
    گفتم : نه نه ... امکان نداره ... شما برو بیرون , الان منو ناراحت می کنین بعد من عصبانی می شم ... ممنونم ...
    دست هاشو گرفت بالا و گفت : باشه ... تسلیم ... چرا عصبانی میشی ؟ من می دونم اینا مال بچه هاست , خوب بذار منم شرکت کنم ... چرا اینقدر تو مغروری ؟ ...
    گفتم : این چه حرفیه ؟ غرور کدومه ؟ هر وقت لازم بود خودم بهتون میگم , مگه قبلا نگفتم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و نهم

    بخش سوم



    از اونجا رفتیم خیاطی ...

    من تو راه داشتم فکر می کردم که چه خوب می شد چند تا از بچه ها خیاطی یاد می گرفتن و خودشون برای خودشون لباس می دوختن ...
    این فکر تو سرم افتاد و خوب معمولا من تا اجراش نمی کردم , دست بردار نبودم ...
    یک مرتبه و بدون مقدمه با هیجان گفتم : آره فکر خوبیه , باید انجامش بدم ...
    پرسید : چی رو باید انجام بدی ؟
     تند تند حرف می زدم ... انگار می ترسیدم دیر بشه ...
    گفتم : همین دیگه , اگر بچه ها خیاطی یاد بگیرن دیگه لازم نیست پول بدیم براشون بدوزن یا لباس کهنه بپوشن ...
    گناه دارن به خدا ... آخه یک عمر چیزایی که مردم نمی خوان و دیگه به درد نمی خوره رو تن این طفل معصوم ها بکنیم ؟ ...

    تازه دیدی که از همین چیزای کهنه مریض شدن ... هزار جور میکروب داره درد و مرض داره ...

    آره , همین کارو می کنم ... صبر کن , حالا ببین چیکار می کنم ...
    همین طور که رانندگی می کرد , با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : می دونم که انجامش می دی , من بهت ایمان دارم ... ببین اگر پیشنهاد منو قبول کنی , با هم این کارا رو می کنیم ... من ازت حمایت می کنم ....
    گفتم : اول بذارین ببینیم مادرتون چی می خواد به من بگه ...
    گفت : تو دیشب محشر بودی , وای تو اون لباس مثل یک نقاشی قشنگ شده بودی ... متوجه بودی از تمام اون زن ها که چهار ساعت به خودشون رسیده بودن بهتر بودی و همه بهت نگاه می کردن ؟
    مخصوصا وقتی که ویولن می زدی ...

    دقت نکردی تو ... کسی به استادت توجهی نمی کرد , همه محو تو بودن ...
    گفتم : آقا هاشم یک حرفایی رو نباید یک جاهایی زد ...

    و اشاره کردم به عقب ...
    گفت : اوه , ببخشید مادربزرگ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و نهم

    بخش چهارم



    بچه ها رو بردم تو خیاط خونه و اون خانم اندازه هاشونو گرفت و قرار شد تا پس فردا بهم تحویل بده ...

    بعد پیشنهادم رو بهش گفتم که بیاد تو پرورشگاه و به بچه ها خیاطی آموزش بده ...
    اونم قبول کرد و قرار گذاشتیم که این کارو بکنیم ...
    هر قدم که جلو می رفتم , احساس می کردم قدرت بیشتری برای ادامه ی کارم پیدا می کنم ...
    دخترا رو بردم تو پرورشگاه و به زبیده گفتم : تحویل تو ...
    آقا هاشم اومده دنبالم که بریم خونه ی انیس خانم ... می خواد منو ببینه ...
    تو حواست به بچه ها باشه ... درها رو قفل کن ... شاید من شب رفتم پیش خانجانم ...
    گفت : باشه خانم , حواسم هست ... نگران نباش ...


    برگشتم و سوار شدم ...
    هاشم گفت : لیلا دلم برات تنگ شده بود ... آخیش , راحت شدم ... نمی تونستم حرف بزنم ...
    در حالی که غرق در لذت دوست داشته شدن بودم , لبخندی روی لبم نقش بست که از دید هاشم پنهون نموند ...
    جرات بیشتری پیدا کرد و گفت : نمی دونم تو منو جادو کردی یا طلسم ؟ ... الان پیش توام , تا ازت جدا میشم دلم تنگ می شه ...
    بازم سکوت کردم ...
    پرسید : تو چیزی نمی خوای بگی ؟
    گفتم: چرا ,ولی نه قبل از حرف زدن با انیس خانم ... 

    حال عجیبی داشتم ... بدنم گُر گرفته بود و می ترسیدم این همه هیجانی که تو وجودم هست , دستم را رو کنه ...
    می دونستم که مانعی مثل انیس خانم جلوی راهمه و نباید امیدوار می شدم , که در این صورت دوباره ضربه می خوردم ...
    هاشم ماشین رو تا دم ایوون برد و با هم پیاده شدیم ...
    خوشحال بود و چشم هاش برق می زد ...

    هر چی اون به این ملاقات خوشبین بود , من نبودم ...

    بازم شکوه و جمال اون ساختمون و اون زندگی منو گرفته بود ...
    به خودم نهیب زدم : لیلا , دست و پاتو گم نکن ... وگرنه انیس خانم سکه ی یک پولت می کنه ...

    حواست باشه این بار نباید به اون ببازی , تو رشته ی کارو دستت بگیر ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و نهم

    بخش پنجم



    هاشم راهنمایی کرد و دوش به دوش هم وارد خونه شدیم ...
    انیس خانم این بار با خوشرویی اومد به استقبالم و گفت : خوش اومدی لیلا جون ...

    مرسی که وقت گذاشتی , ولی من باید باهات حرف می زدم ... بفرما بشین ...

    وای عزیزم , تو چقدر قشنگ ساز می زنی ... من که خیلی لذت بردم ,  عالی بود ...
    نشستم و هاشم هم اومد نزدیک من بشینه که انیس خانم گفت : هاشم جان میشه شما ما رو تنها بذاری ؟ ... می خوایم زنونه حرف بزنیم ...
    هاشم گفت : مادر ؟ برای چی ؟
    گفت : خواهش می کنم , لطفا ... من و لیلا با هم حرف داریم , نمی خوام تو باشی ... میشه ؟
    هاشم با ناراحتی سری تکون داد و گفت : پس من یکم می رم به اتاقم و زود برمی گردم ...
    گفتم : انیس خانم منم با شما حرف دارم , اجازه می دین اول من بگم ؟
    گفت : بگو ببینم چی شده ؟
    بدون معطلی گفتم : مدتیه که می خواستم بهتون بگم ولی وقت نمی شد ... اول اینکه من واقعا ازتون ممنونم که پیگیر کار مدرسه ی بچه ها شدین , شما اونقدر قابل تحسین هستین که من آرزو کردم یک روز مثل شما بشم ... می خواستم در مورد کمک هاتون که موقع مریضی من و بچه ها کردین هم ازتون تشکر کنم ...
    به نظرم شما زن بی نظیری هستین ... اگر شما نبودین اون بچه ها خیلی صدمه می دیدن ...
    انیس خانم لبخند رضایتمندی روی لبش نقش بست و گفت : نه جونم , وظیفه ام بود ... خوب به هر حال کاری که از دستم بر میومد کردم , مهم نیست ...
    گفتم : به خدا خیلی مهمه , هر کسی این کارا رو نمی کنه ... شما واقعا یک زن استثنایی هستین و من تا آخر عمرم فراموشتون نمی کنم ...
    گفت : ممنون ... حالا من می خواستم بگم ...

    وسط حرفش رفتم و ادامه دادم : البته یک مورد دیگه هم هست که باید بهتون بگم و از تجربه ی شما استفاده کنم , اونم اینه که مرادی از سودابه خوشش اومده ...

    و جریان رو با آب و تاب براش تعریف کردم ...
    من تند تند می گفتم و اون با اشتیاق گوش می داد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و نهم

    بخش ششم



    بعد ادامه دادم : من به مادر مرادی گفتم آخه وقتی یک دختر خوبه همه چیز تمومه چرا شما به جرم اینکه تو پرورشگاه بزرگ شده می خواین برای پسرتون نگیرین ؟ ...
    به خدا انیس خانم کاش همه انسانیت شما رو داشتن ... واقعا دلم می خواست بهش بگم بیا از انیس الدوله یاد بگیر , دائم به فکر این بچه هاست ...
    اصلا وسط حرفام هم گفتم بیا ببین چه خانم هایی زندگیشونو وقف این بچه ها کردن , اون وقت شما به خاطر حرف مردم می خوای این دختر رو نگیری ؟
    پرسید : حالا بالاخره راضی شد یا نه ؟
    گفتم : نمی دونم , راستش اگر بگه نه که سودابه خیلی ناراحت می شه ... ولی مهم نیست , شما نگران نباشین من باهاش حرف می زنم ...
    به خاطر یک مرد که آدم خودشو ناراحت نمی کنه ... بد میگم انیس خانم ؟ اصلا شاید یک نفر بهتر براش پیدا شد و باهاش ازداوج کرد , دنیا که آخر نمی شه ...
    حالا شما میگی من کار درستی کردم ؟ ...
    از قیافه ای که انیس خانم به خودش گرفته بود و تحت تاثیر حرفای من , اصلا حرفای خودشو فراموش کرده بود ...
    فهمیدم آدما اون چیزی نیستن که گذرا اونا رو می ببینیم ...
    در واقع همه ی اونا یک رگ خواب دارن که وقتی به دست اومد دیگه رو حرف تو حرف نمی زنن ...

