گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هفتم
بخش سوم
شاید لیتا فارسی خوب بلد نبود ولی با همین چند جمله , همه ی درددلش رو به من گفت و حتی ازم گله کرد ...
بغلش کردم و گفتم : هر کجا هستی ان شالله خوشبخت باشی ... در کنار شوهر عزیزت ...
گفت : من می شم , تو هم بشی ... ان ... ان انشاله ...
هرمز چمدون ها رو برد تو ماشین خاله و ملیزمان و ایران بانو گریه می کردن ...
همه آماده شده بودن که خان زاده اونا رو ببره فرودگاه ...
فقط من و منظر و خانجان خونه موندیم ...
چمدون ها رو که جابجا کرد , برگشت و از ما خداحافظی کرد و رفت از پله ها پایین و کنار دست خان زاده نشست و صورتش رو طرف دیگه گرفت ...
و تا زمانی که راه افتادن , برنگشت به من نگاه کنه ...
وقتی منظر آب رو پشت سرشون پاشید , به من گفت : آقا هرمز یک نامه براتون داده که گفت اگر نیومدین بهتون بدم ...
حالا بدم یا نه ؟
در حالی که حسی تو بدنم نبود , گفتم بده ...
خانجان گفت : بیا بریم برات قیمه ریزه درست کردم ...
گفتم : خانجان باید برم پرورشگاه , هنوز کارم تموم نشده بود که خاله زنگ زد ...
نامه رو گرفتم ... یک پاکت سفید بود ... کردم تو کیفم و در میون اعتراض خانجان راه افتادم طرف پرورشگاه ...
پیاده می رفتم ... پامو رو زمین می کوبیدم ... نمی دونستم حرصم رو سر کی خالی کنم ؟
آخه چرا ؟ چرا هرمز این کارو با من کرد ؟
معمای عجیبی بود , ولی به نظر شرافتمندانه نبود ...
یعنی اون می خواست منو تو آب نمک برای خودش نگه داره تا هر وقت از زنش خسته شد برگرده پیش من ؟ یا نه فقط می خواست زندگی منو داغون کنه ؟ ...
همون طور که دفعه ی قبل ذهن منو درگیر خودش کرد و زندگی منو خراب کرد ... اون بار هم اگر دلم پیش اون نبود , شاید الان سرنوشت دیگه ای پیدا کرده بودم ...
نه لیلا , نباید بذاری زندگیت دوباره خراب بشه ...
هوا سرد بود و من لباس مناسبی هم نداشتم ... ولی بدنم داغ بود و هیچی حس نمی کردم ...
ناهید گلکار