گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و نهم
بخش اول
سرمو خم کردم و گفتم : سلام , من باید بچه ها رو ببرم جایی ... شما برو , من خودم میام ...
پیاده شد و با یک لبخند گفت : سلام به شما بانو ... سوار شین خودم می برمتون , هر کجا بخواین ...
گفتم : آخه من که گفتم خودم میام , چرا شما زحمت کشیدین ؟
درو باز کرد و به بچه ها گفت : سوار شین بچه ها , لیلا جونتون می خواد تا آخر شب تعارف کنه ...
دخترا به من نگاه کردن ...
گفتم : باشه , چیکار می شه کرد ؟ برین بالا بچه ها ...
خودمم جلو سوار شدم ولی هیجانی که تو وجودم به پا شده بود , برام انکارناپذیر بود ...
قبلا این احساس رو تجربه نکرده بودم و با هیجانات قبلی فرق داشت ... وقتی اونو می دیدم داغ می شدم ، قلبم تو سینه می کوبید و به نفس نفس زدن می افتادم ...
پرسید : خوب ؟
گفتم : چی خوب ؟
با خنده پرسید : بچه ها رو کجا می بردی ؟
گفتم : آهان ... اون ... خیاط خونه ... نه نه ... اول می رم پارچه فروشی ...
بالاتر از توپخونه , دست راست یک پارچه فروشی هست , اونجا ... بعدم می ریم نزدیک خونه ی خاله یک خیاط خونه , بهتون نشون می دم ...
ببخشید , زحمتون می شه ...
گفت : نه , چه زحمتی ...حاضرم تا آخر عمر , راننده ی شخصی شما بشم ... فقط کافیه امر کنین ...
راستی راننده ی شخصی نمی خواین ؟
گفتم : چرا ... ولی اگر بگیرم , اول باید خوش اخلاق باشه ... دوم , نه زود قضاوت کنه و نه زود عصبانی بشه ... مخصوصا وقتی مطمئن نیست ...
گفت : هنوز از دلتون بیرون نیومده ؟ ... من که معذرت خواستم ...
پرسیدم : شما می دونین انیس خانم با من چیکار داره ؟
گفت : هم آره هم نه , چون اختیار زبون انیس الدوله دست من نیست ... ولی می دونم که خیلی نرم شده , دیگه مخالفت نمی کنه و قرار به زودی بیام خونه ی خاله تون ...
و یک اشاره به عقب کرد که جلوی بچه ها نمی تونه حرف بزنه ...
گفتم : آقا هاشم به نظر من صبر کنین ... عجله ای در کار نیست , بذارین تو وقت مناسب ... بعضی کارا مثل همین موضوع ما , با عجله درست نمی شه ...
گفت : نمی تونم مامان بزرگ ...
و قاه قاه خندید و ادامه داد : یک وقتا یک طوری حرف می زنی که انگار مادربزرگم داره حرف می زنه ...
ناهید گلکار