گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و ششم
بخش دوم
انیس خانم گفت : واقعا که دستم درد نکنه با این بچه بزرگ کردنم ... آخه مرد حسابی , اگر لیلا می خواست که خوب زن اون می شد ... به خدا شرمم می شه تو داری این حرفا رو می زنی ...
اونم مرادی که صد من ارزن سرش بریزی , یکی پایین نمی آد ... آخه اون هم سطح توست ؟ ...
هاشم گفت : من که نگفتم لیلا کاری کرده ... اون مرده اگر به لیلا نظر داشته باشه , من چطوری غیرتم قبول کنه هر روز بره زن منو ببینه ؟ ... بیراه میگم ؟
مرادی از صبح تا شب چی می خواد اونجا ؟
انیس خانم دست منو گرفت و گفت : با من بیا , با این مردای بی منطق نمی شه حرف زد ...
خودشون هم نمی دونین چی می خوان ...
تا درو باز کردیم , سلطان جان رو دیدیم که پشت در , گوش ایستاده ...
هاشم هم دنبال ما اومد ...
انیس خانم گفت : سلطان مگه بهت نگفتم برو به کارت برس ؟ ... زن حسابی , تو باید سر از همه ی کارای این خونه در بیاری ؟
سلطان جان با سرعت از پله رفت پایین ...
هاشم گفت : مادر , دست لیلا رو ول کن ... زن و شوهریم , از دل هم در میاریم ... شما دخالت نکن ...
انیس خانم گفت : لیلا بی لیلا ... اجازه نمی دم دخترِ طفل معصوم رو ده روز نشده این طور اذیت کنی ... برو خودتو درست ...
گفتی لیلا رو بگیر , گفتم نه ... گفتی بگیر , گفتم نه ... چرا گوش نکردی ؟
حالا که گرفتی باید با همه چیزش بسازی , همینه که هست ... می خوای بخواه , نمی خوای نخواه ... خودت خواستی ...
ما از پله ها رفتیم ... پایین هاشم از اون بالا گفت : صبر کن من لباس بپوشم , خودم می برمش ...
انیس خانم گفت : لازم نکرده , به اندازه ی کافی شیرین کاری کردی ...
کجات زد لیلا ؟ ...
گفتم : نزد ... یکم هلم داد , خوردم زمین ... چیزی نیست , خودتون رو ناراحت نکنین ...
مچ دست من تو دستش بود ... حالا همراه خودش منو می کشوند ... برد تو اتاق خوابش و درو بست ...
خیلی قاطع گفت : ازت پرسیدم کجات زد ؟ جواب منو بده ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : مادر , مرسی ازم حمایت کردین ... ولی چیز مهمی نبود , بهتره همش نزنیم ... یکم هاشم حق داره , ولی اشتباه می کنه ...
من سعی می کنم از این به بعد دست به راه پا ، به راه , راه برم تا اون دیگه شک نکنه ...
ناهید گلکار