    با مهربونی گفت : تو دختر عاقلی هستی , خودت می دونی باید چیکار کنی ... همین کارایی که کردی خوب بود ...
    منم جای تو بودم همین کارو می کردم ...اگر لازم شد خودم با مرادی حرف می زنم ...
    خوب حالا بریم سر حرف من ...
    گفتم : ببخشید یک چیز دیگه ام هست ... من با خیاط خاله ام حرف زدم تا تو پرورشگاه یک کلاس خیاطی بذاره تا اونا یک حرفه یاد بگیرن و لباس های خودشون رو هم خودشون بدوزن ...
    پرسید : شنیدم برای بچه ها لباس نو دوختی ... کی پولشو داد ؟ ...
    گفتم : پول پارچه ها رو من و پول خیاط رو خاله ام دادن ...
    گفت : ای وای , تو با این درآمد کم این کارو کردی ؟ چرا به من نگفتی ؟
    گفتم : انیس خانم در مقابل خوبی های شما , این که چیزی نیست ... ما به گرد پای شما هم نمی رسیم ...
    گفت : دستت درد نکنه , آفرین به تو ... حالا اگر حرفت تموم شد , به من گوش کن ...
    گفتم : چشم , بفرمایید ...
    گفت : می دونی که حتما هاشم در مورد تو چه نظری داره ...
    گفتم : بله , می دونم ... ولی نظر شما برای من مهمه , حرف حرف شماست ... هر چی شما بگین من انجام می دم و خلافش ثابت نمی شه ...
    گفت : راستش من موافق نیستم , خودتم می دونی دلیلش اینه که تو ...

    حالا اونو ول کن ... اینکه ... تو ... اصلا بذار اینجوری بگم ...
    لیلا تو دختر شایسته ای هستی و خیلی عاقل ... به نظرت برای پسر من مناسبی ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۷   ۱۳۹۷/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتادم

  • ۰۲:۰۰   ۱۳۹۷/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتادم

    بخش اول



    گفتم : من بگم ؟ نظر من برای شما مهمه ؟ ...
    گفت : آره , بگو ببینم خودت چی میگی ؟

    در موقعیت بدی قرار گرفتم بودم ... احساس می کردم دارم محاکمه می شم و اگر حرف نادرستی از دهنم در بیاد , بعدا بر علیه خودم استفاده می شه ...
    گلوم خشک شده بود و به سختی می تونستم حرف بزنم ...
    گفتم : شما می دونین که من ارزش آدم ها رو به ثروت نمی دونم ... برای همین قبلا که شما رو نمی شناختم , اصلا دلم نمی خواست باهاتون روبرو بشم ...
    ولی وقتی ذات شما رو شناختم , عاشقتون شدم ... الان به خاطر انسانیت شماست که جلوتون نشستم چون برام ارزش دارین ...
    وقتی دستور دادین بیام , اومدم ... با اینکه خاطره ی خوشی از ملاقات قبلم با شما نداشتم ...

    اینو بدونین که من آدمی نیستم که زیر بار تحقیر و توهین کسی برم ...
    ولی یک سوال ازتون دارم ... اگر منو مناسب پسرتون نمی دونین , چرا گفتین بیام ؟
    بگین نه , طوری نمی شه ... صلاح خودتون رو در نظر بگیرین ...

    شاید برای اینکه نمی تونین مانع آقا هاشم بشین ... در این صورت بگین من چیکار کنم ؟
    اون بارم بهتون گفتم , الانم میگم ... من دختری نیستم که دنبال شوهر بگردم ... حالا بگین از من چی می خواین ؟ برای چی منو اینجا خواستین ؟
    گفت : می خوام راه حلی پیدا کنم ... موندم چیکار کنم ...
    گفتم : من دربست در اختیار شمام , هر کاری گفتین روی چشمم انجام می دم ...
    می خواین طوری رفتار کنم که خودش از من زده بشه و دیگه سراغم نیاد ؟ البته این برام سخته چون نمی تونم خلاف میلم کاری رو درست انجام بدم ...


    انیس خانم رفت تو فکر ... طوری بیقرار بود که منم می فهمیدم ...
    یکم سکوت کرد ... بعد بلند شد و یک لیوان آب ریخت و تا ته سر کشید ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۴   ۱۳۹۷/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتادم

    بخش دوم



    گفتم : ببخشید میشه به منم بدین ؟
    گفت : ای وای , از تو پذیرایی هم نکردم ...

    و یک لیوان هم برای من ریخت و صدا زد : چایی بیارین ...

    و دوباره نشست ... پاشو انداخت روی پاش و چند بار عوض کرد ...
    بالاخره گفت : لیلا تو مطمئنی پونزده سال داری ؟ به نظرم سی مترت تو زمینه ...
    گفتم : اتفاقا خودمم همیشه همینو می گم .. .نمی دونم چرا , ولی اینطوریم دیگه ...
    گفت : خوب , اگر قراره تو زن هاشم بشی باید قول بدی پرورشگاه رو ول کنی ... نمی تونم بگم عروسم اونجا کار می کنه ... قبول داری ؟
    دیگه به پول هم احتیاجی نداری ...
    گفتم : از من بپرسین اگر قراره بین این وصلت و پرورشگاه یکی رو انتحاب کنم , بدون معطلی و فکر کردن می گم پرورشگاه ...
    چون من زنی مثل شما رو دیدم , مثل خاله ام رو دیدم ... می خوام برای اون بچه ها مفید باشم ... دوستشون دارم و نمی تونم ولشون کنم ...
    پس با اجازه شما من می رم ... تکلیف روشن شد ...
    از جام بلند شدم و ادامه دادم : نمی خوام باعث سرشگستگی شما بشم ... این کارو دوست ندارم ...
    گفت : بشین لیلا ... لطفا ... می دونی , تو خیلی بزرگتر از سنت حرف می زنی و آدم می مونه بهت چی بگه ... آخه من با تو چیکار کنم دختر ؟
    از صبح تا شب و از شب تا صبح دارم فکر می کنم ... با اینکه خودمم تو رو دوست دارم و به نظرم شایسته ای ولی به خدا جور در نمیاد , یک جاییش می لنگه ...


    دوباره نشستم و همینطور نگاهش کردم ... اینجا دیگه جای حرفی باقی نمی موند ...
    اون راست می گفت ... دلش رضا نبود , پس چرا باید این کارو می کرد ؟
    دوباره گفت : باشه ... ببین لیلا , می خوای استخاره کنیم ؟ ... هر چی استخاره گفت همون کارو می کنیم , خوبه ؟
    گفتم : میل خودتونه ... ولی این حرف رو به آقا هاشم بزنین , اون باید نظر بده ...
    گفت : هر چی فکر می کنم نمی تونم قبول کنم عروسم تو پرورشگاه کار کنه ... تو باید یکی رو انتخاب کنی , چاره ای نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۷   ۱۳۹۷/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتادم

    بخش سوم



    هاشم با حالتی عصبی و ناراحت اومد ... انگار همون گوشه کنارها , گوش ایستاده بود ...
    نگاهی به انیس خانم انداخت و گفت : مادرِ من , کار به این روشنی و واضحی رو می خوای دست استخاره بسپری ؟ استخاره دل آدمه ... اگر فکر کنی خوبه , خوب می شه و اگر مثل شما تو همه چیز تردید داشته باشی , هیچ کاری درست نمی شه ...
    اگر الان لیلا قبول کنه که تو پرورشگاه کار نکنه , دیگه به نظر من اون کسی که من می خواستم نیست ...
    ما می خوایم با هم این کارو بکنیم و همون طور که لیلا بهتون گفت الگوی ما , بزرگترهای ما بودن ... مهربون و بخشنده ...

    خودتون بارها به من گفتین : هاشم , بدو بهت احتیاج دارن ... هاشم , برو بخر و بهشون بده ...
    هاشم ندارن بخورن , برو یک فکری بکن ...
    به من گفتی خدا برای کسی که بخشنده باشه , از زمین و آسمون نعمت می فرسته ...
    مادر من , لیلا به نظرم همونی هست که پاداش منه ... بذار ما با هم زندگی کنیم و نه توش نیار ...

    من از لیلا می خوام که این بحث امشب ما رو ببخشه ...


    انیس خانم آه جانسوزی کشید ... پیدا بود که کاملا مردد شده و نمی دونه چه تصمیمی بگیره ...

    و من اینو نمی خواستم ...
    گفت : من که منظور بدی ندارم ... خودشم می دونه , اون منو شناخته ...
    اگر این کارو بکنم , حالا حالاها باید جوابگوی حرف مردم باشم ...
    هاشم گفت : دیدی که اون شب عروسی همه از لیلا خوششون اومد ؟ ... هم آذر بانو  هم آرام دخت موافق بودن , حالا چی شده این حرفا رو می زنی ؟



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان