خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۲۱:۳۳   ۱۳۹۷/۳/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش سوم



    گفتم :ببین هاشم , من داشتم زندگیم رو می کردم ... این تو بودی که ول کنم نشدی ...
    حالا منو اسیر نکن , من نمی تونم تو قفس تو زندگی کنم ... می خوام مثل قبل راحت بدون ترس از کسی کاری رو که خودم می دونم درسته , انجام بدم ...
    اگر کار اشتباهی ازم سر زد , تو حق داری هر کاری می خوای بکنی ...

    ولی نمی تونی مانع من بشی تا کاری رو که می دونم درسته انجام بدم ...
    گفت : من تا حالا باهات نبودم ؟ هر کاری خواستی انجام ندادم ؟
    گفتم : برای همینه که الان ازت چیزی به دل نگرفتم ... تو و مادر به من خیلی محبت کردین , قبول ... تو همون مدت کم شرمنده شدم , دلم می خواد جبران کنم ...

    ولی اینطوری نمی شه , من کار زیاد دارم و تو نمی تونی همه ی کارای منو انجام بدی ...
    گفت : تو چیکار داری دیگه ؟ به من بگو , من انجام می دم ... بازم حرفی داری ؟

    بابا عجب زن سرسختی هستی ... نمی دونم باهات چیکار کنم که راضی بشی ... من دوست ندارم سوار ماشین مرد غریبه بشی ...
    گفتم : چشم , دیگه نمی شم ... کارای دیگه چی ؟ یکی یکی باید ازت اجازه بگیرم ؟
    گفت : تو هر کار خارج از پرورشگاه داری بگو من انجام می دم , خودت بیرون نرو ...
    گفتم : باشه , چشم ... خودت خواستی ها , یادت باشه ... یادداشت کن ...
    هاشم جان من امروز می خواستم برم زندان قصر ...
    یک مرتبه زد رو ترمز و گفت : چی گفتی ؟ دیگه چیکار کنی ؟ لیلا یک کاری نکن دست و پا تو ببندم و تو خونه نگهت دارم ...
    زندان قصر از کجا در اومد داری ؟ شوخی می کنی ؟
    گفتم : می خوام زهرا رو ببرم پیش باباش و خودمم می خوام باهاش حرف بزنم ببینم جریان چیه ؟ شاید بتونیم کمکش کنیم از زندان بیاد بیرون و مراقب دختراش باشه ...
    گفت : آخه به تو چه ؟ وای مگه زن اینطوری میشه ؟ من تا حالا ندیدم ... مادر من یک شیرزنه ولی اصلا کارایی رو که تو می کنی نمی کنه ... واقعا خودت فکر نمی کنی صلاح نیست یک زن جوون بره زندان ؟



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۶   ۱۳۹۷/۳/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش چهارم



    گفتم : ببین زهرا و زهره اصلا مادرشون رو دوست نداشتن ...
    معتاد بوده و بچه ها رو داغ می کرده تا رابطه شو با یک مرد دیگه به باباشون نگن ... یک روز اون مرد بیچاره میاد خونه و اونا رو گیر میندازه ؛ یعنی مادر بچه ها را با یک مرد دیگه ...
    به نظرت باید چیکار می کرد ؟

    زنشو می زنه , اونم می خوره زمین و سرش خونریزی می کنه و می میره ...
    حالا بگو اون مرد چقدر گناه داشته ؟ این طور که فهمیدم کس و کاری هم ندارن ... از یکی از روستاها اومدن تهران ...
    خدا رو خوش میاد ما اینا رو بدونیم و کاری نکنیم ؟ اینجا سکوت ما عین گناه نیست ؟
    هاشم تو رو خدا اگر می خوای کمک کنی , این مرد رو از زندان نجات بدیم ... انیس خانم خیلی دوست و آشنا داره ...
    گفت : باشه باشه , تو کاری نداشته باش ... من برم اداره و کارای خودم رو روبراه کنم , میام می برمش امروز یا فردا ... ولی تو نمی شه بری ... به هیچ وجه ...
    گفتم : باشه , اگر قول می دی بهش کمک کنی من دیگه کاری ندارم ... از خدا هم می خوام ... پس من می رم بیمارستان به فرشته سر بزنم و از اون طرف باید برم دروازه غار مادرش رو پیدا کنم ...
    گفت : یا خدا , به فریادم برس ... پس شما بفرمایید من از صبح تا شب باید کار و زندگیم رو ول کنم در اختیار شما باشم ...
    گفتم : هاشم جان نباش ... تو برو به کارت برس , نمی خواد نگران من باشی ... تو فکر می کنی چطوری من بچه ها رو تو مدرسه اسم نوشتم ؟ ... چطوری برای پرورشگاه سه تا معلم گرفتم ؟ خوب عزیز من رفتم دنبالش ... تا نری که درست نمی شه ...
    به خدا نمی تونم آروم باشم ... اون مادر اگر مجبور نبود بچه هاشو تو خیابون نمی ذاشت ... باید ببینم دردش چیه ؟
    نشونی هاشو از فرشته گرفتم , می ریم هر طوری شده پیداش می کنیم ... حتما از درموندگی این کارو کرده  ...
    گفت : پس لیلا جون , یکی یکی ... بذار اول کار زهرا رو انجام بدم فردا یا پس فردا بریم دروازه غار ...

    خدا می دونه دیگه سر از کجا در بیاریم ...
    لیلا , من مواجب بگیر دولتم ... می دونی که ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۹   ۱۳۹۷/۳/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش پنجم



    گفتم : تو رو خدا ببخش منو ... من این کارو قبلا هم می کردم , تو داری دست و پای منو می بندی ...
    راستی یک چیزی , میگم که ... هاشم ؟ تو چرا ؟ یعنی شما که ملک و املاک دارین و مادرت مباشر گرفته , چرا خودت به کارا رسیدگی نمی کنی و رفتی مواجب بگیر دولت شدی ؟
    گفت : نمی دونم چی شد , ولی من زیاد اهل اون کارا نبودم ... خوب جوون هم بودم , یکی از دوستان مادرم پیشنهاد داد که اداره جاتی بشم ...
    می گفت : بعدا بهم پست می دن و صاحب منصب می شم ...
    مادر هم این نون رو گذاشت تو کاسه ی من ... خوب حتما خیری توش بوده , اون خیرم حتما تو بودی ...

    خدا تو رو به من داد ... اگر نمی رفتم تو این کار , شاید هرگز تو رو نمی دیدم ... من از همون نگاه اول قلبم برای تو لرزید ...
    هر چی بیشتر شناختمت , بیشتر دوستت داشتم ... شب ها می رفتم پیش سلطان جان و باهاش درددل می کردم و از تو می گفتم ...
    پرسیدم : مگه سلطان جان کجا زندگی می کنه ؟

    گفت : تو یکی از اتاق های پایین ... برای چی ؟ ...
    در همون موقع  پیچید تو خیابون پرورشگاه ...
    و گفت : ببینم گرمت شد ؟ دیگه سردت نیست ؟

    گفتم : با این حرفایی که به من زدی , هم گرمم شد هم چاق شدم ...
    هاشم نگه دار ... تو رو خدا بهت می گم نگه دار ... نرو جلو , همین جا وایستا ...
    زد رو ترمز و پرسید : چی شده ؟ حالت بده ؟ ...
    گفتم : اونجا رو نگاه کن , یک زن نزدیک پرورشگاه ایستاده ...
    گفت : خوب که چی ؟ آهان ممکنه مادر فرشته باشه ؟ ...
    گفتم : آره ... تو از جات تکون نخور ... من پیاده می شم و وانمود می کنم دارم رد می شم ... ممکنه بفهمه و فرار کنه ... تو با ماشین آماده باش از دستت در نره ...
    گفت : فکر نمی کنم لیلا , اگر می خواست بیاد سراغشون نمی ذاشت دم در و بره ... اونم بچه های مریض رو ...

    شاید گدا باشه...
    گفتم : حالا معلوم می شه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۴۳   ۱۳۹۷/۳/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش ششم



    از ماشین پیاده شدم ... حدود پنجاه متری با اون زن فاصله داشتم ...
    راه افتادم طرفش ... بهش نگاه نمی کردم تا به من شک نکنه ...

    نزدیک که شدم , چادرشو کشید تو صورتش و راه افتاد ...
    بلند گفتم : فرشته حالش بهتره , تو بیمارستانه ...
    ایستاد ولی برنگشت ... با یکم مکث دوباره راه افتاد ...

    با قدم های تندتر من دنبالش دویدم و از پشت گرفتمش .و.
    تقلا کرد که فرار کنه ...

    هاشم خودشو رسوند و با یک ترمز شدید از ماشین پیاده شد و گفت : صبر کن , کاریت نداریم ...
    من گفتم : به کسی نمی گیم تو مادرشون هستی , قول می دم ... صبر کن ...

    یک مرتبه چنان به گریه افتاد که باورکردنی نبود ...
    خودشو تکون داد تا از دست من خلاص بشه ...
    گفت : نمی دونم درباره ی چی حرف می زنین ؟ من بچه ندارم ...
    گفتم : نمی خوای بدونی حال بچه هات چطوره ؟ هان ؟ نمی خوای ؟ آروم باش عزیزم ... آروم ... صبر کن با هم حرف بزنیم ... تو مادرشونی ؟
    با سر جواب مثبت داد ... و گفت : تو رو به عصمت زهرا قسمتون می دم , تو رو هر به کس که می پرستین , اون بچه ها رو نگه دارین و به من برنگردونین ... مریض بودن , خرج دوا و دکتر نداشتم ...

    برای کوچیکه هم شیرم خشک شده بود , چیزی نداشتم بهش بدم بخوره ... هر دو داشتن تلف می شدن ...
    تو رو خدا خانم جان , رحم کن ... غلط کردم , گوه خوردم ... ولی اونا رو پس ندین ...
    گفتم : نه , تا تو نخوای ما اصلا به کسی حرفی نمی زنیم ..و خودت کجا زندگی می کنی ؟
    گفت : نپرس ... بدبختی روی بدبختی ...

    پرسیدم : شوهر داری ؟
    گفت : دارم ولی معتاده , بیشتر موقع ها گوشه خیابون افتاده ...
    گفتم : تو دروازه غار زندگی می کنی ؟
    گفت : بله ... اما اونجا کسی زندگی نمی کنه , جون می کَنه ... من باید بچه هامو نجات می  دادم ... کمکم کن خانم جان ...
    گفتم : آخه یک مادر چطور بچه ها شو ول می کنه و می ره ؟
    گفت : تو از نداری چیزی نمی دونی , من چطوری حالیت کنم ؟ ... نشد , والله و بالله نشد ... به هر در زدم نتونستم یک شاهی پول پیدا کنم ...
    گفتم : بیا بریم تو تا یک فکری برات بکنم ... نترس , فرشته اینجا نیست ... پسرت رو هم بردیم شیرخوارگاه ...
    گریه اش شدید شد و گفت : پس برم اونجا , یک خبر ازش بگیرم ...
    گفتم : تو با من بیا ... بهم اعتماد کن ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۴۷   ۱۳۹۷/۳/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش هفتم



    هاشم گفت : لیلا , مراقب باش ...
    زن گفت : به خدا من خطری ندارم ... نه بدکاره م , نه معتاد ...
    گفتم : نه عزیزم ... منظورش این نبود , بهت برنخوره ... بچه ها شپش داشتن , اینجا هم پرورشگاهه و باید مراقب باشیم ... خودت می دونی , یک دونه بیفته همه جا رو می گیره ...
    حیرون به من نگاه کرد ... وای خدا ... اونقدر لاغر بود که فکر می کردم اگر یک چیزی برداره مچش می شکنه ...
    هاشم گفت : می خوای چیکار کنی ؟
    گفتم : تو برو , حواسم هست ... نباید این حرف رو جلوش می زدی ...
    گفت : می دونی که , تو حق نداری غریبه ببری تو پرورشگاه ...
    گفتم : یک کاریش می کنم , الان نمی تونم این زن رو ول کنم ...
    هاشم رفت و من در حالی که بازوی اون زن رو گرفته بودم , رفتیم تو حیاط پرورشگاه ...
    گفتم : فرشته وقتی خوب بشه , میاد اینجا ... شاید پسرتم آوردم , پیش خودت باشه ... ولی الان چیزی نگو ... من خودمم نمی دونم باید چیکار کنم , ولی نمی تونم تو رو به این حال ول کنم ...

    ناراحت نمی شی اول تو رو بازرسی کنیم ؟
    نگاهی عاجزانه به من انداخت و گفت : نه خانم جان , خدا خیرت بده ...

    بردمش تو دفتر و غازی که سلطان جان داده بود رو از کیفم در آوردم دادم بهش و گفتم : عزیزم اینو بخور تا من برگردم ...

    و خودم رفتم سراغ زبیده ...
    چشمم که به اون افتاد , بغضم ترکید از این نابرابری و اختلافی که بین مردم بود ...

    حیرون بودم و نمی دونستم این بی عدالتی به دست کی سر این مردم بی گناه اومده ؟ ...
    زبیده ترسیده بود و منو بغل کرد و پرسید : با آقا هاشم دعوا کردی ؟
    گفتم : نه ... نه ... بیا بریم یک زنی اونجاست , ببین لباسش و بدنش شپش نداشته باشه ... بعد هم ببرش حموم ... من یک دست لباس بهش می دم ...
    قدش از من کوتاه تره ولی فکر کنم لباسم بهش بخوره ...
    فقط خدا کنه چیزی نداشته باشه ...
    پرسید : اون کیه ؟ لیلا خانم اینجا پرورشگاهه ؛ ما اجازه نداریم کسی رو بیاریم اینجا ... خودتون می دونین که ... اگر خلافکار باشه یا یک بلایی سر بچه ها بیاره , ما مسئولیم ...
    گفتم : زبیده جان فعلا چاره ای نیست , زن بیچاره جایی نداره بره ... بذار شکمش سیر بشه , یک فکری می کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۷/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتاد و پنجم

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۷/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش اول



    با زبیده رفتیم سراغش ... ازش پرسیدم : اسمت چیه ؟
    با تردید به من نگاه کرد و گفت : پری ...
    گفتم : پری جان , این خانم اسمش زبیده است ... باهاش برو و هر کاری گفت انجام بده تا من یک فکری برات بکنم عزیزم ... ناراحت که نیستی ؟ ...
    گفت : نه , مرسی خانم ...
    زبیده مشغول کار اون زن شد و من رفتم سراغ ناشتایی بچه ها .. .
    بعدم دخترا رو با الهه راهی مدرسه کردم ... معلم ها اومدن و کلاس تشکیل شد و دوباره رفتم سراغ پری و زبیده که تو سر بینه ی حموم نشسته بودن ...
    زبیده سری با تاسف تکون داد و گفت : اینم سر و لباسش پره , شپش داره ... لیلا جون بذار بره دنبال کارش , می خوای چیکار کنی ؟
    دوباره بچه ها مبتلا می شن ...


    داشتم فکر می کردم ... یک کاری کرده بودم که توش مونده بودم ...
    گفتم : پری خانم , لباس هاتو باید بسوزونم ... اگر می خوای اینجا بمونی , این تنها راهشه ... می خوای ؟

    گفتم : بله , هر کاری بگین می کنم ...
    گفتم : پس در بیار , من بهت لباس می دم ... سرت هم باید پاک بشه ...
    راهش اینه که از ته بزنیم , ولی ما نمی تونیم این کارو بکنیم ... فقط کوتاه می کنم و دِدِت می زنم ...
    یک ساعت باید تو حموم بشینی ...
    گفت : باشه ...

    یک قیچی آوردم و موهاشو طوری که بد نباشه , تا اونجا که می تونستم کوتاه کردم و دِدِت زدم و یک روسری بستم سرش ...

    و سپردمش به نسا و گفتم : تا من نگفتم سرشو نشور ...
    چون معلم ها داشتن درس می دادن ع باید بچه ها ی کوچیک تر رو می کردم تو اتاق بازی ...

    حمیده رو گذاشتم پیش اونا ...
    زبیده هم باید ناهار درست می کرد ...

    اونقدر این طرف و اونطرف دویده بودم که صورتم گل انداخته بود ...

    تو این حال , مرادی از راه رسید ... اونم جنس آورده بود ...
    با بی خوابی های دو شب قبل مغزم کشش نداشت و دیگه سرگیجه گرفته بودم ...
    گفتم : دستتون درد نکنه , ولی ذغال سنگ چی شد ؟ پول مدرسه ی بچه ها ؟ ...
    گفت : لیلا خانم , حالتون خوبه ؟ ...
    گفتم: نه , معلومه که خوب نیست ... من کمک ندارم , اینجا یکی رو لازم دارم ... همه ی کارا رو خودم می کنم ...
    شما می تونین برام نیرو بگیرین یا خودم اقدام کنم ؟
    گفت : ولی ما برای الهه و حمیده مواجب در نظر گرفتیم ... الانم بیجک های حقوقتون رو آوردم ... از این ماه بهشون داریم حقوق می دیم , دیگه فکر نکنم کسی رو بدن ...
    گفتم : خودتون می دونین که حمیده توان زیادی برای کار نداره و شل و وله ؛ و من برای اینکه از اینجا بیرونش نکنن خواستم جزو کادر باشه ... ولی به خدا توان ندارم ,  یکی رو لازم دارم ... این حرفا حالیم نیست ...
    سودابه رو بردین و دست تنها موندم ...

    من باید یکی رو پیدا کنم , شما می تونی یک کاری برای من بکنی که حرفی توش در نیاد ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۷/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش دوم



    پرسید : کسی رو در نظر دارین ؟
    گفتم : هنوز که نه , ولی تو فکرش هستم ... بهتون خبر می دم ...
    قولشو اول از شما بگیرم , بعد اقدام می کنم ...
    گفت : باشه چشم , یک کاریش می کنم ... شما آدم مطمئن پیدا کنین , اونش با من ...


    اینطوری گوش مرادی رو پر کردم که نیرو نیاز دارم ...

    جنس ها رو تحویل گرفتم و با مرادی رفتیم تو دفتر تا رسید بدم ...
    اونم بیجک های حقوق رو گذشت رو میز و خم شد تا توضیح بده کجاها رو باید امضا کنم که یک مرتبه هاشم درو باز کرد و اومد تو ...
    مرادی خیلی عادی سلام کرد ولی من با اینکه کار بدی نمی کردم , دستپاچه شدم ... ترسیدم یک حرفی به اون یا من بزنه ...
    گفتم : برای چی اومدی ؟
    گفت : نباید میومدم ؟ دارین چیکار می کنین ؟
    مرادی سلام کرد و گفت : رسید می گیرم آقا ...
    هاشم اخم هاشو کرد تو هم گفت : سلام ... خوب اومدم بچه ها رو ببرم ... وقت ملاقات گرفتم ...
    گفتم : وای خدای من , یادم نبود و اونا رو فرستادم مدرسه ...
    گفت : باشه , بیا بریم از مدرسه برشون داریم ...
    به مرادی گفتم : لطفا گزارش کنین که امروز زهرا و زهره ده آبادی رو بردیم زندان تا پدرشون رو ببینن ...
    گفت : خانم چرا برای خودتون دردسر درست می کنی ؟ ... اصلا چه لزومی داشت ؟ حالا اونا بابای قاتلشون رو نبینن ...
    هاشم با اعتراض جوری که انگار می خواست دق دلشو خالی کنه , گفت : نمی شه که ما بشینیم تماشا کنیم این بچه ها زجر بکشن ؟ ندیدی چند بار فرار کرده ؟ نباید یک کاری می کردیم ؟
    مرادی گفت : پس بهتره صداشو در نیاریم , گزارش هم نمی خواد ...
    گفتم : نه باید گزارش کنین , اینطوری خیالم راحت تره ... کار بدی که نمی کنیم , خودم جواب می دم ...
    مرادی گفت : باشه خانم , هر طوری صلاح می دونین ...

    و نشست پشت میز تا صورت حساب ها رو درست کنه و گزارش هم بنویسه ...

    به زبیده خانم گفتم : من برم اجازه ی زهرا و زهره رو از مدرسه بگیرم , زود برمی گردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۷/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش سوم



    گفت : خاطرت جمع باشه , من هستم ...
    اما وقتی بچه ها رو از مدرسه برداشتیم , هر کاری کردم هاشم منو برنگردوند و گفت : مگه نمی خواستی خودت بری زندان ؟ ... پس با ما بیا و تو ماشین بشین ...
    گفتم : هاشم جان همین طوری اونجا رو ول کردم ... فکر نمی کردم با تو بیام , زن بیچاره تو حموم مونده ... می دونم تا من نرم کسی بهش نمی رسه ...
    هاشم تو رو خدا , هزار تا کار دارم ...
    گفت : والله منم کار و زندگی دارم , افتادم دنبال کارای تو ... پس حرف نزن و با من بیا ...
    لحنش خوب نبود و با غیظ حرف می زد و دیگه نتونستم جلوی بچه ها بیشتر از این اصرار کنم ...
    هاشم نزدیک زندان نگه داشت و زهرا و زهره رو برداشت و رفت ...
    نمی دونستم ازش ممنون باشم یا عصبانی ...
    دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و اصلا پشیمون شدم که از هاشم اینو خواسته بودم ...

    تصمیم گرفتم از این به بعد مشکلاتم رو بهش نگم و خودم حل کنم ...
    تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر من تو ماشین نشسته بودم و خون خونمو می خورد ...
    از حرص دست هامو به هم فشار می دادم که وقتی اومد حرفی بهش نزنم ...
    اما وقتی برگشتن , فقط خوشحالی و برق نگاه اون دو تا بچه بود که آرومم کرد ... و اینکه هاشم به من گفت که امیدی برای آزادی پدر اونا هست ...
    ولی هم اون عصبی بود و هم من ...

    دیگه تا پرورشگاه حرفی نزد و ساعت دو و ربع ما رو دم پرورشگاه پیاده کرد و بدون اینکه من از اون تشکر کنم یا اون خداحافظی کنه , رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۷/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش چهارم



    غیر از اوضاع نابسامانی که پیش اومده بود , بیچاره پری هنوز تو حموم بود ...

    زبیده اصلا قدرت تصمیم گیری نداشت ...
    فقط به شکایت های اون زن گوش می داد و منتظر من بود ...
    وقتی وارد حموم شدم , زد زیر گریه و گفت : شما داری با من چیکار می کنین ؟
    لباسم رو که سوزوندین ... سرم داره می سوزه , آتیش گرفتم ...

    تند تند آب ریختم رو سر اون بنده ی خدا ... ولی تمام سرش تیکه تیکه قرمز شده بود ...

    همین طور که سرشو می شستم , پا به پای اون گریه می کردم ...
    گفتم : آخه زن , دیدی که سرت می سوزه چرا نشُستی ؟ ... آب که بود ...
    گفت : چه می دونم چیکار کنم ؟ به من گفتن شما باید بیای ...


    مدتی بعد همه چیز رو سر سامون دادم و سر پری رو تو اتاق زبیده , مرهم مالیدم ...

    شام بچه ها رو ساعت شش دادیم ...
    پری رو سپردم به زبیده و آماده شدم تا هاشم بیاد ... می خواستم یک سر به خاله بزنم ...
    ساعت هفت و نیم شد و اون نیومد ...

    به یدی سفارش کردم اگر آقا هاشم اومد , بگو : بیاین خونه ی خاله ، دنبال من ...
    وقتی رسیدم خونه ی خاله , دیدم تنها گوشه ای نشسته و برخلاف همیشه که شاد و شنگول بود , زانوی غم بغل گرفته ...
    دل هر دومون از دنیا خیلی پر بود ...

    منو که دید دست هاشو باز کرد و گفت : اومدی الهی فدات بشم ؟ ...
    با دلِ تنگی که داشتم , خودمو تو آغوشش جا دادم و سرمو گذاشتم روی سینه اش ...

    محکم منو گرفت و چندین بار بوسید ...
    هر دو بدون اینکه حرفی بزنیم , اشک ریختیم ...
    پرسید : هاشم کو ؟ نیومده ؟
    گفتم : نه ... دیر اومد , منم خودم اومدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۷/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش پنجم



    یک ساعتی پیش خاله موندم و با هم درددل کردیم و از هاشم خبری نشد ...
    خودم یک تاکسی گرفتم و رفتم خونه ...
    دم در پیاده شدم و تمام میسر باغ رو که طولانی هم بود , آهسته رفتم ...
    دلم می خواست این راه هرگز تموم نشه ...

    هنوز از مواجه شدن با انیس خانم واهمه داشتم و هر لحظه منتظر یک عکس العمل تازه از اون بودم ...

    وقتی رسیدم , هیچ کس خونه نبود ...

    سلطان جان تو سرسرا بود ... منو که دید , گفت : سلام لیلا خانم , چرا تنها اومدی ؟ کو هاشم ؟
    گفتم : نمی دونم , دنبالم نیومده ...
    انیس خانم کجان ؟
    گفت : رفتن مهمونی یکی از دوستاشون ... چیزی می خورین براتون بیارم ؟
    گفتم : نه , یه چیزی خونه ی خاله خوردم ..

    و رفتم بالا ...
    و به محض اینکه رفتم تو تخت , خوابم برد و هیچی نفهمیدم ... اونقدر که متوجه ی اومدن هاشم نشدم ...

    صبح وقتی بیدار شدم , دیدم پشتشو کرده به من و لب تخت خوابیده ...
    چند بار بو کشیدم ... می خواستم ببینم بوی الکل می ده یا نه ...

    چون وقتی علی می خورد , صبح بوی بدی می داد که سخت آزارم می داد ...

    ولی چیزی نفهمیدم ...
    آهسته لباس پوشیدم تا برم پرورشگاه ... کیفم رو برداشتم که از اتاق برم بیرون , فریاد زد : تو منو مسخره کردی یا خودتو ؟ چرا حرف حالیت نمی شه ؟
    مگه نگفتم صبح حق نداری تنهایی بری ؟
    گفتم : یواش ... داد نزن , بقیه خوابن ...
    گفت : برو بشین سر جات , این طوری نمی شه زندگی کرد ... من زن نگرفتم که از صبح تا شب تو پرورشگاه باشه و منم در خدمتش ... نمی شه بری , خودم می رم استعفات رو می دم ...
    گفتم : هاشم ما فقط ده روزه عروسی کردیم , زود نیست برای این حرفا ؟ برای زدن زیر قول هات ؟ من بهت گفته بودم می خوام کار کنم , تو هم قبول کرده بودی ... حالا چی شده ؟
    برای یک روز رفتن دنبال کار بچه ها , پشیمون شدی ؟ ... من که نمی خواستم تو به زحمت بیفتی , می خواستم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۷/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش ششم



    داد زد : بسه دیگه , آسمون ریسمون رو بهم نباف ... گفتم نمی شه بری , بگو چشم ... همین و والسلام , نامه تمام ...
    گفتم : مگه دست و پامو ببندی , وگرنه نمی تونی جلوی منو بگیری ...

    و خواستم از در برم بیرون , بلند شد و با سرعت بازوی منو گرفت و هل داد ...

    عقب عقب رفتم ولی خودم رو نگه داشتم .. .
    جلوی در ایستاد و گفت : لیلا , باهات شوخی نمی کنم ... تصمیمم رو گرفتم , نمی ذارم بری ...
    با زبون خوش دارم بهت می گم ...
    گفتم : هاشم , تو رو خدا اذیتم نکن ... من باید برم تکلیف پری رو روشن کنم ... بچه ها بی سر و سامون میشن , درس نمی خونن ... امروز قراره بخاری بذاریم ...
    براز برم , قول می دم دیگه جایی نرم ... ولی جلومو نگیر ...
    گفت : اون نره خرا رو چی که هر روز راه میفتن و میان اونجا تو رو ببینن ؟ ... ماشالله تو هم که بدت نمیاد , سرا نزدیک هم ... به , به , چشمم روشن ...
    آقا بیاد با تو لاس بزنه و تو هم که ماست خوردی و اجازه می دی ...
    پرسیدم : تو چی داری میگی ؟ این حرفا چیه می زنی ؟ مگه به من اعتماد نداری ؟ ... تو این ده روز چی عوض شده ؟ من همون لیلام که زن تو شدم ...
    گفت : مادر می گفت زنی که بیوه باشه چشم و روش پاره اس , من قبول نکردم ...


    اینو که گفت , انگار دنیا دور سرم چرخید ... زبونم خشک شد و دیگه قادر نبودم درست حرف بزنم ...
    به زحمت گفتم : دستت درد نکنه ... تو راست میگی , اشتباه از من بود که به تو اعتماد کردم ... فکر کردم تو مرهم دردهای من میشی , نمی دونستم که خودت درد من میشی ...


    اینو که شنید , دستشو بلند کرد و کوبید تو صورتم و نقش زمین شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۸   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتاد و ششم

  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و ششم

    بخش اول



    ناباورانه دستم رو گذاشتم رو صورتم و رومو ازش برگردوندم ...
    با سرعت اومد و بازوی منو گرفت و با التماس گفت : وای من چیکار کردم ؟ لیلا , تو رو خدا ببخش ... غلط کردم ...
    باور کن نفهمیدم چی شد ... ای داد بیداد , بلند شو عزیزم ... تو رو خدا به دل نگیر , یه مرتبه از دستم در رفت ... به خدا نمی تونم تو رو با کسی ببینم ...
    آخه تو چرا من اومدم تو اتاق دستپاچه شدی ؟ به خدا تقصیر خودت بود ... داشتم دیوونه می شدم ...
    من پدر اون مرادی رو در میارم ...


    یکی زد به در و فورا انیس خانم درو باز کرد و با لباس خواب اومد تو ... پرسید : چی شده ؟
    هاشم , چرا لیلا اونجا نشسته ؟ ... حرف بزن ببینم چرا داد و بیداد می کردی ؟
    پشت سرش سلطان جان هم اومد ...
    انیس خانم سرش داد زد : تو اینجا چیکار می کنی ؟ برو به کارت برس ... ای بابا , باید تو همه کار خودشو داخل کنه ...
    و اونو بیرون کرد و در اتاق رو بست ...

    هاشم که صورتش قرمز شده بود و بازوی منو ول نمی کرد , گفت : چیزی نیست مادر , شما دخالت نکن  ...
    دستشو عقب زدم و از جام بلند شدم ... در حالی که برافروخته و آشفته بودم , گفتم : مادر , می خوام برم سر کار ... هاشم نمی ذاره ...
    گفت : برای چی ؟
    هاشم گفت : اون مرادی بی شرف دائم تو پرورشگاه پلاسه ... هر وقت رفتم , اونجا بود ...
    خوب این شغل قبلا مال من بود , لیلا رو هم دوست داشتم ... چرا نمی رفتم ؟ ... اصلا اونجا خوابگاه دختراست , چه حقی داره می ره تو ساختمون ؟ ...
    اون باید هر کاری داره تو حیاط انجام بده ...
    انیس خانم یک اخم بهش کرد و گفت : داری حالمو به هم می زنی هاشم ... عه ... این چیزا چیه میگی ؟ ...
    اون همه لیلا رو می خوام لیلا رو می خوام , همین بود ؟
    گفت : مگه من الان گفتم نمی خوام ؟ دارم می گم اون مرتیکه قبلا رفته بود خواستگاری لیلا , خودت به من نگفتی ؟ حالا چه حقی داره دور و بر لیلا می پلکه ؟


    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۵   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و ششم

    بخش دوم



    انیس خانم گفت : واقعا که دستم درد نکنه با این بچه بزرگ کردنم ... آخه مرد حسابی , اگر لیلا می خواست که خوب زن اون می شد ... به خدا شرمم می شه تو داری این حرفا رو می زنی ...

    اونم مرادی که صد من ارزن سرش بریزی , یکی پایین نمی آد ... آخه اون هم سطح توست ؟ ...
    هاشم گفت : من که نگفتم لیلا کاری کرده ... اون مرده اگر به لیلا نظر داشته باشه , من چطوری غیرتم قبول کنه هر روز بره زن منو ببینه ؟ ... بیراه میگم ؟
    مرادی از صبح تا شب چی می خواد اونجا ؟

    انیس خانم دست منو گرفت و گفت : با من بیا , با این مردای بی منطق نمی شه حرف زد ...
    خودشون هم نمی دونین چی می خوان ...

    تا درو باز کردیم , سلطان جان رو دیدیم که پشت در , گوش ایستاده ...
    هاشم هم دنبال ما اومد ...
    انیس خانم گفت : سلطان مگه بهت نگفتم برو به کارت برس ؟ ... زن حسابی , تو باید سر از همه ی کارای این خونه در بیاری ؟

    سلطان جان با سرعت از پله رفت پایین ...
    هاشم گفت : مادر , دست لیلا رو ول کن ... زن و شوهریم , از دل هم در میاریم ... شما دخالت نکن ...
    انیس خانم گفت : لیلا بی لیلا ... اجازه نمی دم دخترِ طفل معصوم رو ده روز نشده این طور اذیت کنی ... برو خودتو درست ...

    گفتی لیلا رو بگیر , گفتم نه ... گفتی بگیر , گفتم نه ... چرا گوش نکردی ؟

    حالا که گرفتی باید با همه چیزش بسازی , همینه که هست ... می خوای بخواه , نمی خوای نخواه ... خودت خواستی ...
    ما از پله ها رفتیم ... پایین هاشم از اون بالا گفت : صبر کن من لباس بپوشم , خودم می برمش ...
    انیس خانم گفت : لازم نکرده , به اندازه ی کافی شیرین کاری کردی ...

    کجات زد لیلا ؟ ...
    گفتم : نزد ... یکم هلم داد , خوردم زمین ... چیزی نیست , خودتون رو ناراحت نکنین ...

    مچ دست من تو دستش بود ... حالا همراه خودش منو می کشوند ... برد تو اتاق خوابش و درو بست ...
    خیلی قاطع گفت : ازت پرسیدم کجات زد ؟ جواب منو بده ...
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : مادر , مرسی ازم حمایت کردین ... ولی چیز مهمی نبود , بهتره همش نزنیم ... یکم هاشم حق داره , ولی اشتباه می کنه ...
    من سعی می کنم از این به بعد دست به راه پا ، به راه , راه برم تا اون دیگه شک نکنه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و ششم

    بخش سوم



    گفت : ببین لیلا ... فکر می کنم تو شوهر داری یا بلد نیستی , یا اصلا دوست نداری شوهر داشته باشی ... دختر جون , آدم باید برای زندگی از خودش مایه بذاره ...
    اگر قرار باشه دائم هاشم دنبال تو باشه , خسته می شه ...
    همین طور فکر می کنه دوستش نداری و ممکنه هر آن تو رو از دست بده ...

    اینطور که من تو این مدت دیدم , حتی یک بار هاشم رو برای خودش نخواستی ...

    تو تازه این زندگی رو شروع کردی , پس نذار خراب بشه و بینتون سرد بشه ...

    کار خوبیه به فکر دیگران هستی و کمک می کنی , ولی هر چیزی حدی داره ... تو شورش رو در آوردی ...

     تو دختر با عرضه ای هستی ولی دیگه شوهر داری , نمی تونی مثل قبل هر کاری دلت می خواد بکنی ...
    تو هم یکم به دل اون راه بیا ... حالا که اینقدر دوستت داره , تو هم یکم به حرفش گوش کن ...


    حرفی نزدم و فقط نگاه کردم ...

    گفت : حالا بگو ببینم با اون زن چیکار کردی ؟
    گفتم : الان پرورشگاهه , شما می تونین یک کاری کنین همون جا نگهش دارم و بچه هاشو بیاره پیش خودش ؟
    گفت : نه , نمی شه ... اگر بفهمن اون بچه ها مادرشون اونجاست ... اما چرا , صبر کن ... من امروز با یکی حرف بزنم , ترتیبش رو می دم ...
    هاشم درو باز کرد و اومد تو و گفت : لیلا , بیا خودم می برمت ... تو راه با هم حرف می زنیم ...
    انیس خانم اومد وسط من و هاشم ایستاد و دستشو گذاشت رو سینه ی هاشم و گفت : می ذارم بیاد , به شرط اینکه دفعه ی آخرت باشه دست روش دراز کردی ...
    خدا می دونه که این بار دستت رو می شکنم و دیگه نمی ذارم لیلا رو ببینی ...

    آخه تو فهم نداری ؟ این دختر عزاداره , تازه مادرشو از دست داده ... تازه عروسه ... بهت گفته باشم سرکارِ آقا , بار آخرت باشه ...
    هاشم که به نظر میومد خیلی آروم شده و دوباره همون مردی به نظر میومد که با ذوق و شوق با من ازدواج کرده بود , گفت : این بار خودم دست خودمو رو می شکنم ... غلط کردم , جلوی شما قول می دم ... بذار با من بیاد ...
    انیس خانم گفت : لیلا , صبر کن یکم لباس و این طور چیزا بدم برای اون زن ببر ... حتما اونجا چیزی نداره ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۲   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و ششم

    بخش چهارم



    تمام طول راه هاشم حرف زد و استدلال آورد که فکر می کنه من دوستش ندارم ... و من سکوت کردم ...
    التماس کرد که ببخشمش ولی من حتی یک کلمه حرف نزدم و پیاده شدم ...

    و اون رفت ...
    تمام اون روز رو فکر می کردم ... آیا من مقصر بودم ؟
    باید چیکار کنم ؟ روی تمام خواسته هام پا بذارم و دیگه لیلا نباشم و اونی بشم که هاشم می خواد ؟
    ولی این اصلا با طبع من جور در نمی اومد و انگار لای منگه قرار گرفته بودم ...
    اما چیزی که باعث دلگرمی من شده بود , رفتار علاقانه و با محبت انیس خانم بود ...


    انیس خانم چند دست لباس و کفش و کیف و یک چادر برای پری گذاشته بود ... بهش دادم و شروع کرد به ما کمک کردن ... و مرتب سراغ فرشته رو می گرفت ...
    دلم می خواست می بردمش تا بچه رو ببینه ولی از ترس هاشم جرات نکردم ...

    پنجشنبه بود و من باید می رفتم برای تمرین پیش عفت خانم ...
    بازم فکر کردم لیلا این کارم فراموش کن ... وقتی قراره من ویئلن نزنم , چرا یاد بگیرم ؟ ...
    ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود که یدی اومد و گفت : لیلا خانم , آقا هاشم دم در منتظرتونه ... میگن عجله ندارن , هر وقت حاضر شدین بیاین ...
    از ترسم همه چیز رو به زبیده سپرم و کیفم رو برداشتم و رفتم ...
    هاشم که فکر نمی کرد به اون زودی برم , دست هاشو از پشت گره کرده بود و سرشو گذاشته بود رو پشتی صندلی ...
    زدم به شیشه ماشین و رفتم اون طرف , سوار شدم ...
    خوشحال شده بود و انگار نه انگار که اتفاقی بین ما افتاده ... گفت : عزیز دلم , لیلای من , زود اومدی ؟ ...
    راه افتاد و گفت : برات شیرینی خریدم ... رو صندلی عقبه , بیار با هم بخوریم ...
    در جعبه رو که باز کردم دیدم یک جعبه ی کوچیک هم کنارشه ...

    مثل بچه ها خودش ذوق می کرد و گفت : بازش کن ... بازش کن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و ششم

    بخش پنجم



    یک جفت گوشواره برام گرفته بود و با اصرار ازم خواست گوشم کنم ...
    هنوز باهاش حرف نزده بودم ...
    گفتم : من گوشم سوراخ نداره ...
    گفت : راستی ؟ من نمی دونستم ... چرا ؟
    گفتم : برای اینکه نه خانجانم و نه آقا جانم و بعدم خاله ام دلشون نمی اومد من همینقدر درد بکشم ...
    هر وقت حرفش می شد , می گفتن باشه بعدا ...

    با اینکه تو می دونی درد زیادی نداره و زود فراموش میشه ...
    ولی تو فکر می کنی من درد اون سیلی رو کی می تونم فراموش کنم ؟
    گفت : تو رو خدا دیگه حرفشو نزن , قول می دم عزیز دلم , قربونت برم ... دور اون سرت بگردم , دیگه دست روت دراز نمی کنم ...
    حالا بگو که منو بخشیدی ...
    گفتم : حالا باشه بعدا بهت می گم ...

    جلوی خونه ی عفت خانم نگه داشت و گفت : می خوای امروز بری کلاس ؟ رفتم خونه و ویولن رو هم آوردم ...
    خنده م گرفت ... من اصلا نمی تونستم مثل اون باشم ... شخصیت ما دو نفر کاملا با هم فرق داشت ...
    گفتم : هاشم , منو اونقدر نبر بالا که وقتی میندازی پایین تمام استخوان هام خورد بشه ...

    و از ماشین پیاده شدم ...
    ویولن رو از صندوق عقب آورد و با هم رفتیم تو خونه عفت خانم ...
    اون روز مثل این بود که اشتیاق من برای زدن صد چندان شده بود ... مثل تشنه ای بودم که بعد از مدت ها به آب رسیده بود ...
    تا هاشم و عفت خانم حال و احوال می کردن , من شروع کردم به زدن ...
    بی اختیار چشمم رو بستم ... این بار چیزی تو ذهنم نبود ... فقط می خواستم فریا ی رو که از درونم شعله می کشید , با صدای ساز , فریاد بزنم ...
    حرف انیس خانم تو گوشم صدا می کرد : لیلا تو یا شوهر داری بلد نیستی یا دوست نداری شوهر داشته باشی ...


    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۷   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و ششم

    بخش ششم



    اونقدر آرشه رو , رو ویولن کشیدم که عفت خانم دستم رو گرفت و گفت : لیلا جون ... لیلا , بسه دیگه ...

    و سعی کرد سازم رو بگیره ...
    به شدت به گریه افتادم و با صدای بلند , هق هق زدم ...
    نشستم رو زمین و هاشم منو گرفت تو بغلش و روی سینه اش محکم نگه داشت ...
    دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم : منو از اینجا ببر ... زود باش ... عفت خانم , ببخشید ...
    گفت : الهی بمیرم ... راست میگی , از دست دادن مادر خیلی سخته ... دیگه اعصا‌ب برات نمونده ...
    هاشم زیر بغلم رو گرفت و عفت خانم سازم رو آوردم و سوار شدیم و راه افتادیم ...

    داشتم فکر می کردم ... راهی بوده که خودم انتخاب کردم , راهی که در اون زمان من به ناچار رفته بودم و حالا برگشتی براش نبود ...
    پس باید خودم رو با این زندگی وفق بدم ... باید شوهرم رو نگه دارم تا همیشه همین طور دوستم داشته باشه ...
    می خواستم هاشم رو دوست داشته باشم تا از این تاری که دور خودم پیچیده بودم , بیرون بیام ...
    باید هر اونچه که باعث می شد از هاشم دور بشم رو از یاد می بردم و دل به اون ببندم ...

    تا من فقط به هاشم به چشم کسی نگاه می کردم که حامی من باشه و کسم بشه , محال بود به جایی برسیم و حتما این شکاف یک جایی خودشو نشون می داد ...
    و یک مرد به خوبی سردی یک زن رو احساس می کنه و هیچ دردی بدتر این نمی تونه براش باشه ...
    اون شب برای اولین بار وقتی خواست بغلم کنه , خودمو مشتاق نشون دادم و رفتم تو آغوشش و تا صبح سرمو از روی سینه اش برنداشتم و فردا صبح هم اسمی از پرورشگاه نیاوردم ...
    هاشم سر از پا نمی شناخت ... خوشحال بود و سر به سر سلطان جان می ذاشت و بلند می خندید ...
    با هاشم و انیس خانم ناشتایی خوردیم و منتظر آذر بانو موندیم که برای ناهار بیاد ...
    و این اولین روزی بود که من احساس کردم عضوی از اون خانواده شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۱   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتاد و هفتم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان