خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۰۲:۱۱   ۱۳۹۷/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتادم

    بخش چهارم



    صدای رعد و برق بلند شد ... آسمون روشن می شد و می غرید ...
    درست مثل دل من , آشوب زده و پریشون شده بود ...

    از جام پریدم و گفتم : من باید برم , بچه ها می ترسن ... آمنه ...

    حرفم رو قطع کردم ...

    خدای من , هنوز نگران آمنه بودم ...
    بعد ادامه دادم : همه شون از صدای رعد وحشت می کنن ...

    کیفم رو برداشتم ...
    گفتم : خداحافظ انیس خانم ... ببخشید مزاحم شدم , ان شالله دفعه ی آخره ...
    گفت : برای چی ؟ حالا داشتیم حرف می زدیم ... چیزی هم نخوردی ...

    با عجله راه افتادم ... به هیچی جز بچه ها فکر نمی کردم ...
    در عین حال دلم می خواست هر چه زودتر از اونجا دور بشم ...
    هاشم گفت : مرسی مادر , کار خودتو کردی ؟

    سریع دوید ماشین رو روشن کرد و من سوار شدم ... می خواستم هر چه سریع تر برسم پرورشگاه ...
    هنوز از در خونه بیرون نرفته بودیم که رگبار شدیدی باریدن گرفت و یکم بعد اونقدر تند شد که اصلا جلوی ماشین دیده نمی شد و برف پاک کن حریف اون نبود ...
    هاشم پرسید : چرا ساکتی ؟ به چی فکر می کنی ؟ از دست مادرم ناراحتی ؟
    گفتم : نه بابا ... بچه ها می ترسن , من باید اونجا باشم ... نمی خوام به چیز دیگه ای فکر کنم ...
    اصلا در توانم نیست که با کسی مبارزه کنم ...
    گفت : مگه نمی خواستی بری خونه ی خودتون ...
    گفتم : تو رو خدا یکم تندتر برین , من می دونم الان بچه ها چه حالی دارن ...
    پرسید :  تو هم از رعد و برق می ترسی عزیزم ؟ ...
    گفتم : قبلا چرا , ولی الان ... نمی دونم ... فکر نکنم , فقط به فکر بچه هام ...
    گفت : بگو کی بیایم خواستگاری ؟ خودت تعیین کن و به من بگو ...
    گفتم : آخه چرا می خوای منو به زور بگیری ؟ ... نمی فهمی انیس خانم دلش رضا نمی ده ؟ ... من نمی خوام این طوری زن کسی بشم , در ضمن پرورشگاه رو هم ول نمی کنم ...
    خوب شرط مادرتون هم همینه دیگه , حداقل یکم صبر کنیم ... قبلا هم بهتون گفته بودم دارم اذیت می شم  ...
    گفت : من صبر ندارم , به اندازه ی کافی صبر کردم ...
    گفتم الان دیگه در این مورد چیزی نگو , من نگرانم دخترام ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۱۴   ۱۳۹۷/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتادم

    بخش پنجم



    وقتی رسیدم دم در , پیاده شدم و فقط گفتم : مرسی , ممنونم ...
    گفت : می خوای منم بیام ؟
     گفتم نه بابا , شما برای چی ؟ ... خدانگهدار ...
    و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... تا اونجا کاملا خیس شده بودم ...

    حدسم درست بود ... بچه ها ترسیده بودن ...
    گفتم : چیزی نیست , من اینجام ... حالا مثل اون دفعه برین تو اتاق بازی تا من بیام ...


    فکرم آشفته بود و نمی دونستم این بار چطور سرشون رو گرم کنم ...

    وقتی همه جمع شدن , به سودابه گفتم : زبیده رو هم صدا کن , اونم می ترسه ...
    بعد رفتم ویولنم رو آوردم ... جلوی اونا ایستادم و گذاشتمش روی شونه ام ...
    در حالی که لباسم خیس بود , ترجیح دادم اول اونا رو آروم کنم ...

    و آرشه رو کشیدم روی سیم های ویولن و شروع کردم به زدن ...
    همون آهنگی بود که برای هرمز آماده کرده بودم و برای هاشم زدم ...

    و حالا برای چیزی که غصه اش گلومو فشار می داد و از یادم نمی رفت , دوباره می زدم ...
    وقتی چشمم رو بستم , این بار دست آمنه و محبوبه و گلریز و یاسمن تو دستم بود و با هم چرخ می زدیم ...

    احساس سبکی کردم , اونقدر که منو با خودشون بردن تو آسمون ...

    چرخیدیم و چرخیدیم ...
    سبک شده بودم و آروم ...

    متوجه ی گذشت زمان نشدم ...
    یادم رفت که انیس خانم با زبون بی زبونی بازم منو تحقیر کرد ...
    اصلا برام مهم نبود در آینده چی منتظر منه ,فقط می زدم و می زدم ...

    تا صدای رعد کم شد ...
    چشمم رو باز کردم ... هاشم جلوی در ایستاده بود ... در حالی که کیف منو تو بغلش گرفته بود , تکیه بر دیوار به من خیره شده بود ...
    یک مرتبه لبم رو گاز گرفتم و گفتم : شما اینجا چیکار می کنین ؟
    کیف رو گرفت بالا و ابروهاشو تکون داد , یعنی به خاطر این برگشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۱۷   ۱۳۹۷/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتادم

    بخش ششم



    به بچه ها گفتم : فداتون بشم , حالا برین بخوابین ... من اینجام , نترسین ...
    زبیده خانم گفت : آقا هاشم چیزی بیارم ؟ چایی میل دارین ؟ ...
    گفتم : آقا هاشم دارن می رن , لازم نیست ...

    رفتم جلو ... کیفم رو گرفتم و گفتم : چرا هر وقت من یک چیزی می زنم شما اینجا ظاهر می شین ؟
    سری تکون داد و با خونسردی گفت : خواست خدا ... این یک نشونه اس , قبول نداری ؟
    وقتی برمی گشتم , تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که به ساز زدن تو گوش کنم ...
    گفتم : حالا تا برامون حرف در نیاوردن از اینجا برین ...
    باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : اطاعت بانوی من ...

    و برگشت و رفت ...
    نمی دونم چرا وقتی دور می شد , دلم براش سوخت ؟ ...
    نمی دونستم با اون چیکار کنم ؟

    انیس خانم این شرط رو گذاشته بود و خودشم می دونست که من پرورشگاه رو ول نمی کنم ...


    اون شب من مجبور شدم همون جا بخوابم ...

    وقتی چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو رختخواب , باز به یاد حرفای انیس خانم افتادم ...
    از اینکه دوباره گوشت قربونی بشم , بیزار بودم ... اونقدر بیزار که تصمیم گرفتم با وجود علاقه ای که به هاشم پیدا کرده بودم , تن به این کار ندم ...
    فردا باید اول وقت می رفتم اداره آموزش و پرورش ... این بود که صبح زود بیدار شدم و کارای لازم رو انجام دادم و سفارش هامو کردم و راه افتادم ...
    در کمال تعجب , دم در مرادی رو دیدم ... با ذوق و شوقی که تو صورتش پیدا بود , با هیجان به من گفت : مادرم راضی شده لیلا خانم , می خواد سودابه رو از شما خواستگاری کنه ...
    پرسیدم : از من چرا ؟ آهان , باشه باشه ... من ترتیبش رو می دم ...چشم ... مبارکه ...
    آقای مرادی دارم آموزش و پرورش , می خواین شما هم بیاین ؟ ... برای مدرسه بچه ها دارم می رم ...
    گفت : اِ ... اِ پس بذارین اول به سودابه خانم خبر بدم ...
    گفتم : بیا بریم , بعدا بهش می گیم ... چقدر شما مردا عجولین ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۲۱   ۱۳۹۷/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتادم

    بخش هفتم



    رئیس اداره گفت : متاسفانه ما نتونستیم بچه ها رو تو مدرسه ها جا بدیم , تعدادشون زیاده ...

    مدیرهای مدرسه قبول نکردن دخترای بزرگتر سر کلاس کوچیک تر ها بشینن , راستش ما هم ...
    وسط حرفش گفتم : راستش اینه که چون پرورشگاهی بودن ترسیدن این بچه ها رو قبول کنن ...
    تاسف منم آقای رئیس , برای اون دلیه که یک ذره رحم و شقفت توش نیست و همه ی زندگی رو دور و ور منافع خودش می ببینه ...
    ولی اینطوری نمی شه , من باید این بچه ها رو تو مدرسه ها نامنویسی کنم ... شما بگو کجا ؟ من خودم میر م و راضیشون می کنم ...
    گفت : صبر کنین , ما نشستیم و یک راهی پیدا کردیم ... سه تا معلم بهتون می دم ...
    می تونین همون جا کلاس درست کنین ؟
    گفتم : برای هفت ساله ها حرفشم نزنین , فقط می خوام برن مدرسه ... اونا باید تو جامعه باشن ... آقای محترم , این دخترا وقتی بزرگ می شن و از پرورشگاه می رن بیرون , قدرت هیچ کاری رو ندارن چون از همه چیز دورن ... می خوام اونا تو جامعه باشن و راه و روش زندگی رو یاد بگیرن ...
    اصلا به من بگین چه کسی این حق رو از اونا گرفته ؟ ... جرمشون چیه ؟
    گفت : والله به خدا من سعی خودمو کردم ولی ...
    گفتم : ولی نداره ... من سی و دو تا بچه ی هفت ساله دارم , حالا شما اسم مدرسه ای رو که قبولشون نکرده رو به من بدین ... باید این بچه ها قاطی بقیه ی شاگردا درس بخونن ...

    نُه نفر کلاس دوم هم دارم که سنشون می خوره برن مدرسه ...

    برای بقیه سه تا معلم بدین , قبول ... خودم کاراشو می کنم تا اینا درس بخونن ...
    گفت : دخترم این طوری نمی شه ... اگر می خوای باهاتون همکاری کنیم , شما هم باید با ما همکاری کنین ...
    گفتم : چرا شما متوجه نیستین ؟ این بچه ها نباید برن مدرسه ؟ تو همون پرورشگاه که خودم داشتم درسشون می دادم , شما چه کاری برای من کردین ؟ ...
    یک فکری کرد و گفت :ماشین دارین ؟
    مرادی گفت : بله قربان , من دارم ...
    گفت : باشه با هم می ریم مدرسه ی فرهنگ , نزدیک پرورشگاه شماست ... راضی کردن خانم کفایی با خودتون ...

    سه تایی با هم راه افتادیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۷   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتاد و یکم

  • leftPublish
  • ۰۱:۴۱   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش اول



    مرادی با اشاره ی رئیس , جلوی یک در چوبی آبی رنگِ زهوار در رفته ایستاد ...

    تابلوی کوچیکِ سر در اون نشون می داد اینجا مدرسه ی فرهنگه ...
    وارد یک پاگرد شدیم ... سمتی که وارد ‌‌شده بودیم و روبرو و سمت چپ , ساختمون بود که کلاس های اون مدرسه رو تشکیل می داد و چهار تا پله پایین تر , حیاط آجر فرشِ بدنمایی قرار داشت ...
    همه چیز کهنه و داغون به نظرم اومد ...

    در یک نگاه ترجیح دادم بچه ها پیش خودم درس بخونن تا اینجا ...
    اصلا خوشم نیومد ...
    خانم کفایی زن خیلی قد بلند و چهارشونه ای بود که از همون دور که به استقبال ما میومد , معلوم بود که خیلی باجبروت و خودرایه ...
    اول دست و پامو گم کردم و اونچه که تو راه آماده کرده بودم , از یادم رفت ...

    ولی وقتی نزدیک شد احساس کردم اونم از ورود بی خبر رئیس دچار استرس شده و این بهم قوت قلب داد ...
    تعارف کرد و رفتیم تو دفتر نشستیم ...
    نوعی حرف می زد که هم می خواست قدرتشو نشون بده , هم اینکه بوی چابلوسی به مشام می رسید ...
    می گفت : چه عجب یاد ما کردین ؟ ... با اینکه من از عهده ی همه ی کارام بر میام ولی دلمون براتون تنگ می شه , دوست داریم به ما سر بزنین ...
    حالا چون مدرسه ی ما بی عیب و نقصه , باید ما رو فراموش کنین ؟ ...
    بالاخره ما هم به نظرات شما احتیاج داریم ... به خدا هر جا نشستم تعریف شما رو کردم , واقعا که کارتون رو خوب بلدین ...
    رئیس گفت : ولی یک خواهش کوچیک ازتون داشتیم و روی ما رو زمین انداختین ...
    گفت : کدوم خواهش ؟ مگه می شه شما حرفی بزنین و من انجامش ندم ؟
    گفت : همین بچه های پرورشگاه که قبول نکردین اسمشون رو بنویسین ...
    گفت : وایییی آقای رئیس , حرفشم نزنین ... اون یک امری جداست ... اصلا , اصلا ... محال ممکنه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۴   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش دوم



    داشتم به اون زن نگاه می کردم ...
    فکر می کردم چه قر و اطفاری داره برای رئیس میاد ...
    منم اصلا اصلا از تو خوشم نیومد ...
    ولی من باید اسم اون بچه ها می نوشتم تا بتونن به دنیای مردم عادی پا بذارن , پس باید هر کاری از دستم بر میاد بکنم ...
    رئیس گفت : شما با نامه ای که برای پذیرش بچه های پرورشگاه داده بودیم , سخت مخالفت کردین ...
    حالا ایشون آقای مرادی مسئول و ایشون لیلا خانم سرپرست پرورشگاه هستن , اومدن ببینیم چیکار می تونیم بکنیم ...
    یک مرتبه با صدای بلند و لحن بدی همین طور که سر و گردنش رو تکون می داد , گفت : نه , نه هرگز ... هرگز ... هرگز ... بیخودی اصرار نکنین ... من این بچه ها رو قبول نمی کنم ...
    معنی نداره یک مشت بچه ی حرومزاده با این بچه ها که همه اصل و نسب دارن , سر یک کلاس بشنین ...
    محاله ...
    بدآموزی داره و من اجازه نمی دم ...
    قبلا هم گفتم ... آقای رئیس برای چی اینا رو آوردین اینجا ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۷   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش سوم



    تموم شده بود که ...
    کلمه ای که اون در مورد بچه های من به کار برده بود , اونقدر منو عصبانی کرد که بغض شدیدی گلومو گرفت ...
    چیزی نمونده بود حسابش رو برسم ... ولی به ذهنم رسید بهترین کار اینه که وادارش کنم این کارو انجام بده ...
    با اینکه اصلا دوست نداشتم بچه هامو دست یک همچین آدمی بسپرم , گفتم :  این مدرسه مال شماست ؟ سندش به اسم کیه ؟

    با تعجب  گفت : مال اوقافه , در اختیار مدرسه قرار داده ...

    پرسیدم : ببخشید خرج این مدرسه رو کی می ده ؟
    گفت : برای چی می خواین ؟ خوب معلومه آموزش و پرورش ...
    گفتم : آهان , پس اینجا ارث پدر شما نیست ... خرج این بچه رو هم کس دیگه ای می ده و شما فقط حقوق بگیر دولت هستین و نمی تونین تعیین کنین که چه کسی اینجا می تونه درس بخونه و چه کسی نمی تونه ...
    بازم صداشو برد بالاتر و سینه شو داد جلو و گفت : وا ؟؟ خانم مثلا من مدیر اینجام , اختیارش دست منه ...
    تا حالا همچین چیزی نشنیدم که بچه های سرراهی تو مدرسه درس بخونن ... اصلا سواد می خوان چیکار ؟
    گفتم : بله , راست می گین ... ولی شاید به زودی شما اینجا مدیر نباشین ...
    آقای مرادی لطفا زود به خانم انیس الدوله زنگ بزنین و جریان رو بگین ... ایشون با وزیر تماس می گیرن , ببینم این خانم اجازه دارن این بچه ها رو نامنویسی نکنن ؟ ...
    مرادی مونده بود چیکار کنه ... گفت : واقعا بزنم ؟
    گفتم : بله بزنین , چون آقای وزیر دستور این کارو داده و کسی حق نداره سرپیچی کنه ...
    همین طور که با صدای دلخراشش گوش ما رو برده بود , گفت : نمی تونم خانم , زور که نیست ... اصلا جا ندارم ...
    گفتم : باشه , خودتون جواب وزیر رو بدین ...
    یا اسم این بچه ها نوشته می شه یا شما عوض می شین و یکی دیگه میاد جای شما و اون حتما می نویسه ...
    از جاش بلند شد و با خشم گفت : ای داد بیداد , چه گرفتار شدم ... حالا این تحفه ها چند نفرن ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۰   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش چهارم



    گفتم : سی و دو تا اول ... نه تا دوم ...

    و دست کردم تو کیفم و اسم و مشخصات اونا رو درآوردم و کوبیدم رو میز ...
    سخت عصبی بود و شخصیت واقعی خودشو نشون می داد ...

    با حرص اونا رو برداشت و نگاه کرد و گفت : اوووو , تعدادشون هم که زیاده ...
    رئیس یک طوری به من نگاه کرد که انگار اونم باورش شده بود وزیر پشت منه ...
    وقتی عصبانیت کفایی رو دید , گفت : حالا سخت نگیرین , حتما آقای وزیر چیزی می دونستن که دستور دادن ...
    کفایی رفت پشت میزش نشست و داد زد " خانم آملی ... بیا ببینم این کلاس بندی ها کجان ؟ ...
    باید یک کلاس دیگه تشکیل بدیم برای بچه های پرورشگاه ...
    بلند شدم و دستم رو زدم رو میز و تو صورتش گفتم : ببخشید , باید قاطی بچه ها باشن ...
    کسی نباید بفهمه این بچه ها از کجا اومدن ... معمولی و بی دردسر درس می خونن , لطفا خانم کفایی ...
    بعدم اونا حرومزاده نیستن چون بیشتر شون پدر و مادر های فقیر دارن یا تو زندان هستن ...

    ولی من به شما تعریف حرومزادگی رو می گم ...
    مرادی گفت : لیلا خانم , خودتون رو کنترل کنین ...
    گفتم : حرومرزاده به کسی میگن که درد رو نشناسه و نفهمه یک بچه ای که از آغوش پدر و مادرش محروم شده , نیاز به محبت داره نه ستمگری ...
    به کسی میگن که ریا کار و  مال اندوز باشه ...
    یعنی ذاتش خراب باشه ...

    نه به یک بچه ی معصوم و پاک ...
    حالا بنویسین خانم کفایی ...

    حامی این بچه ها , انیس الدوله و وزیر هستن ... کسی از گل بالاتر بهشون بگه با من طرفه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۳   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش پنجم



    دستشو برد و بالا و آورد پایین و گفت : برو خانم بشین سر جات ... منو نترسون , من اسم و آوازه ای برای خودم دارم ... همه می دونن که چطور مدیری هستم , لازم نیست تو برای من خط و نشون بکشی ...

    کار یاد من می دی ؟ ....
    اینا رو می گفت ولی اسم بچه ها رو با حرص می نوشت ...

    پس من کار خودم رو کرده بودم ...
    آروم رفتم نشستم ... می دونستم که سال سختی رو با این خانم در پیش دارم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم ...
    باید پای بچه ها به مدرسه باز می شد و این تنها راهی  بود که اون زمان داشتم ...
    خانم کفایی با غیظ و تر زیادی مدارکی رو خواست که باید آماده می کردم و میاوردم و دستور روپوش و وسایل لازم رو داد ...
    من با همون نگاه بهش می فهموندم که اگر دست از پا خطا کنه , شغلشو از دست می ده ...
    از در مدرسه که اومدیم بیرون , آقای مرادی گفت : خوشم اومد , شما با وزیر هم در رابطه ای ؟
    گفتم : شما هم باور کردی ؟ نه بیچاره وزیر , روحشم خبر نداره ... ولی تهدیدش که ضرر نداشت ...
    گفت : تو رو خدا الکی گفتین ؟ اگر نمی گرفت چی ؟
    گفتم : اون اسم بچه ها رو نمی نوشت , من عملیش می کردم ... تا وزیر هم می رفتم , پشتم به انیس الدوله گرمه ...
    رئیس هم اومد بیرون و به من گفت : می دونین این اولین باره که بچه های پرورشگاه تو مدرسه ی معمولی درس می خونن ... و این کارو شما کردین ...
    با مرادی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... گفتم : آقای مرادی حالا که تا اینجا اومدیم بریم یک سر پیش آقای مدیر و مدارک بچه ها رو بگیریم و تا این خانم پشیمون نشده , کاراشون رو انجام بدیم ...
    گفت : چشم خانم , ولی من دل تو دلم نیست که به سودابه خبر بدم ...
    گفتم : اونم خبردار می شه , این واجب تره ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۵۵   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش ششم



    با سرعت , کارای ثبت نام بچه ها رو کردیم و از مرادی خواستم تقاضای هزینه ی روپوش و چیزای دیگه رو بده ...
    حالا باید یک کلاس تو پرورشگاه باز می کردم و این کار سنگینی برای من می شد ... ولی چاره نداشتم  ...
    تمام فکرم مشغول برنامه ریزی درسی بچه ها و کلاس خیاطی اونا بود ...
    داشتم فکر می کردم می تونم برای اونا که موسیقی دوست دارن هم کلاس بذارم ...
    خیلی برام جالب بود ... اون روز من اصلا نه به انیس خانم نه به هاشم فکر نمی کردم و غرق در کارم شده بودم ...
    وقتی با مرادی برگشتم پرورشگاه , دیدم زبیده و نسا و دخترا دارن همه جا رو تمیز می کنن و دستمال می کشن ...
    پرسیدم : چه خبره ؟ ...
    زبیده هراسون گفت : آخه شما کجا رفتی ؟ الان می رسن ...
    زود باشین , لیلا خانم داره بارزس میاد ...
    گفتم : از کجا ؟ پس چرا آقای مرادی خبر نداره ؟
    گفت : از بنیاد پهلوی میان ...
    سرمو کردم رو به آسمون و گفتم : خدایا شکرت ...
    این که میگن از تو حرکت از من برکت , همینه ... چقدر به موقع دارن میان ...
    حالا می تونم چیزایی که لازم دارم رو ازشون بخوام ...
    مرادی گفت : مگه می خواین چیکار کنین ؟
    گفتم : وایسین تماشا کنین فقط ... اگر خدا بهم کمک کنه , خیلی کارا ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۷   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش هفتم



    وسایل پذیرایی رو آماده کردیم ... نمی دونم چطوری بگم اون بچه ها چقدر با دل و جون به من کمک می کردن ...
    من فرمون می دادم و اونا اجرا ...

    و ظرف یک ربع ساعت , همه چیز حاضر بود ...
    ولی وقت ناهار شده بود و هنوز اونا نیومده بودن ...
    زبیده گفت : صبر کنیم امروز دیرتر ناهار بخورن وگرنه همه چیز دوباره به هم می ریزه ...

    گفتم : نه لازم نکرده , من یک بچه رو گرسنه نگه دارم که یک عده از حال اینا بی خبر بیان و ما رو تایید کنن ؟ می خوام نکنن ...
    بچه ها برین تو صف , غذاتون رو بگیرین ... شماهام هم برین آماده بشین برای کشیدن ...
    منظره ی جالبی بود ... همه ی لباس ها یک رنگ , تو صف ایستادن ...
    زبیده به محض اینکه شروع کرد به کشیدن , غذا آقا یدی اومد و گفت : خانم , اومدن ...


    نمی دونم این همه جسارت رو من یک مرتبه چطور به دست آورده بودم ... منی که جواب مادرم رو نمی دادم , منی که در مقابل عزیز خانم اونقدر مظلوم بودم که وقتی منو می سوزوند صدام در نمی اومد , چی شد که اینقدر شهامت پیدا کرده بودم ؟ ...
    رفتم جلو ... دو تا آقا و یک خانم بودن ...
    سلام و احوالپرسی کردیم و گفتم : من لیلا هستم , سرپرست پرورشگاه  ...
    اون خانم گفت : لازم نیست , ما شما رو دورادور می شناسیم ...
    گفتم : از کجا ؟
    گفت :خانم انیس الدوله و دوستانشون خیلی از شما برای ما گفتن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۰   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش هشتم



    شروع کردن به گشتن توی پرورشگاه ... از بچه ها سوال کردن ... با زبیده حرف زدن ...

    بعد با هم رفتیم تو دفتر ...
    راستش نمی تونم بگم که استرس نداشتم ولی تمام فکرم دنبال کاستی هایی بود که داشتیم ...
    ولی اونا یک پرونده درست کرده بودن و توی اون گزارش کار نوشتن و به منم گفتن امضا کنم ...
    دو تا قاب عکس از شاه جوون و همسرش فوزیه و دخترشون که تازه به دنیا آمده بود رو به عنوان هدیه دادن و گفتن : بزنین روی دیوار , جایی که جلوی چشم باشه ...
    و عزم رفتن کردن ...
    ماتم برده بود .. خدایا حالا چیکار کنم ؟ ما قاب عکس می خوایم چیکار ؟ چه دردی از ما دوا می کرد ؟ ...
    آیا درسته که حرف بزنم یا نه ؟ ...

    تردید داشتم ... ولی دیدم نمی شه , ممکنه همچین موقعیتی پیش نیاد ...
    با صدای بلند گفتم : ببخشید , شما برای چی اومده بودین اینجا ؟
    یکی از اون آقاها گفت : چطور مگه ؟ خوب بازدید کردیم که همه چیز درست باشه ... کار شما هم خیلی خوب بود , گزارش می کنیم ...
    گفتم : نبود , همه چیز درست نبود ...
     گفت : چی فرمودین ؟
    گفتم : کارمون کامل نبود ... چرا از من نپرسیدین کم و کسرت چیه ؟ برنامه ی ما چیه ؟ و چرا نمی تونیم انجامش بدیم ؟
    گفت : ای خانم , کم کسر که همه دارن ... شما ماشالله از همه جا بهترین , برین خدا رو شکر کنین ...
    گفتم : البته که خدا رو شکر می کنم , ولی لطفا یکم به حرفای من گوش کنین ...
    گفت : متاسفانه وقت نداریم ... در هر حال ما نمی تونیم برای شما کاری بکنیم , دست ما نیست ...
    گفتم : اقلا حرفای منم گزارش کنین ...
    گفت : برای خودتون دردسر درست نکنین ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۳   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش نهم



    اونا که رفتن , نا امید شدم ... فکر می کردم می تونم از اونا کمک بگیرم , ولی نشد ...
    برگشتم تو دفتر و نشستم روی صندلی و به دو تا قاب عکسی که جلوی روم بود , نگاه کردم ...

    شاه و ملکه با محبت دخترشون رو تو بغل گرفته بودن ...
    با خودم فکر می کردم آخه من این عکس ها رو بزنم به دیوار که چی ؟
    غیر از اینکه آیینه دق اونا بشه , چیز دیگه ای هم برای این بچه ها داره ؟

    چرا کسی به این بچه ها فکر نمی کنه ؟ با زدن این عکس مدام به اونا یاد آوردی می کنیم که پدر و مادر ندارن ...

    اونا که شاه و گدا نمی شناسن , پس فقط درد اونا رو سنگین می کنیم ...
    مرادی اومد و پرسید : خوب حالا چیکار کنیم لیلا خانم ؟
    گفتم : مجبورم دست به دامن انیس الدوله بشم ...
    گفت : نه , در مورد من و سودابه خانم ...
    گفتم : آهان ... هرکس به فکر خویشه ... چشم , بذار سودابه رو صدا کنم ...


    سحر دختری بود که تازگی هر جا می رفتم , دنبال من بود ... ولی بی صدا و بی حرف , با نگاه محبتشو به من ابراز می کرد و منم دستی به سرش می کشیدم ...
    دم در بود ... گفتم : سحر جان قربونت برم , برو سودابه خانم رو صدا کن بیاد اینجا ...
    چشمش برق زد و گفت : چشم ...

    و دوید و رفت ...
    وقتی سودابه اومد , گفتم : بشین عزیزم ...
    خوب آقای مرادی می خواد رسما تو رو خواستگاری کنه ... چیکار کنم , تو بگو ؟ ...
    اینو که گفتم صورتش مثل خون قرمز شد و با شرم گفت : ریش و قیچی دست شما , من به جز شما که کسی رو ندارم ...
    گفتم : فردا شب بیان اینجا خواستگاری تو , خوبه ؟ میگم خاله هم بیاد , چطوره ؟ 
    سرشو به علامت رضا تکون داد ...
    گفتم : آقای مرادی در این صورت ما فردا بعد از ظهر ساعت هفت , منتظر شماییم ... همین جا باشه , بهتره ...
    نگران نباشین , من می دونم چیکار کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۷   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش دهم



    تا مرادی از در رفت بیرون , سودابه بدون مقدمه منو بغل کرد و هق و هق گریه کرد و گفت : مرسی لیلا جون , خدا تو رو سر راهم قرار داد ...
    منم در یک آن صورتم خیس اشک شد ... چون درددلش رو می دونستم ...
    گفتم : واقعا ؟ من فکر می کردم خدا تو رو سر راه من قرار داده ... اگر تو نبودی من همه ی کارام لنگ می شد ... آخ , ببینم ... تو وقتی عروسی کردی , دیگه نمیای پرورشگاه ؟
    گفت : نمی دونم , ببینم مادر آقای مرادی چی میگه ...
    گفتم : خوب تو چی می خوای ؟ اون مهمه ...
    دست منو گرفت و هاله ای از غم و درد تو چشمش نشست و گفت : لیلا جون من مثل شما نیستم ,حق انتحاب ندارم ... در واقع هیچ حقی ندارم ...
    من مثل یاسمن هستم ... ما با هم از بچگی بزرگ شدیم , با هم بی کسی رو تحمل کردیم و با هم برای آینده مون نگران بودیم ... حالا اون مُرده ... رفت , طوری که انگار اصلا نبوده ... نه عزیز کسی بود , نه کسی براش عزاداری کرد ...
    من نمی خوام بی کس بمونم ... می خوام خانواده داشته باشم , کس و کار داشته باشم ...
    گفتم : به من راست بگو , مرادی رو دوست داری ؟
    گفت : فکر کنم ... ازش بدم نمیاد ... خوب چه می دونم دوست داشتن چیه ؟ اگر اینه که از ازدواج با اون راضیم ؟ آره , هستم ... و اینو به شما مدیونم ...
    گفتم : ول کن این حرفا رو , ان شالله خوشبخت بشی عزیزم ... من از الان تا آخر عمرم خواهر تو می شم , ولت نمی کنم ... دیگه نگو بی کسی ... چون من هستم , اون وقت بهم برمی خوره ها ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۹   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش یازدهم



    سودابه رفت ...

    و من داشتم فکر می کردم آخه تو از دل من چه خبر داری ؟ یک وقت هایی منم مثل تو احساس می کنم بی کسم ... شاید همه ی آدما , دنبال کس می گردن ... یکی که براشون باشه , بی چون و چرا و بی توقع ...

    این کس فقط می تونه مادر باشه , همین و بس ... ولی دیگه همچین کسی نیست ؟

    نه , نیست ... چون همه به دنبال همونی هستن , که ما هستم ...
    می خوان کس پیدا کنن و اینطوری توقع ها و انتظارشون برآورده نمی شه ... چه خوب بود که یک روز همه ی ما آدما می خواستیم کس یکی دیگه باشیم , نه به دنبال کس بگردیم ...
    تلفن زنگ زد و منو از فکر بیرون آورد ...
    گوشی رو برداشتم ... عفت خانم بود ... گفت : لیلا جون خودتی ؟
    گفتم : بله ... سلام , چی شده به من زنگ زدین ؟
    گفت : می تونی فردا شب بیای خونه ی ما ؟
    گفتم : نه , فردا کار دارم ...
    گفت : کارت که تموم شد , بیا ... بگو فقط چه ساعتی منتظرت بشم ؟ ...
    گفتم : تو رو خدا بگین چیکارم دارین ؟ چون نمی دونم چه ساعتی کارم تموم می شه ...
    گفت : خیلی خوب , امشب بیا ... می تونی ؟
    گفتم : بگین چیکار دارین ؟
     گفت : تو بیا اینجا , خودت می فهمی ... بگو ساعت چند میای ؟ ساعت هفت خوبه ؟
    گفتم : باشه,  چشم ... بیام ببینم چه خبره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۷/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتاد و دوم

  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۷/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش اول



    گوشی رو که گذاشتم , دلم شور افتاد ... تا حالا نشده بود عفت خانم به من زنگ بزنه , حتما مسئله ی مهمی پیش اومده بود ...
    هنوز هوا از شب قبل ابری بود و گاهی نم نم بارون زمین رو خیس می کرد ...
    از پنجره به حیاط نگاه کردم ... برگ ها زرد شده بودن و عین یک تابلو نقاشی پهن شده بودن روی زمین ...
    دل منم به شدت گرفته بود ؛ ابری و بارونی ... چشمام منتظر یک تلنگر بودکه بباره , درست مثل آسمون  ...
    یک حس غربیی داشتم ... هم از اتفاقاتی که ممکن بود بیفته می ترسم , هم از راهی که در پیش داشتم و اونطوری که می خواستم نمی تونستم از بچه ها مراقبت کنم , به وحشت افتاده بودم ...

    و هم اینکه نمی تونستم در مورد هاشم تصمیم بگیرم ...

    از طرفی فکر می کردم عفت خانم می خواد در مورد من و هاشم حرف بزنه ...
    روانم رو به هم ریخته بود ...
    با خودم فکر می کردم چرا من که شب قبل وقتی با هاشم بودم اونطور قلبم براش می زد و دلم سرشار از محبت اون بود اما امروز فقط به بچه هام فکر کرده بودم و اصلا انیس خانم و هاشم رو از یاد بردم ؟ ...
    و اینطوری متوجه شدم که پرورشگاه انتخاب اول من تو زندگی شده و این راهی بوده که تقدیر جلوی من گذاشته ...
    اصلا با تمام وجود می خواستم اینطوری باشه ...
    اون شب بچه ها شام کتلت داشتن و باید همه با هم کمک می کردیم چون سرخ کردن و آماده شدن اونا کار سختی بود ...
    برای همین رفتم به آشپزخونه ...

    زبیده اونجا تنها بود و داشت مایع کتلت رو درست می کرد ... سر یک لگن بزرگ نشسته بود و اونو مالش می داد ...
    منو که دید , گفت : لیلا ؟ یک چیزی ازت می پرسم راستش بگو ...
    گفتم : تا حالا ازم دروغ شنیدی ؟
    بدون مقدمه گفت : تو می خوای زن مرادی بشی ؟ پس چرا آقا هاشم رو دنبال خودت می کشی ؟ گناه داره به خدا ...


    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۷/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش دوم



    گفتم : بهم گفتی راست بگم ؟ ... باشه ... فردا شب مرادی میاد اینجا خواستگاری ...
    ولی نه برای من , برای سودابه ...
    از جاش پرید و گفت : وا خاک به سرم , چقدر این سودابه موذیه ... راست میگی تو رو خدا ؟
    ببین اصلا بُروز نمی ده ...
    گفتم : آره بابا , حالا هم مشغول این کاریم ... ببخش بهت نگفتم , چون از مادرش خاطرم جمع نبود ... ترسیدم سر زبون بیفته ...

    و در مورد آقا هاشم , تو تا حالا دیدی من برم دنبال اون ؟ والله ندیدی ... عزیز دلم , خانم مهربون , بزرگ تر پرورشگاه , اگر کسی این حرفا رو به من زده بود می زدم تو دهنش ولی تو رو خیلی دوست دارم که بهت حرفی نمی زنم ...
    زبیده جان من نه می خوام شوهر کنم نه دنبال کسی راه میفتم ...
    چون فهمیدم کارای مهم تری از شوهر کردن و عشق و عاشقی تو دنیا هست که هر روزش ده سال آدمو بزرگ می کنه ...
    اما اینکه آقا هاشم چرا میاد دنبال من , از خودش بپرس ... تقصیر من نیست ...
    گفت : نه به دوازده امام , به جون خودت , اگر من می خواستم فکری در مورد تو بکنم ...
    فقط نگرانت بودم ولی حرف زدن بلد نیستم , نمی دونم چطوری باید بگم که به کسی بر نخوره ...
    گفتم : شام رو زودتر بده , من باید برم کار دارم ... لطفا می شه به روی سودابه نیاری تا فردا ؟
    گفت : خودت که می دونی من چقدر رازدارم ..و لام تا کام ووو

    بعد همون دست کتلتیش را به علامت زیپ کشید رو لبش و طوری که می خواست از دل من در بیاره , گفت:  تو برو لیلا جون , سودابه و چند تا از بچه ها کمک می کنن ...
    برو خیالت راحت , به کارت برس ...
    گفتم : نه خیالم راحت نیست , تا شش و نیم وقت دارم ...
    سودابه اومده بود تو آشپزخونه و شروع کرد به کمک کردن ... این طرف و اونطرف می رفت ...

    از صورتش چیزی معلوم نمی شد , خوشحاله یا غمگین !!! خیالش راحته یا استرس داره !! ...
    انگار با درد کنار اومده بود ...

    این حرفش تو گوشم صدا می کرد : من مثل تو نیستم ... می خوام کسی داشته باشم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۷/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش سوم



    اون شب بعد از اینکه کارامو کردم و آماده شدم , موقع رفتن به سودابه گفتم : مراقب همه چیز باش ...

    درا رو قفل کن و مواظب باش وقتی همه خوابشون برد , بخوابی و صبح اول وقت دفتر رو خوب تمیز کنین تا من بیام ...
    از در که رفتم بیرون , دیدم هاشم دوباره جلوی در ایستاده ...
    قلبم باز شروع کرد به تپیدن ... آخه این چه عشقیه که فقط وقتی اونو می بینم به این حال میفتم و وقتی ازش دورم , یادم می ره ؟ ...
    پیاده شد و گفت : سلام ... از پارسال تا الان تو رو ندیدم , دلم باز تنگ شده ...
    گفتم : سلام , آخه چرا زحمت کشیدین ؟ گفتم که خودم می رم ... شما خبر داری که عفت خانم با من چیکار داره ؟
    گفت : سوار شو بانوی من ...
    گفتم : آقا هاشم این کارو نکنین , خواهش کردم ... این بار آخره , دیگه دنبال من نیاین که سوار نمی شم ...
    وقتی راه افتاد گفت : نه , خبر ندارم ... به منم زنگ زد و گفت بیا اینجا کارت دارم , لیلا هم میاد ...
    خوب معلومه جایی که تو باشی با سر می رم ...

    پرس و جو کردم فهمیدم چه ساعتی قرار داری , سوار این ماشینه شدم که برم خونه ی دایی اما ... اما ... هر چی بهش گفتم ماشین نرو دنبال لیلا که تو ذوقت می زنه , به خرجش نرفت که نرفت ...
    سرشو کج می کنه میاد اینجا ...

    فکر کنم رقیب سرسخت من تو عشقِ تو , همین ماشینه ... تا روشنش می کنم یک مرتبه می ببینم اینجام ...
    باور کن لیلا صبح یک کاری داشتم از اداره اومدم بیرون , یک مرتبه دیدم اینجام تا شاید تو از دربیرون بیای و  یک بار ببینمت ...

    لیلا ؟ عشق چیز عجیبه ...
    عاشق جز معشوقش چیزی نمی ببینه ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان