خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۲۰:۴۵   ۱۳۹۷/۳/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش ششم



    با سرعت برگشتم و یکراست رفتم سراغ زبیده ...
    کنار والوری که تو اتاقش بود ... سرشو گذاشته بود رو جانمازش و دراز کشیده بود ...
    زود بلند شد و گفت : لیلا جون , به روح رسول الله اگر من می خواستم اونو بزنم ... می دونستم تو ناراحت میشی ... وقتی یدی به زور داشت میاوردش ؛ رفتم بگیرمش , با لگد منو زد و دستم رو چنگ انداخت ... نگاه کن ...
    گفتم : ظاهرا به اندازه ای که تو دست اونو فشار دادی , نبوده ... چون جاش نمونده ... آخه اگر پرده ی گوش بچه پاره شده باشه تو چیکار می کنی ؟ ... از خدا نمی ترسی ؟ ...
    الان آقا هاشم می گفت معرفیت کنیم اداره ... شاید اونجا کار بهتری برات باشه , حالا که حوصله ی این بچه ها رو نداری ...
    گفت : تو رو خدا منو آواره نکن ... تو اینطور آدمی نیستی , من می دونم ... به خدا بچه ها به حرف من گوش نمی کنن , باهام لجبازی می کنن ...
    گفتم : تا حالا شده یک کلمه محبت آمیز بهشون بزنی ؟ ... جز دعوا و ناله و نفرین چیکارشون می کنی که باهات خوب باشن ؟ ...
    زبیده خانم , می دونی که الان خودم عزادار مادرم هستم و حوصله ندارم بیشتر از این با تو جر و بحث کنم ... ولی قسم می خورم این بار آخر بود , اگر می خوای با هم به خوبی و خوشی کار کنیم حواست رو جمع کن ...
    دست روی یکی دراز کنی , کاری رو که نباید بکنم می کنم ...
    حالا بلند شو شام بچه رو بدیم , من باید برم ...

    از جاش بلند شد و گفت : چشم ... ولی حالا هرچی من میگم باور نکن , تقصیر خودش بود ...
    وقتی اون مشغول کار شد , فهمیدم بدون زبیده نمی تونم از عهده ی کارا بر بیام ... به خصوص که سودابه هم نبود ...
    بالاخره بچه ها رفتن تو رختخواب و من آماده شدم که هاشم بیاد ...

    تو دفتر منتظرش نشستم ...
    یاد خانجانم افتادم که چقدر از اینکه من شب ها تو پرورشگاه می موندم , ناراحت بود ... با حسرت چند قطره اشک از چشمم پایین اومد ...

    ساعتی گذشت و همه خوابیدن ولی هنوز هاشم نیومده بود ...

    زبیده اومد سراغم و گفت : من برم بخوابم ؟ شما از اون طرف درو قفل کن , من کلید رو از رو در برمی دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۹   ۱۳۹۷/۳/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش هفتم



    نمی دونستم چیکار کنم ؟ ... زنگ زدم خونه , فکر کردم اونجا باشه ...
    انیس خانم گوشی رو برداشت و پرسید : شما کجا رفتین ؟
    گفتم : من پرورشگاهم , هاشم گفته بود جایی نرم تا بیاد دنبالم ... منتظرش موندم ...
    گفت : پس یکم دیگه صبر کن , اگر نیومد زنگ بزن یکی رو بفرستم دنبالت ... خودت نیایی ها , دیروقته ...
    برام عجیب بود که انیس خانم اصلا نگران نشد و خیلی عادی با این موضوع برخورد کرد ...
    یکم بعد آقا یدی زد به در و من صدا کرد ... فکر کردم هاشم اومده , زود کیفم رو برداشتم و از در رفتم بیرون ...
    یدی گفت : خانم , بدو ... یکی در زد فکر کردم آقا هاشمه , ولی وقتی درو باز کردم دو تا بچه پشت در دیدم ... چیکار کنم ؟
    دویدم طرف در ... یک دختر بچه ی پنج شش ساله که یک نوازد تو بغلش بود , پشت در نشسته بود و گریه می کرد ...
    گفتم : تو کی هستی عزیزم ؟ چرا اومدی اینجا این وقت شب ؟

    همینطور که به سختی اون نوزاد رو تو بغلش نگه داشته بود و هق هق گریه می کرد , گفت: ننه ام منو گذاشت و در زد و فرار کرد ...
    گفتم : نترس عزیزم ... ما اینجاییم , مادرتو پیدا می کنیم ... اون بچه رو بده به من ...
    گفت : نمی دم , می خوام برم پیش ننه ام ...

    در همون موقع هاشم رسید ...
    فورا پیاده شد و پرسید : چی شده لیلا ؟
    گفتم : مادر این بچه ها اونا رو گذاشته پشت در و رفته ...
    هاشم گفت : بهت قول می دم همین طرفاست , هنوز دور نشده ... الان پیداش می کنم ...

    و سوار شد و دوباره رفت ... من بچه ها رو بردم تو پرورشگاه و زبیده رو صدا کردم ...

    نوزاد رو دادم به اون و خودم دست دختر رو گرفتم ... داغ بود ... دست زدم به پیشونیش , تب داشت ...

    با خاطره ی بدی که از تیفوس داشتم , گفتم : زبیده ممکنه سرش ...
    نگاهی با ترس به من کرد و گفت : این بچه رو بگیر ، من نگاه کنم ...
    گفتم : اذیتش نکنی , آروم نگاه کن ... بچه تب داره ...

    زبیده با احتیاط لای موهای اون باز کرد و گفت : ای وای , پر جونوره ...
    گفتم : خدا رو شکر زود متوجه شدم و نفرستادمش بین بچه ها ...

    صورت غم زده و نگران اون بچه برای من غیرقابل تحمل بود ...
    گفتم : ای خدا , الان چیکار باید بکنم ؟ ... اسمت چیه عزیزم ؟
    گفت : می خوام برم ... داداشم رو بدین ...
    نمی تونستم تصمیم بگیرم ...

    دختر رو بلند کردم و نشوندمش روی صندلی و منتظر هاشم شدم ....



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۰۷   ۱۳۹۷/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتاد و دوم

  • ۲۱:۱۱   ۱۳۹۷/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش اول



    از پنجره سرک می کشیدم و بیقرار بودم ...

    تا هاشم رو دیدم وارد حیاط شد , سراسیمه دویدم بیرون و گفتم : هاشم جان , دختره تب داره ... سرشم شپش داره ... چیکار کنم ؟
    گفت : نترس عزیزم , من اینجام ... تو که بهش دست نزدی ؟ ... نزدیکش نشو , من خودم می برمش مریضخونه ...
    باید مطمئن بشیم مریضی بدی نداشته باشه ...
    اون کوچیکه چی ؟ اون شپش نداشته باشه ...
    گفتم : نمی دونم , اونو نگاه نکردیم ...


    با هم وارد ساختمون شدیم ...
    زبیده گفت : لیلا خانم , لباس های این بچه هم پره ... الان همه جا رو آلوده می کنن ...
    گفتم : زود باش زبیده , ببرش لباس هاشو در بیار و همه رو بسوزون ...
    خودشم تمیز کن ... یدی رو بفرست براش شیر بگیره ...
    گفت : نه تو رو خدا ... ببرینش شیرخوارگاه , من نمی تونم ... ما رو هم مبتلا می کنن , لباس هم که نداریم ...
    هاشم گفت : آخه زن عاقل , الان ؟ این وقت شب از ما بچه قبول می کنن ؟ باشه صبح مراحلشو طی کنه , بعدا می بریمش ... لای یک چیزی اونو بپیچ دیگه ...
    رفتم الهه رو که خواب بود , بیدار کردم و گفتم : بلند شو باید به زبیده کمک کنی ... ببخش اگر کار مهمی نبود , صدات نمی کردم ...
    هاشم گفت: یک ملافه بیار ...
    بعد اون دخترو پیچید لای اون و بغلش زد و برد تو ماشین ... مرتب به من سفارش می کرد دست نزنم ...

    خواستم کمکش کنم , با اعتراض دستم رو کشید و گفت : وایستا اونور , خودم می برمش ...
    بهت گفتم تو دست نزن ...


    بچه رو گذاشتیم عقب ماشین و رفتیم مریضخونه ...

    فورا دکتر بهش رسید معاینه کرد و گفت : بعید می دونم تیفوس باشه ... علائمی نداره ...
    تبش هم خیلی بالا نیست ...

    اول باید موهاشو بزنیم و بعدم ضدعفونی کنیم ...

    هاشم برای بستری کردنش رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۱۸   ۱۳۹۷/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش دوم



    همین طور که موهای اونو می زدن , طفل معصوم می لرزید و گریه می کرد و با نگاهی هراسون و آشفته مادر و برادرشو می خواست ...
    دستشو گرفتم و پرسیدم : عزیز دلم نترس , من مادرتو پیدا می کنم ... فقط بگو اسمت چیه و کجا زندگی می کنی ؟ اگر بگی , می تونم ... وگرنه از کجا پیداش کنم ؟
     گفت : فرشته ...

    دستی به صورتش کشیدم و گفتم : تو راستی راستی فرشته ای ... خیلی هم خانمی که داداشت رو نگه داشتی ... حالا بگو کجا زندگی می کنی ؟
    گفت : دروازه غار ...
    هاشم برگشت و سرم داد زد : مگه بهت نمی گم بهش دست نزن ؟ ...
    به روی خودم نیاوردم و گفتم : تو می دونی دروازه غار کجاست ؟ ...
    گفت : چطوری بگم ؟ نزدیک خانی آباد , برای چی می خوای ؟
    گفتم : خونه اش اونجاست , باید مادرشو پیدا کنیم ...
    گفت : پیداش کنیم که چی بشه ؟ اگر می خواست که نمی ذاشت جلوی پرورشگاه ... لیلا وارد اینجور کارا نشو , گرفتارمون می کنی ... دیگه نبینم از این حرفا بزنی ... از اون بچه فاصله بگیر ... مریض میشی , قربونت برم ...


    لحنش اونقدر محبت آمیز بود و که احساس کردم اون کس من شده ...
    اینکه می دونستم برای هر مشکلم یکی پشت من ایستاده , حس امنیت بهم دست داد ...
    یک زن هر چقدر قوی باشه و متکی به خودش , این احساس نیاز انکار ناپذیر همیشه تو وجودش زبونه می کشه ... می خواد یک مرد قوی پشتش باشه ...

    و یک مرد در هر شرایطی دوست داره از یک زن حمایت کنه و این همون خصلتیه که زن و مرد رو با هم متفاوت می کنه و به مرد قدرت زورگویی و به زن حس اطاعت و فرمانبرداری می ده ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۱:۲۲   ۱۳۹۷/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش سوم



    بالاخره کارمون تموم شد و راه افتادیم طرف خونه ...
    هاشم با نگرانی گفت : تو خوبی ؟
    گفتم : خوب ؟ چطور خوب باشم ؟ اون بچه بی کس وکار تو بیمارستانه و اون یکی زیر دست زبیده خانم , که فکر کنم اگر بچه گریه کنه تا صبح خفه اش می کنه ... مگه دلم قرار می گیره ؟
    گفت : من قربون اون قلب مهربونت بشم , آخه تو زندگی نمی خوای ؟ این راهش نیست لیلا ... کسانی که این کارو می کنن , زندگی خودشونم دارن ...
    متاسفانه این چیزا هست و من و تو نمی تونیم جلوشو بگیریم ...
    بهت گفته باشم , من اجازه نمی دم خودتو زیاد درگیر کنی ... می ری پرورشگاه و برمی گردی خونه ... همین و بس ...
    گفتم : تو به من میگی که خودت اینقدر مهربونی ؟ ... ولی فکر کنم حق با مادرت بود , من به درد تو نمی خورم ...
    همش دارم دردسر درست می کنم ...
    گفت : می دونی لیلا , خانجانت وقتی تو مریض بودی چی می گفت ؟ دلش می خواست تو از پرورشگاه بیای بیرون , می گفت اگر خوب بشی دیگه اجازه نمی ده تو بری اونجا ...
    ما می تونیم زندگی خوبی با هم داشته باشیم , مثلا امشب من بلیط گرفته بودم بریم تماشاخونه ...
    گفتم : ای بدجنس , تنهایی رفتی ؟
    گفت : مگه می شه ؟ نه عزیزم ... تو که نیومدی رفتم باشگاه , بیلیارد بازی کردم ...
    گفتم : بیلیارد دیگه چیه ؟ ..بگو  چرا دیر اومدی ؟
    گفت : حیف جای زن ها نیست وگرنه می بردمت ... من خیلی دوست دارم , حواسم پرت بازی شد و زمان از دستم در رفت ... ولی وقتی اومدم فهمیدم چرا ...
    کارای خدا بدون حکمت نیست ... اگر زود اومده بودم و با هم رفته بودیم , این دو تا بچه دم در چی می شدن ؟ و یا زبیده ی بی عقل اونا رو قاطی بچه ها می کرد ...
    حالا خر بیار و باقالی بار کن ... دوباره چه مکافاتی داشتیم ...

    پس خدا رو شکرکه دیر اومدم ...
    فردا یک فکری براشون می کنیم ... نگران نباش ...
    گفتم : هاشم جان تازه دیروز هفت مادرم بوده , تو رفتی بلیط تماشاخونه گرفتی ؟
    گفت : بد کردم ؟؟ ولی می خواستم حال و هوات عوض بشه ...
    گفتم : دیگه این کارو نکن ... یکم صبر داشته باش , ما حالا حالاها می خوایم با هم زندگی کنیم ... وقت زیاده , بذار یکم داغ دلم سرد بشه ... الان اصلا حوصله ی این کارا رو ندارم ...
    گفت : پس بگو چیکار کنم خوشحال بشی ؟ جمعه بریم بیرون بگردیم ؟
    گفتم : آره , این خوبه ... بریم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۵   ۱۳۹۷/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش چهارم



    ساعت از دوازده گذشته بود که رسیدیم خونه ...
    هاشم از خستگی ماشین رو همون جا جلوی در ول کرد و رفتیم تو عمارت ...

    چراغ سرسرا روشن بود و انیس خانم منتظر و نگران , نشسته بود ...
    تازه یادم اومد که من به انیس خانم زنگ زده بودم ...

    یک مرتبه داغ شدم ...

    اگر با من بر خورد بدی می کرد , حق رو بهش می دادم ... این بود که با حالتی عذرخواه رفتم جلو و بدون سلام گفتم : تو رو خدا منو ببخشین مادر ... وای من چیکار کردم ؟
    شما رو نگران گذاشتم و رفتم دنبال کار بچه ها , من چقدر بی فکرم ...
    گفت : حرفا می زنی ؟ مگه من دست رو دست می ذارم و می شینم تماشا می کنم ؟ ...
    زنگ زدم به زبیده , برام تعریف کرد چی شده ... حالا شما بگین بچه رو چیکار کردین ؟ تیفوس داشت ؟
    هاشم گفت : فعلا که نه , دکتر میگه علائم تیفوس نداره ... تا فردا معلوم میشه ...
    انیس خانم گفت : این لباس های نوزادی شماها بوده , در آوردم ببرین برای اون بچه ... زبیده می گفت لای پتو خوابیده ...

    انیس خانم در نظرم خیلی مهربون و فهمیده اومد ...
    گفتم : به خدا اگر الان بیمارستان نبودیم , بغلتون می کردم ... مرسی مادر که ما رو درک می کنین ...
    گفت : حالا جاش نیست , دیروقته ... برین بخوابین , بعدا حرف می زنیم دختر جون ...
    لباس ها رو برداشتم و گفتم : دستتون درد نکنه ...
    از پله ها که می رفتیم بالا , با خودم فکر می کردم ...چرا من انیس خانم رو نمی شناسم ؟ ...
    افکارم در مورد اون مرتب بالا و پایین می شد ... هنوز با لحن تحقیرآمیز منو دختر جون صدا می کرد ...
    آخه مگه من اسم ندارم ؟


    ساعت پنج از خواب بیدار شدم ... گنجشک های روی درخت ها باغ با روشن شدن هوا , قیامتی راه مینداختن ... شاید دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم ...
    فورا نماز خوندم و همین طور که هاشم خواب بود , لباس های بچه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...
    هیچکس بیدار نبود و رفتن از اون خونه به پرورشگاه , اون وقت صبح , کار سختی بود ...

    ولی من طاقت نداشتم منتظر هاشم بشم ... دلم شور می زد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۹   ۱۳۹۷/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش پنجم



    اون روز آقای مرادی اومد و اون نوزاد رو برد شیرخوارگاه ... و من با بیمارستان تماس گرفتم و گفتن : فرشته حصبه داره و احتمالا شپش هاش تیفوسی نبودن ...
    غروب وقتی هاشم اومد دنبالم , من حاضر بودم برای رفتن ...
    و سریع خودمو رسوندم به ماشین و نشستم کنارش و گفتم : سلام  ...

    با اوقاتی تلخ گفت : سلام ... خوبی ؟
    گفتم : نبینم نامهربون شدی ...
    گفت : نامهربون که نه ... ولی دلخور , چرا ... تو چرا صبح صدام نکردی و بدون خبر رفتی ؟ دفعه ی آخرت باشه این کارو می کنی ...
    گفتم : راستش از مهربونی بود ... تو خسته بودی , دلم نیومد بیدارت کنم ...
    گفتم یکم بخوابی ... از رو مهربونی ...
    گفت : فقط با من مهربونی ؟ یا عاشقم هستی ؟
    گفتم : تو پررویی , من نمی تونم مثل تو حرف بزنم ... اگر نبودم که زنت نمی شدم ... هاشم میشه یک سر به خاله ام بزنم بعد بریم خونه ؟
    گفت : نه , نمی شه ... امشب مهمون داریم , آذر و آرام با شوهراشون اونجان ... چند تا دیگه از دوست های مادر هم هستن , باید زود بریم خونه ... فردا می برمت ...
    گفتم : ولی مادر به من چیزی نگفته بود ؟
    گفت : برای اینکه تو صبح نبودی , به من گفت ... باید از در پشتی بریم تو و از اونجا یکراست بریم بالا ... تا تو آماده بشی و ترگل ورگل بریم پیش مهمون ها ...
    این طوری دستور دادن شازده خانم ...
    گفتم : آهان ... که منو این شکلی نبینن , آره ؟
     گفت : یک چیزی تو همین راسته ... من و تو رو این شکلی نبینن ...
    گفتم : آخه مگه داماد خودتون نیستن ؟ برا چی رودروایسی دارین ؟
    گفت : چرا دامامون هستن , ولی مادر خیلی رودروایسی داره ...
    شوهر آرام مشهدیه و نماینده ی یکی از شهرهای خراسانه ...
    چند سال یک بار می ره و رای می گیره و برمی گرده ... البته معلوم نیست کسی بهش رای داده یا نه , ولی اون انتخاب می شه ... و هیچ کاری برای مردم نمی کنه جز فیس و افاده ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۴   ۱۳۹۷/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش ششم



    بعد هاشم صداشو کلفت کرد و ادای شوهر آرام دخت رو در آورد و چند تا سرفه ی الکی کرد و گفت : بله , من نماینده ی مجلسم ... نیس که من نماینده ی مجلسم ... برای اینکه من نماینده مجلسم ...
    حالا یکی نیست از این مرتیکه بپرسه تو اونجا چه غلطی می کنی برای مردمی که بهت رای دادن ؟ فکر نمی کنی در مقابل اونا مسئولی ؟ ...
    این حقوق گزاف رو برای چی می گیری ؟ برای این نیست که از حق مردم دفاع کنی ؟ ...
    نه بابا ... فقط با زد و بند , ثروت رو هم می ذارن و بعد پُز اونو به مردمی می دن که مظلومانه بهشون اعتماد کردن و رای دادن ...

    اون وقت به جای هر کاری , این نماینده ها یا نوکر انگلیس می شن یا روس ... یعنی هم از توبره می خورن هم از آخور ...

    ای لعنت به جهلی که تو این مملکت افتاده و گریبان همه رو گرفته ...
    یک عده بیخودی اعتماد می کنن و یک عده سوء استفاده ...

    حالا تا کی ؟ خدا می دونه ...
    من که چشمم آب نمی خوره یک روز مردم به خودشون بیان و فکر کنن دارن به کی رای می دن ...
    مادر منم یکی از اوناست که به این جور آدما بها می ده ...

    من که سالی یکی دو بار اونم به خاطر دو تا بچه ی آرام دخت می رم خونه شون , وگرنه اصلا نمی خوام ببینمشون ...
    پرسیدم : شوهر آذر چی ؟ اون خوبه ؟
    آه بلندی کشید و گفت : نمی دونم ... والله که نمی دونم ... آذر یک سال نیست ازدواج کرده ...
    این شازده پسر هم به دست باباش نگاه می کنه و نون خور اونه ...
    معلوم نیست این ثروت رو از کجا به دست آوردن ؟ ... میگن افیون جابجا می کنن ...
    خدا عالمه ...

    نه من باور دارم , نه مادر می خواد باور کنه ... ولی آذر خوشحال نیست ...
    حرفی نمی زنه , اما غم از تمام وجودش می ریزه ... وقتی می بینمش دلم ریش می شه ...
    می دونستی خیلی مهربون و مظلومه ؟ ولی آرام , شیشه خورده داره ...
    گفتم : آره , حدس می زدم ... ببینم شوهر آذر , شازده است ؟
    گفت : نه بابا , من به مسخره گفتم ... چون بخور و بخوابه , بهش می گم شازده ...
    مادر خیلی برای آذر غصه می خوره ... بچه دارم که نشده , میگن مادرشوهر سرکوفتش می کنه ...
    گفتم : از پدرت بگو ... کی فوت کرده ؟
    گفت : چهار سال پیش ... نفهمیدیم دردش چی بود ؟ یک شب دل درد شد و صبح تموم کرد ...
    حتما یک دلیلی داشته ولی دکترا متوجه نشدن ...
    گفتم : ای وای , راست میگی ؟ چه عجیب ... پدر منم همینطور فوت کرد , اونم ناغافل تو یک بعد از ظهر دل درد می شه و صبح تموم می کنه ... عجیبه , پدرامون مثل هم دل درد شده بودن ...
    خندید و گفت : خوب برای همینه که ما همدیگر رو پیدا کردیم , قربونت برم ... هم درد بودیم , هم درد ... باباهامون مثل هم مردن ...
    گفتم : ایییی , چرا اینطوری حرف می زنی ؟ بدم میاد همه چی رو به شوخی می گیری ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۳   ۱۳۹۷/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتاد و سوم

  • leftPublish
  • ۱۸:۰۷   ۱۳۹۷/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش اول



    نزدیک های خونه که شدیم , همینطور که هاشم حرف می زد من چشمم گرم شده بود و چرت می زدم و سرم روی سینه ام کج شده بود ...
    هم خسته بودم و هم گرسنه ... اصلا دلم نمی خواست تو اون مهمونی شرکت کنم ...
    ولی چاره ای نبود ...

    خاله ی من با وجود ثروت زیادی که داشت , خودشو از تجملات و کارایی که اون زمان در بین پولدارها راجع شده بود , دور نگه می داشت و منم همینطور بار اومده بودم ...
    و حالا یک طورایی هم از مواجه شدن با اون جور آدما واهمه داشتم ...
    هاشم پشت خونه نگه داشت و باز به شوخی گفت : نیس که هنوز نماینده ی مجلس نیومده , وقت داریم حاضر بشیم ...
    گفتم : هاشم جان , من گرسنه شدم ... میشه اول بریم یک چیزی بخوریم ؟
    گفت : آره , برای چی نشه ؟
    از در پشت رفتم تو خونه ...

    هاشم دستم رو با مهربونی گرفت و گفت : با من بیا ...
    یکراست رفتیم تو آشپزخونه ...

    برای اولین بار بود که وارد اونجا می شدم ... جایی که اصلا با اون خونه ای که تا حالا دیده بودم , هماهنگی نداشت ... می تونم بگم آشپزخونه ی پرورشگاه از اونجا بهتر بود ...
    حیرت زده به همه چیز نگاه می کردم ... دیوارهای کهنه و آجری و دوده گرفته ...

    ولی بوی برنج شمال و قورمه سبزی فضا رو پر کرده بود و اشتهای منو بیشتر کرد ...
    پنج نفر زن و مرد داشتن تدارک شام رو می دیدن ...
    هنوز نتونسته بودم درست با اونا آشنا بشم ...
    هاشم بلند گفت : سلطان جان , چی داری دم دستی ما بخوریم تا شام ته بندی کنیم ؟
    سلطان جان , زن میونسال قد کوتاه و لاغری بود که همیشه دور و بر انیس الدوله می گشت و فرمون می برد ... خیلی زبر و زرنگ و کاری بود و انیس خانم برخلاف کارگرهای اون خونه , باهاش با احترام رفتار می کرد ...


    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۱   ۱۳۹۷/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش دوم



    اومد جلو و ذوق زده از اینکه من رفته بودم پیش اونا , دستشو با یک دستمال خشک کرد و گفت : سلام خانم , تسلیت می گم ... ما همه براتون خیلی ناراحت شدیم ...
    خدا بیامرزه مادرتون رو , عمر شما باشه ...
    گفتم : قربونتون برم ... ممنون , لطف کردین به یادم بودین ...
    گفت : بشین خانمم اینجا , خودم الان برات یک غازی درست می کنم تا حالا نخورده باشی ...
    هاشم گفت : چی شد سلطان جان ؟ نو که اومد به بازار , کهنه میشه دل آزار ؟ پس من چی ؟
    گفت : فدای تو هم می شم , پسر عزیز دوردنه ی من ... مگه میشه تو رو فراموش کنم ؟ ... الان براتون درست می کنم ...
    کنار دیوار , سمت راست , دو تا تخت کنار هم گذاشته بودن که یک قلیون چاق شده روش بود ...
    من و هاشم لب تخت نشستیم ...

    دو تا خانم دیگه داشتن کار می کردن و از دور و زیر چشمی منو ورانداز می کردن ...
    بلند گفتم : سلام , خسته نباشین ...

    با خوشحالی سلام کردن و تسلیت گفتن ...
    سلطان خانم دو تا لقمه ی بزرگ برای ما گرفت و همون جا نشستیم و خوردیم و خودشم نشست روی لبه تخت و قلیون رو کشید جلو و چند تا پُک جانانه بهش زد ...
    و به هاشم گفت : تو نمی خوای ؟ ...
    هاشم گفت : نه بابا ... تو هم نکش , سینه ات خراب میشه دوباره ...
    بازم تعجب کرده بودم ... سلطان جان و هاشم طوری با هم حرف می زدن که انگار نه انگار آقا و خدمتکار هستن ...
    چرا با هم اینقدر راحت بودن ؟

    ولی حرفی نزدم و رفتیم بالا ...

    وقتی وارد اتاق شدم , دیدم باز یک دست لباس مشکی روی تخت منه ... از لباس هایی که انیس الدوله قبلا برام خریده بود ...

    معنیش این بود که باید همینو می پوشیدم ...
    خودمو انداختم رو ی تخت و گفتم : هاشم به خدا دارم از خستگی می میرم , میشه من نیام ؟

    گفت : نه دیگه , خواهش می کنم آماده شو ... مادر بهش برمی خوره ... ببین از وقتی اومدی حتی یک شب دور هم نبودیم , خوب نیست دیگه ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۴/۳/۱۳۹۷   ۱۸:۱۲
  • ۱۸:۱۵   ۱۳۹۷/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش سوم



    خونه یک حمام داشت و اون , طبقه ی پایین بود ...
    اول من رفتم و بعدم هاشم ... و یک ساعتی طول کشید تا آماده شدیم ...

    دیگه همه ی مهمون ها اومده بودن ...
    من کت و دامن ساده ی مشکی پوشیدم و یک تور سیاه سرم انداختم و با هم رفتیم پایین ...
    انیس خانم با دیدن من جا خورد ... اصلا انتظار همیچین نافرمونی رو نداشت ...

    ولی خوب طبق عادت خودش , جلوی بقیه ظاهر رو حفظ کرد و گفت : اومدی لیلا جون ؟ عزیزم , خسته نباشی ... بیا اینجا کنار من بشین ...
    با همه سلام و احوالپرسی کردم و اونا دوباره بهم تسلیت گفتن و کنار انیس خانم نشستم ...
    غیر از دخترا و شوهراشون و دو تا بچه ی آرام دخت که هر دو پسر بودن  شش هفت نفر دیگه از دوستان کله گنده ی انیس الدوله اونجا بودن ...
    انیس خانم داشت از ماجرای بچه هایی که دم پرورشگاه گذاشته بودن و فداکاری من و هاشم حرف می زد و اینکه اون با سخاوت لباس های نوزادی بچه هاشو که خیلی براش با ارزش بودن رو برای اون نوزاد گذاشته بود , می گفت ...
    این تعریف ها شاید بیشتر از نیم ساعت طول کشید ... چنان با آب و تاب می گفت و روغن داغشو زیاد کرده بود که من داشتم از خجالت آب می شدم ...
    آخه چه لزومی داشت این حرفا رو به اینا بزنیم ؟ ... اصلا مگه چه کار مهمی بود ؟ ...
    انیس خانم می گفت و بقیه هم احسنت می گفتن و این وسط من رفته بودم تو کوک آذر ...

    انگار اونم مثل من تو اون مجلس نبود ...
    بیشتر به سقف نگاه می کرد و بی تاب بود ...

    خوب که دقت کردم , شباهت زیادی به هاشم داشت و آرام شبیه انیس خانم بود ... قد بلند و کشیده با دستی های بسیار زیبا که درست مثل انیس الدوله موقع حرف زدن با همون لهجه ی غلیظ تهرونی اونا رو با ناز و ادا حرکت می داد و توجه هر ببینده رو جلب می کرد ...


    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۸   ۱۳۹۷/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش چهارم



    احساس غریبی می کردم ... نمی تونستم با هیچکدوم ارتباط برقرار کنم ... انگار از جنس هم نبودیم ...
    میز آماده شد و انیس خانم همه رو دعوت کرد برای صرف شام ...

    شاید بیشتر از بیست نوع غذا اونجا چیده شده بود ...
    نگاه من به میز و فکرم دنبال شکم همیشه گرسنه ی بچه ها ...

    و صورت انیس الدوله که با بزرگ نشون دادن کارای خیرش , خوشحال بود از اینکه آدم نیکوکاریه ...
    همه با آداب خاصی غذا می خوردن و من از این همه تشریفات سر در نمیاوردم ...
    به دو دلیل اشتها نداشتم ... هم از ته بندی که کرده بودیم , هم از به یاد آوردن نگاه حریص بچه هام وقتی یک خوراکی خوب بهشون می رسید ...
    هاشم مرتب اصرار می کرد ولی من فقط با اون غذاها بازی کردم ...
    بعد از شام , انیس الدوله پاشو انداخت روی هم و گفت : هاشم , ویولن لیلا رو بیار ... یکم برامون بزنه ...
    هاشم برافروخته شد و گفت: نه مادر , لیلا عزاداره ... تازه خیلی خسته است ...
    انیس خانم خودشو از تک و تا ننداخت و با خنده به من گفت : لیلا جون , عزیزم , دیدم که اون شب زدی ...
    برامون می زنی دخترم ؟ من خیلی دلم می خواد ...

    گفتم : مادر ببخشید , ان شالله فرصت دیگه ... امشب واقعا نمی تونم , دو شبه نخوابیدم ...
    گفت : باشه , عزیزم ... درکت می کنم , یکم بزن ...

    آذر گفت : چرا اذیتش می کنین مادر ؟ ... خسته است دیگه , حالا باشه یک شب دیگه ...
    هاشم از جاش بلند شد و یک تعظیم طرف مهمون ها کرد و گفت : استدعا می کنم ما رو ببخشید , باید بریم بالا ... لیلا صبح زود می ره سر کار ...

    و دست منو گرفت و در حالی که همه متوجه ی ناراحتی اون شده بودن , خداحافظی کردیم و رفتیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۲   ۱۳۹۷/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش پنجم



    زیر لب یک چیزایی می گفت که : یک ذره ملاحظه نداره ... آخه برای چی لیلا برای اون ( ... ) بزنه ؟
    گفتم : هاشم , آروم باش .... من که نمی زدم , چرا حرف بد می زنی ؟ دوست ندارم ...
    گفت : چرا می زدی ... یکم دیگه اصرارت می کرد , از خدا خواسته بودی ...
    گفتم : وا ؟ چی میگی ؟ هاشم جان , نمی زدم ... باور کن ... خودتو ناراحت نکن ...
    گفت : با زن دایی هم همین کارو می کنه ... و همیشه دایی رو عصبی می کنه ...

    پرسیدم : چرا اونا نیومدن ؟ ...
    گفت : برای همین کارای مادر ...
    چون احساس خوبی از برخورد هاشم نداشتم , بدون اینکه دیگه حرفی بزنم , زود لباس عوض کردم و رفتم تو تخت ...
    هاشم هنوز حالش جا نیومده بود که یکی زد به در ... صدای سلطان جان بود ...

    گفت : لیلا خانم , لیلا خانم ؟  تلفن رو بردارین , با شما کار دارن ...
    به هوای اینکه خاله زنگ زده , از جام پریدم و گوشی رو برداشتم ...
    صدایی از راه دور و با خش خش زیاد که درست شنیده نمی شد , گفت : لیلا منم هرمز , حالت خوبه ؟ ...
    مجبور بودم با صدای بلند داد بزنم : سلام ... خوبم , تو خوبی ؟
    گفت : آره , بد نیستم ... زنگ زدم تسلیت بگم , خیلی متاسف شدم خاله رو از دست دادیم ... نگران تو بودم ...
    ولی صدا آهسته تر شد ... یک چیزایی می گفت که درست نمی شنیدم ...

    باز داد زدم : بلند بگو , نمی شنوم ... الو ... هرمز ؟

    اگر صدای منو می شنوی , من خوبم ... ممنون که زنگ زدی ...
    ولی به نظر نمی اومد کسی پشت خط باشه ... چند بار دیگه گفتم : الو ... الو هرمز ؟ ...

    و مایوس شدم و گوشی رو گذاشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۶   ۱۳۹۷/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش ششم



    تا برگشتم , هاشم رو مثل یک گرگ زخم خورده , جلوم دیدم ...
    از ترس یک قدم رفتم عقب ... با تندی ولی آروم پرسید : اون برای چی بهت زنگ می زنه ؟
    بدون اینکه جوابشو بدم , آب دهنم رو قورت دادم و از کنارش رد شدم و دوباره رفتم تو تخت ...

    با صدای بلندتری گفت : ازت یک سوال کردم , جواب بده ...
    گفتم : سوالت مسخره بود هاشم ... یعنی چی چرا زنگ زده ؟ خوب مگه ندیدی ؟ می خواست تسلیت بگه ...
    گفت : به اون چه که به تو تسلیت بگه ؟
    گفتم: مثل اینکه پسر خاله منه ها ؟
    گفت : اون هیچکس تو نیست ... پسر شوهر خاله ی توست و نباید اینجا به تو زنگ می زد ... چرا شماره ی اینجا رو بهش دادی ؟
    گفتم : هاشم , تو رو خدا منو نترسون ... عزیزم من ندادم , حتما خاله داده ... حالا مگه چی شده ؟ اصلا هرچی , ولش کن بیا بخوابیم ...
    گفت : هر چی ؟ اون مرتیکه نمی خواد دست از سر تو برداره ؟
    گفتم : هاشم , حرف مفت نزن ... اگر تسلیت گفتن کار بدیه , امشب همه به من گفتن ... تو چرا ناراحت نشدی ؟ خوب اونم یکی مثل بقیه ...
    گفت : ببین لیلا , من می دونم که اون مثل بقیه نیست ... خدا رو شاهد می گیرم یک بار دیگه اینجا زنگ بزنه , خودم گوشی رو برمی دارم و تف به فحشش می کنم ...
    گفتم : هر کاری دلت می خواد بکن , برای من فرقی نمی کنه ... نه تو رو با چوب من می رونن , نه منو با چوب تو ... ولی تو هم اینو بدون که این بار سر من داد بزنی , منم بیکار نمی مونم ...

    شماهام که ماشالله آبرودار , منم آماده ی بردن آبرو ... ای بابا ...
    و لحاف رو کشیدم سرم ...

    گوشه ی لحاف رو گرفت و پرت کرد کنار دیوار و با یک حالتی که داشتم از ترس سکته می کرد , سرم داد زد : راست بگو به پرورشگاه هم زنگ می زنه ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۸   ۱۳۹۷/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش هفتم



    گفتم : به اوراح خاک خانجانم , نه ...
    بعدم نمی دونم اگر بزنه مگه چی میشه ؟ اون زن داره ...
    هاشم داری اذیتم می کنی , باورم نمی شه تو از این کارا بکنی ... اصلا کی گفته تو اینقدر به من امر و نهی کنی ؟ ...
    خودت می دونی به سِرتِقی معروفم , یادت نره ... به حرف کسی هم گوش نمی کنم ...

    بلند شدم دوباره لحاف رو برداشتم و رفتم زیرش ...
    یکم به هرمز دری وری گفت و نمی دونم چه چیزایی رو تو اتاق به هم می کوبید و با هر ضربه از جا می پریدم و منتظر یک اتفاق بد بودم ... ولی سرم رو بیرون نیاورم ...
    بعد از اتاق رفت بیرون و درو محکم به هم زد ...
    یک ساعتی طول کشید تا برگشت ...

    تو این مدت زیر لحاف جون کندم ...
    خدایا چیکار کنم ؟ ... نکنه هرمز تو مدتی که من مریض بودم کاری کرده که اون حساس شده ؟ اگر این طور باشه حق با اونه ...
    تا صدای درو شنیدم , از جام پریدم و منتظر عکس العمل بعدیش بودم ...
    به سختی نفس می کشیدم که اومد تو تخت و آروم منو بغل کرد و با لحن ملایمی گفت : خوابی ؟  ببخشید , نمی خواستم ناراحتت کنم ...
    ولی دلم نمی خواد دیگه اون مرتیکه به تو زنگ بزنه ...
    سکوت کردم ولی این مانع نشد که تازه اشکم نریزه ...
    همین طور قربون صدقه ی من رفت , ولی نتونست منو وادار کنه یک کلمه حرف بزنم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۴   ۱۳۹۷/۳/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتاد و چهارم

  • ۲۱:۲۷   ۱۳۹۷/۳/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش اول



    هاشم همین طور که سرش روی بالش من بود و می خواست از دل من در بیاره , خوابش برد و من آهسته بدون صدا , گریه کردم ...
    دلم خیلی تنگ بود , طوری که احساس می کردم می خواد از سینه ام بیرون بیاد ...

    فکرم در هم و بر هم شده بود و نمی دونستم کجای این دنیا ایستادم ... آیا جای من اینجا بود ؟ می تونستم اون آرامشی رو که دنبالش می گشتم , پیدا کنم ؟ ...
    به صورت هاشم نگاه می کردم ... عشقی که نثارم می کرد , شاید برای هر زنی کافی بود ...

    ولی من اون فرمانبرداری که اون می خواست , نبودم ...
    بالاخره خوابم برد و  صبح باز از سر و صدای پرنده های باغ بیدار شدم ...
    آهسته خودمو کشیدم تا لب تخت که از  رختخواب بیایم بیرون ..
    هاشم با هراس بیدار شد و فورا بازوی منو گرفت و گفت : نری لیلا ... خودم می برمت ...

    و یک خمیازه ی بلند کشید ...
    گفتم : تو بخواب , هنوز زوده ... من می خوام نماز بخونم ...
    گفت : نه منم بیدار میشم , می ترسم بری ... با من که قهر نیستی ؟
    گفتم : معلومه نه ... من آدمی نیستم که بشینم برای این چیزا غصه بخورم , به جاش راه حلشو پیدا می کنم ...
    تو می دونی راه حلش چیه ؟می دونی وقتی آدم زن یک مرد خوش اخلاق و مودب میشه و بعد تو زرد از آب در میاد , چیکار باید بکنه ؟ ...
    سرشو خاروند و از جاش بلند شد و گفت : وای لیلا , تو عجب زبونی داری ؟ آدم فکر می کنه داره با مادربزرگش حرف می زنه ... بذار برم صورتم رو بشورم تا جوابت رو بدم ... هنوز بیدار نشدم , شروع نکن ...
    ولی تو فکر نمی کنی حق با من بود ؟

    گفتم : برو صورتت رو بشور , سر صبح نمی خوام دیگه بحث کنم ... تو راست میگی , باشه برای بعدا ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۹   ۱۳۹۷/۳/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش دوم



    حاضر شدیم و رفتیم تو آشپزخونه تا یک چیزی بخوریم ...
    سلطان جان داشت روی همون تخت نماز می خوند و گل نسا که زن مباشر انیس الدوله بود و به کارای ملک و املاک اون رسیدگی می کرد و تو خونه ی کارگری کنار باغ با شوهر و بچه ها زندگی می کرد , تو پا شیر ظرف می شست ...
    بوی چای دم کشیده , نشون می داد حاضره و میشه خورد ...

    هر دو کنار تخت نشستیم ...
    نمازش که تموم شد , گفت : سلام ...

    و از تخت اومد پایین و با دو دست صورت هاشم رو گرفت و دو تا ماچ از اینور و اونور کرد و گفت : الهی قربونت برم , الان ناشتایی تون رو میارم ...
    هاشم گفت : ما فقط یک چایی بخوریم گلومون باز بشه , می ریم ... زحمت نکش ...
    گفت : پس براتون غازی درست می کنم ...

    من حیرون مونده بودم که چرا باید سلطان هاشم رو ببوسه ؟
    هنوز آفتاب نتابیده بود که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... هوا خیلی سرد بود و هر دو می لرزیدیم ...
    بخاری رو روشن کرد و گفت : حتما پرورشگاه هم سرد شده ...
    گفتم : آره , باید امروز بخاری ها رو هم بذاریم ... سوخت هم کم داریم , قراره بوده سه روز پیش مرادی بیاره هنوز خبری نشده ... کمک هزینه ی مدرسه رو هم ندادن ...
    یکی باید دائم پیگیر کار باشه ... امروز مرادی میاد , باید باهاش برم دنبال این کار ...
    گفت : بیجا کردی , خدا شاهده اگر دیگه سوار ماشین مرادی بشی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... فکر می کنی نمی دونم مرتیکه ی بی همه چیز اومده بود خواستگاری تو ؟
    وقتی می بینمش می خوام بزنم اون فکشو خورد کنم ... اصلا نمی دونم به چه جراتی این کارو کرد ؟ عوضیِ بی سر و پا ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان