خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۹:۲۶   ۱۳۹۷/۳/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و نهم

    بخش چهارم



    هاشم از در اومد بیرون و داد زد : چیکارش کردی مرتیکه ؟  آذر چرا به این حال روز افتاده ؟ ...
    گفت : سلام آقا هاشم ... هیچی به خدا ... بی خبر اومده , نگران شدم ...
    بگین بیاد بریم خونه ...
    هاشم فریاد زد : ازت یک سوال پرسیدم ... جواب نداشت ؟ ... چرا آذر به این حال و روز افتاده ؟ حرف بزن ...
    گفت : چرا از خودش نمی پرسین ؟ بگه , خودش بگه من باهاش چیکار کردم ...
    هاشم گفت : حتما از تو نره خر می ترسه که حرف نمی زنه ...
    گفت : هاشم من از تو بزرگترم , احترام خودتو نگه دار ... من زبونم از تو درازتره ...
    انیس خانم اومد و با صدای بلند گفت : صداتون رو بیارین پایین ... با هم اینطوری حرف نزنین ...

    علیخان , بگو ببینم آذر چش شده ؟ ... چرا تنهایی اومده اینجا ؟ حرفم نمی زنه ... چیکارش کردی ؟ 
    گفت : شازده خانم , شما مادرشی ... چرا از خودش نمی پرسی ؟ بگه , به همه بگه چه مرگشه ...
    هاشم از کوره در رفت پرید و یقه ی اونو گرفت که : مرتیکه , خواهر من اینطوری بود دادیم دست تو ؟  دختر دسته گل رو ببینن چیکار کردی که جرات نمی کنه حرف بزنه ... حتما ترسوندیش ...
    علیخان سعی می کرد یقه ی لباسش رو از دست هاشم در بیاره ...
    با عصبانیت گفت : هاشم , ول کن ... همچین می زنمت نتونی از جات بلند بشی ...
    هاشم رهاش کرد ولی عصبی بود و باز می خواست بهش حمله کنه ...
    سلطان گفت : زود باش هاشم ... حالش بده , باید ببریم دکتر ... بسه دیگه زجر کشید ...
    علیخان گفت : دکتر نمی خواد , بذارین ببرمش خونه ی خودمون خوب می شه ...
    آذر با حال نزار از اتاق اومد بیرون و گفت : علیخان منو از اینجا ببر ...
    انیس خانم گفت : اگر می خواستی بری چرا اومدی ؟ نمی شه , بذار ببریمت دکتر ببینم چت شده ؟ چرا به این حال روز افتادی ؟ ...
    هاشم گفت : برو پالتوشو بیار تنش کن , خودم می برمش ...
    علیخان گفت : خواهش می کنم دکتر نبرینش , من می دونم لازم نداره ...
    هاشم داد زد : چی داری می گی؟ داره می میره , نمی فهمی ؟ یا شایدم همینو می خوای نامرد ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۷/۳/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و نهم

    بخش پنجم



    علیخان گفت : زر مفت نزن ... بیا بریم آذر ...
    هاشم دوباره به اون حمله کرد و این بار گلاویز شدن ...
    سلطان و انیس خانم با داد و فریاد سر اونا , می خواستن جداشون کنن ...

    من از پله خودمو آویزون کرده بودم که بهتر همه چیز رو ببینم ... ولی اونا رفتن به طرف سرسرا ...
    نگران بودم و می ترسیدم اتفاق بدی بیفته ...
    صدای داد و بیداد بلندتر شده بود که یک مرتبه علیخان داد زد : بابا دست از سرم بردارین ...
    آذر معتاده ... اگر ببرین دکتر , آبروی هممون می ره ...

    با گفتن این حرف , چند لحظه سکوت شد و بعد صدای آذر که بلند گریه می کرد و به علیخان التماس که : منو با خودت ببر ...
    من از پله ها رفتم پایین ... دیگه طاقت نداشتم ...
    انیس خانم یک ناله از گلوش در اومد و روی زمین نشست ...
    گفت : یا امام حسین , به فریادم برس ...
    هاشم گفت : چی میگی الدنگ ؟ معتاد چیه ؟ کی بهش داده ؟ تو حتما اونو معتاد کردی .. .چی می کشه ؟
    علیخان با دو دست صورتش رو که خیس عرق بود , محکم گرفت و فشار داد و زد تو پیشونیش و گفت : از خودش بپرسین ... من که بگم , باورتون نمی شه ...
    الانم می خواستم ترکش بدم , فرار کرده ...
    آذر باز با التماس و گریه گفت : حالا که همه فهمیدین من دارم می میرم , بذارین با علیخان برم ...
    علی تو رو خدا به دادم برس , مُردم ... زود باش منو ببر ...
    انیس خانم که نشسته بود , یک مرتبه ولو شد و سرش خورد به زمین ...
    من فورا دویدم و سرشو گرفتم ..
    گفتم : هاشم یک لیوان آب بیار بدو ... سلطان برو تو هم آب قند درست کن ... مادر ... مادر چشمتو باز کن , چیزی نشده که ...


    آب رو زدم به صورتش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۲   ۱۳۹۷/۳/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و نهم

    بخش ششم



    ناله ای کرد و گفت : ای خدا , مرگم رو برسون تا نبینم این روزا رو ...
    گفتم : هاشم , بلندش کن ببریم تو اتاقش ... اینجا نباشه بهتره ...
    با زور چند تا قاشق آب قند بهش دادم و هاشم بلندش کرد ... منم دنبالش رفتم ...
    چند تا بالش گذاشتم زیر پاش و شونه ها و پاهاشو ماساژ دادیم ...

    سلطان جان همین طور که لیوان آب قند دستش بود , گریه می کرد ...
    لیوان رو گرفتم و گفتم : برو زود یک سوپ آماده کن , هم برای آذر هم برای مادر ... زود باش ...
    بعد دست های انیس خانم رو گرفتم و گفتم : مادر , الان آذر به شما احتیاج داره ...
    خودتون رو نبازین , چیزی نشده که ... همه با هم دست به دست هم می دیم و خوبش می کنیم ...
    خیلی ها اینطوری بودن و خوب شدن ...
    یکم اولش سخته , ولی شدنیه ...
    ببخشید , خودتون می دونین که فقط مرگه که علاج نداره ...
    گفت : لیلا , چطوری ؟ من طاقت ناله و عذاب اونو ندارم ... من می تونم تحمل کنم ...
    گفتم : من هستم ... قول می دم هر کاری از دستم بر بیاد , بکنم ...
    شما اصلا نگران نباش ... کاری نداره که ... مراقبت می خواد که من انجامش می دم ...
    انیس خانم یکم حالش بهتر شده بود ...

    باز صدای دعوای علیخان و هاشم از تو سرسرا میومد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۷/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نودم

  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۷/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نودم

    بخش اول



    با عجله رفتم سراغ آذر و دستشو گرفتم و گفتم : نرو آذر جون ... اینجا بمون تا خوب بشی ...
    علیخان , شما برای چی می خواین آذر رو ببرین ؟ خودتون فکر نمی کنین دیگه وقتش رسیده که از این حال در بیاد ؟ ... همین طوری باشه و روز به روز بدتر بشه ؟

    خواهش می کنم اینجا بمونین ...
    گفت : مگه نمی ببینن با من چیکار می کنن ؟ چطوری بمونم ؟
    گفتم : شما درست می گین ... همه باید  آروم باشیم , این کار با سر و صدا درست نمی شه ... چیزی که معلومه اینه که آذر باید ترک کنه و شما باید فداکاری کنی و چشمتون رو روی همه چیز ببندین و اینجا پیشش بمونین ...
    بدون محبت شما نمی تونه ترک کنه ...

    آذر خم شده بود ... در حالی که آب دهنش راه افتاده بود , داد می زد : تو رو خدا به دادم برسین , دارم می میرم ... بدنم داره می ترکه ...
    هاشم به خودش می پیچید و بغض کرده بود ... فریاد زد : ای خدا , حال و روز ما رو ببین ... خواهرم معتاده شده ... برم به کی بگم ؟ تقصیر کیه ؟
    گفتم : آقایون تو رو خدا آروم باشین ... کاریه که نباید بشه , شده ...
    دست از جدل بردارین ... مادر الان از همه ی ما بیشتر غصه می خوره , باید هوای اونم داشته باشیم ...
    علیخان گفت : به خدا لیلا خانم تقصیر من نبوده , وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود ...
    الانم از خدا می خوام اون خوب بشه ... آخه من چرا باید این کارو با زنم بکنم ؟
    گفتم : می دونم آقا , حتما همینطوره ... حالا هم راه داره ترکش می دیم ...
    ولی از امشب نمی شه , هنوز آمادگی نداره ... ما هم نمی دونیم باید چیکار کنیم که یک وقت خدای نکرده بلایی سرش نیاد ...
    ببخشید امشب چیزی دارین بهش بدین اینقدر عذاب نکشه ؟
    هاشم گفت : چی میگی لیلا ؟ بهش تریاک بدیم ؟ باریکلا ... آفرین به تو با این راه حلت ...
    گفتم : فقط امشب هاشم جان ... داره اذیت میشه ... بذارین با دکتر مشورت کنیم و دارو بگیریم , بعد ...
    علیخان یک پا پایی کرد و گفت : می دونستم حالش خوب نیست با خودم آوردم , تو ماشینه ...

    و با سرعت از در رفت بیرون ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۷/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نودم

    بخش دوم



    هاشم زیر لب فحش می داد ...
    گفتم : هاشم نکن , این راهش نیست ... تو برادرشی , اگر درکش نکنی نمی تونه ترک کنه ...
    ببین حالش بده , بذاریم عذاب بکشه ؟ ...
    آذر گفت : راست میگه داداش ... تو رو خدا فقط امشب رو بهم بدین , از فردا قول می دم ترک کنم ... 
    دست آذر رو گرفتم و گفتم : می تونی راه بیای ؟ ...
    بلند شد ولی احساس کردم سختشه ...
    گفتم : هاشم ؟ لطفا ...
    در حالی که چشم هاش پر از اشک بود و بغض شدیدی گلوش گرفته بود , اومد و بغلش کرد و بردیمش تو اتاق ...
    علیخان هم اومد ...
    گفتم : من تنهاتون می ذارم ... لطفا نذارین بخوابه تا غذا نخورده ... حالش که بهتر شد صدام کنین ...


    بعد رفتم سراغ انیس خانم ... از تخت پایین نیومد بود و اونقدر گریه کرده بود که چشمش قرمز شده بود ...
    پرسید : لیلا چی شد ؟ آذر کجاست ؟
    گفتم : نگران نباشین , تو اتاق با علیخان هستن ... یک مدتی اینجا می مونن تا آذر خوب بشه ...
    هاشم گفت : چه فایده ؟ دوباره می ره تو اون خونه و شروع می کنه ... حتما در دسترسش بوده که استفاده کرده ...
    گفتم : برای اینم بعدا فکر می کنیم ...

    دوباره شونه های انیس خانم رو ماساژ دادم ... به شدت دلم براش می سوخت ...
    اونقدر شکسته و داغون بود که باورکردنی نبود این همون انیس الدوله ی مغرور و گردن افراشته باشه ...
    گفت : سرم درد می کنه ... یک کاشه کالمین بده من ... هر چند از گلوم نمی ره پایین ...
    هاشم گفت : من براتون میارم ...

    ( این قرص چهار گوش بود و حدود دو سانت و نیم قطر و حداقل نیم سانت ضخامت داشت ... )
    گفتم : شما بزنین تو آب , یکم نرم می شه راحت می ره پایین ...


    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۷/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نودم

    بخش سوم



    بالاخره شام هر کدوم رو تو اتاقشون دادیم و خاطرمون که جمع شد خوابیدن , رفتیم بالا ...
    هاشم از شدت ناراحتی صورتش ورم کرده بود ...
    نشست لب تخت و دستشو گذاشت رو ی صورتش و در حالی که شونه هاش می لرزید , هق هق گریه کرد ...
    حالا منم به گریه افتاده بودم ...
    گریه ی یک مرد هزار برابر سوزناک تر از یک زنه ...
    دلم طاقت نیاورد و گفتم : هاشم جان , سخت نگیر ... قول می دم زود خوب بشه ...

    و یک دستمال بهش دادم ...
    اشکش رو پاک کرد و با بغض در حالی که هنوز نمی تونست درست حرف بزنه , گفت : عجب روز بدی بود ...
    گفتم : خدا روز بد نداره ... من برات خبر خوبی داشتم ولی حالا باشه , الان نمی گم ...
    یک نفس عمیق کشید تا حالش بهتر بشه و ...
    گفت : خبر خوب الان برای من اینه که تو منو بخشیده باشی ...
    گفتم : واقعا دلم می خواد , مخصوصا الان که همه ی ما خیلی ناراحتیم ولی باور کن نمی تونم ...
    گفت : حق داری , ولی خودت می دونی که نمی خواستم ناراحتت کنم ...
    قول می دم دیگه حواسم رو جمع کنم و کاری کنم که هر کجا نشستی بگی من خوشبختم ...
    می دونی لیلا امشب وقتی فکر می کردم علیخان آذر رو زده , یاد تو افتادم ...

    و فکر کردم اگر خانجانت بود چه حالی می شد ؟
    از خودم بدم اومد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۷/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نودم

    بخش چهارم



    گفتم : حالا برو بخواب ... خیلی امشب خسته شدی , مخصوصا که زورآزمایی هم کردی ...
    آخه من چی بهت بگم ؟ ... نه به اون همه حرمت و عزت و احترامی که به این مرد بیچاره گذاشتین , نه به اینکه تو خونه ی خودتون , زدیش ...
    تازه وقتی فهمیدی که تقصیر اون نبوده , ازش معذرت خواهی هم نکردی ...
    گفت : چی میگی ؟ ... اون باعث شده , حتما در اختیارش گذاشته وگرنه آذر و چه به این حرفا ؟
    گفتم : اینم بهت ثابت نشده , تا سر از موضوع در نیاوردی قضاوت نکن ...


    صبح اول وقت بیدار شدم و رفتم پایین به پرورشگاه زنگ زدم و همه چیز رو سپرم به پری و بعد زنگ زدم دکتر و گفتم : مادر یکی از بچه ها معتاده , می خوام بی سر و صدا ترکش بدم ... چیکار کنم ؟
    گفت : لیلا خانم بهتره بیارین بیمارستان ...
    گفتم : آقای دکتر بی سر و صدا خودم می خوام این کارو بکنم , میشه ؟ خطری نداره ؟
    گفت : باید بیاین اینجا دارو بدم ... اگر به موقع بهش بدین و هواشو داشته باشین و تقویتش کنین , ان شالله خوب میشه ولی بهتون بگم کار آسونی نیست ...
    بعد دکتر برام توضیح داد که ممکنه چه اتفاقاتی بیفته و در اون صورت من باید چیکار کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۷/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نودم

    بخش پنجم



    باز زنگ زدم به پری و گفتم : آقا یدی رو بفرست مریضخونه از دکتر نسخه ی منو بگیره و بیاره خونه ی انیس الدوله ...
    انیس خانم از اتاقش اومد بیرون و پرسید : از آذر خبر داری لیلا ؟
    گفتم : هنوز نه .. خوابن ...
    پرسید : چیکار کنیم حالا ؟ چه خاکی تو سرم بزیزم ؟ دارم دق می‌کنم ...
    گفتم : مادر من , این حرف رو نزنین ... من همیشه به خاطر قدرت تصمیم گیری و شجاعت , شما رو تحسین کردم ... چیزی نشده که , الان یدی داروهاشو میاره ... بهتون قول می دم تنهاش نمی ذارم ...
    گفت : وای چرا به یدی گفتی ؟ حالا نفهمن ؟
    گفتم : نه بابا , اینکه دیروز حال من بد شده بود فکر می کنن مال منه ...
    گفت : آخ ... یادم رفت ازت بپرسم , راستی تو چت شده بود ؟
    گفتم : چیزی نبود , یکم سرم گیج رفت ...
    گفت : آخه بیخودی که سر آدم گیج نمی ره , باید می رفتی دکتر ببینی چی شده بودی ...
    هاشم سراسیمه اومد پایین و گفت : تو اینجایی ؟
    سلام مادر ... فکر کردم رفتی ...
    گفتم : امروز نمی رم , می خوام پیش آذر بمونم ... تو هم اگر میشه نرو ...
    روز سختی در پیش داریم ...
    گفت : نه کار دارم , ولی زود برمی گردم ... نگران نباش ...
    خوب حالا تو می خوای ترکش بدی ؟ نه نمی شه , کار تو نیست ... باید یک دکتر مطمئن پیدا کنیم ...
    انیس خانم گفت :  نه تو رو خدا , گوش به گوش می رسه و شهر پر می شه ... دیگه حیثیت برامون نمی مونه ...
    خودمم توان این کارو ندارم ... نمی دونم چی می شه ...
    هاشم گفت : پس همون کاری رو که لیلا میگه می کنیم ... بسپرش به لیلا , باور کن شیرزنیه برای خودش ...


    سلطان جان و گل نسا میز ناشتایی رو چیدن ...
    هاشم یکم خورد و رفت ...

    بعد علیخان و آذر اومدن ...
    همون طور رنگ پریده و بی رمق ولی رو پای خودش بود ...
    منم نشستم سر میز ... یک مرتبه بوی پنیر حالم رو به هم زد ...
    دویدم طرف دستشویی و بدون اینکه نظر کسی رو جلب کنم شروع کردم به عوق زدن ...
    تو همون حال یک لبخند اومد روی لبم و با خودم گفتم : خدا رو شکر , پس درست فهمیده بودم ...

    من یک بچه تو دلم دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۷/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نودم

    بخش ششم



    بعد از ناشتایی , یدی اومد و داروها رو آورد ... و فورا بردم پیش آذر ... 
    علیخان هم کنارش نشسته بود ولی می خواست بره ...
    گفتم : شما باید امروز اینجا باشی , من دست تنها نمی تونم ... هاشم هم زود میاد ...
    همه باید دست به دست هم بدیم ...
    گفت : مگه نمی بینین با من چطور رفتار می کنن ؟ ... والله من نکردم ...
    گفتم : من یقین دارم , اونا هم همینطور از رو ناراحتی یک چیزی میگن ... مگه میشه آدم زن خودشو ؟ ... یعنی بدِ زنشو بخواد ؟ ...
    گفت : پس من برم چند تا تلفن کنم بیام ...
    گفتم : آذر جون دکتر گفت اول باید خودت بخوای ... ما می خوایم ترکت بدیم ...
    اگر نمی خوای , الان بگو تا من برم سر کارم و دیگه خودت می دونی ...
    گفت : چطوری ؟ می ترسم حالم بد بشه ... طاقت ندارم ... به خدا دلم می خواد , خودمم نمی خوام اینطوری باشم ...
    گفتم : پس از این به بعد حرف من و شوهرت رو گوش می کنی ... دادم آب رو گرم کردن , باید تا حالت بد شد بری حموم ...
    داروهاتو به موقع بخوری و یکم تحمل کنی ...
    یک چیزی بهت بگم تو گوشِت بمونه ... شوخی هم ندارم ...
    فردا علیخان می ره زن می گیره و تو رو هم طلاق می ده , اینو می تونی تحمل کنی ؟
    گفت : لیلا , این حرف رو نزن خدا نکنه ...
    گفتم : پس درد ترک کردن آسون تره , قبول داری ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۷/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نود و یکم

  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۷/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و یکم

    بخش اول



    نزدیک ظهر بود و آذر هنوز حالش خوب بود ولی نگران و بیقرار بود و مرتب از من می پرسید : اگر حالم خیلی بد شد , تو بهم تریاک می دی ؟ نمی ذاری که زیاد زجر بکشم ؟
    گفتم : عزیز دلم یادت نره , تو باید خوب بشی ...
    هاشم که قول داده بود زود برگرده , هنوز نیومده بود و انیس خانم یا در حال گریه کردن بود یا غر می زد که می دونه این کار , شدنی نیست ...
    خونه ماتمکده ای شده بود و من فقط همه رو دلداری می دادم ...
    تا اینکه احساس کردم آذر داره خمار می شه ...
    قرصشو دادم و به کمک سلطان جان و نظارت انیس خانم حمومش کردیم ...
    بعد از حموم حالش بدتر شده بود ... چنان بیقراری می کرد و التماس که : باشه برای فردا ... امروزم با من راه بیاین , یکم بهم بدین ...
    علیخان تو رو خدا ... فقط یکم که درد نداشته باشم ...
    کم کم داشت دوباره از کنترل ما خارج می شد ... حالا می دونست که همه فهمیدن و بدون ملاحظه تریاک می خواست ...
    دلیل اینکه دکتر گفته بود باید حموم بره رو نفهمیدم , چون حالش بدتر می شد ...
    به علیخان گفتم : شما از اتاق برو بیرون ... درو از اون طرف قفل کن و تا من نگفتم بازش نکنین ...


    من موندم و آذر ...

    کمی بعد شروع کرد به لرزیدن ...
    صورتش حالت بدی پیدا کرده بود ... چشم هاش از حدقه زده بود بیرون ...
    ترسیدم ... خدایا من چرا تو هر کار ی فضولی می کنم ؟ اگر طوری بشه من جواب بقیه رو چی بدم ؟ ...
    تند تند در حالی که نمی دونستم فایده داره یا نه , دست و پاشو مالیدم ...
    می گفت : درد می کنه ... دارن پامو می کشن ... داره از تنم جدا می شه ...

    و بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت : لیلا , تو رو خدا ... تو رو هر کس می پرستی رحم کن , دارم می میرم ...
    نجاتم بده ... قول می دم از فردا ... امشب نه ...

    من فقط دلداریش می دادم و ازش می خواستم طاقت بیاره ...
    دیگه نا امید شد ... با فریادهای دلخراش علیخان رو صدا کرد و بعد با گریه می گفت : مادر ... مادر جونم به دادم برس , دارن منو می کشن ...
    مادرررر ... تو مادرمی , چطوری دلت میاد منو بدی دست این دختره ی بی رحم ؟ ... الهی بمیری لیلا ...
    الهی نعشت رو برام بیارم ... کثافت ... ولم کن ... می خوام برم بیرون ... علیخان ...
    علیییییی به دادم برس ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۷/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و یکم

    بخش دوم



    یک قرص دیگه بهش دادم ... ولی اون داشت پر پر می زد و من داشتم سکته می کردم ...

    از اینکه این مسئولیت رو به عهده گرفته بودم , سخت پشیمون شده بودم ...

    ولی راه برگشتی نبود ...
    شاید نزدیک به دو ساعت به همین حال بود که صدای هاشم رو شنیدم ...
    زد به در و گفت : لیلا تو بیا بیرون , من می رم پیشش ...
    دیگه نمی تونستم تحمل کنم , ولی می ترسیدم هاشم در مقابلش طاقت نیاره و تسلیم بشه و یا اذیتش کنه ...
    تا بالاخره قرص تاثیر خودش گذاشت و از علیخان خواستم درو باز کنه ...

    و رفتم بیرون و اون به جای من رفت ...
    شب سختی رو پشت سر گذاشتیم ...
    آذر هر ده دقیقه یک بار تشنج می کرد و ما هم فورا می بردیمش توی آب گرم ...
    شاید تا صبج چهار بار این کارو کردیم ...
    نزدیک صبح نمی دونم خوابش برد یا بیهوش شد که دیگه صداش در نیومد ...
    هاشم مرتب از اینکه می دید من دارم اذیت می شم , ناراحت بود و با انیس خانم بحث می کرد که دکتر رو بیارن و اون از ترس آبروش و اینکه تو دهن مردم بیفتن , رضایت نمی داد ...
    هر چی هاشم اصرار کرد که برم تو اتاقم و بخوابم , قبول نکردم .. .
    همون جا پیش آذر خوابیدم ...

    ولی خیلی زود آذر بیدار شد و تا خود صبح مثل مرغ پر کنده , بال بال زد ...
    حالا همه خواب بودن و فقط من و سلطان جان کنارش مونده بودیم ...
    اونقدر خودشو به این طرف و اون طرف زده بود که صبح مثل یک مرده افتاد تو رختخواب و بی حرکت شد ...
    از دیدن آذر به اون وضع , حال عجیبی داشتم ... آخه چرا باید آذر دست به همچین کاری بزنه و این طور خوددشو خار و ذلیل کنه ؟ ...
    یادم میاد بار اولی که اونو دیدم , تو عروسی هرمز بود ... سر حال و زیبا و با وقار و مهربون به نظر می رسید ...

    و حالا همون آدم این طور مثل یک حیوان خودشو به در دیوار می کوبید و عقل ازش ضایع شده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۷/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و یکم

    بخش سوم



    صبح در حالی که تمام شب رو بیدار بودم و تازه چرتم برده بود , با صدای ناله ی آذر از جام پریدم ...
    گفتم : عزیزم , آذر جان , چطوری ؟ الان حالت چطوره ؟ به من بگو ...

    یک مرتبه چنگ انداخت و موهای منو گرفت و تا می تونست کشید و گفت : تقصیر توست ... تو منو به این حال و روز انداختی ...

    چی می خوای ازجونم ؟ نمی خوام ترک کنم ... به تو چه ؟ برو گمشو ...
    علیخان ... علیخان , بیا منو از دست این نجات بده ...


    با صدای جیغ و هوار آذر , همه بیدار شدن و اومدن ...
    هاشم اول از همه خودشو رسوند و موهای منو از دست اون در آورد و پرتش کرد تو رختخواب و گفت : خجالت بکش دختره ی پررو , دسته گل به آب دادی و سه قورت و نیمت باقیه ؟
    صدات در بیاد همچین می زنمت که تریاک که هیچی , زندگی کردنت رو هم فراوش کنی ... این بار دست رو لیلا دراز کردی , پدرت رو در میارم ...
    گفتم : چیکار می کنی هاشم ؟ این حرفا رو بهش نزن , گناه داره ... مخصوصا که این کارو نکرده , الان داره عذاب می کشه ...
    اگر می خوای این طوری باهاش رفتار کنی نمی خوام دیگه سراغش بیای ...
    علیخان گفت : لیلا خانم طوریتون که نشد ؟ ببخشید تو رو خدا ... می خواین ببرمش پیش یک دکتر یک جایی بستریش می کنم , این طوری شما اذیت می شین ...
    انیس خانم گفت : نه , نه ... هر جا ببریم درز می کنه و حیثیت برامون نمی مونه ... نمی شه ... لیلا چیزیت که نشد مادر ؟
    گفتم : نه , نگران من نباشین ...

    آذر همینطور داد می زد و به زمین و زمان , بد و بیراه می گفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۱   ۱۳۹۷/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و یکم

    بخش چهارم



    مدتی بعد علیخان گفت : من کار دارم باید برم , ولی زود برمی گردم ...
    اما هاشم مرخصی گرفته بود و پیش من موند ...
    ساعت نزدیک نه صبح بود که انیس خانم سراسیمه اومد و در اتاق رو باز کرد و گفت : لیلا , بیچاره شدیم ... آرام دخت و شوهرش با بچه هاش دارن میان اینجا , حالا چیکار کنیم ؟
    گفتم : نمی دونم ... خوب می گفتین خونه نیستین , یک وقت دیگه بیان ...
    دست هاشو به هم می مالید و پریشون بود گفت : نمی شد ... من یادم نبود , از قبل قرار بود بیان ... وای لیلا , یک فکری بکن ...
    گفتم : چه می دونم چیکار کنم ؟ ... می خواین تو اتاق من بریم و اونجا حبس بشیم تا برن ؟
    گفت : نه , نمی شه ... بچه هاش فضولن , همه جا سرک می کشن ... بعدم کی می تونه جلوی آذر رو بگیره داد نزنه ؟ ... منم دارم دیوونه می شم ...
    هاشم گفت : مادر , سخت نگیر ... آرام خواهرشه , مگه بفهمه چی میشه ؟ ...
    گفت : آخه تو نمی دونی ... آلو تو دهن آرام خیس نمی خوره , چاک و دهن که نداره ... تازه اگر شوهرش بفهمه , وای به روزمون ... چه آبرویی ازمون می ره ...

    لیلا ؟ برات اشکال نداره برین باغ ونک ؟ اونجا کسی نیست , آذر هم دسترسی به چیزی نداره و راحت ترک می کنه ...
    هاشم گفت : چی میگی مادر ؟ باغ ونک ؟ الان خیلی سرده ...
    اونجا جای موندن نیست , تازه لیلا مریض می شه ...
    گفتم : نه , نمی شم ... اگر جای امنیه , چرا که نه ؟ می رییم همونجا ...
    انیس خانم فورا سلطان جان رو صدا زد و گفت : بدو جعفر رو صدا کن بیاد ... همه چیز بردارین , باید برین باغ ونک ... تو و جعفر هم دست به فرمون می شین , ببین لیلا چی میگه همون کارو بکنین ...
    خوراکی , مواد غذایی , سوخت ... ببین نفت بردارین برای چراغ گازوئیل , برای بخاری ...
    گوشت و قورمه ... هر چی می تونی بردار زود ... با جعفر جلو برین اونجا رو آماده کنین تا هاشم و لیلا , آذر رو بیارن ...

    اینا که رفتن , منم سر می زنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۷/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و یکم

    بخش پنجم



    هاشم مخالف بود و مرتب انیس خانم رو به خاطر فکری که کرده , سرزنش می کرد ...
    ولی اون گوش نمی داد و تند تند , سلطان و جعفر رو فرستاد ...
    منم یک مقداری وسیله برداشتم ... احتیاطا ویولونم رو هم گذاشتم قاطی وسایلم ...

    بعد از همون جا زنگ زدم به آقای مرادی و بهش گفتم : مریضم و چند روز مرخصی می خوام , میشه این چند روز رو سودابه به جای من بره که خاطرم جمع باشه ؟ ...
    گفت : رو چشمم , حتما ... شما نگران نباشین , خودمم نظارت می کنم ... شما استراحت کنین خوب بشین ...
    بعد زنگ زدم پرورشگاه و زبیده رو خواستم ... یکم هندونه زیر بغلش دادم و اونجا رو بهش سپردم و نیم ساعت بعد آذر رو آماده کردیم و با هاشم راهی باغ ونک شدیم ...

    انیس خانم ما رو با عجله بدرقه کرد و گفت : علیخان رو هم می فرستم اونجا , خودمم میام ...
    به سلامت لیلا جون , همه چیز دست تو سپرده ... خودت می دونی چیکار کنی ... ان شالله به سلامتی برگردین ...
    تمام طول راه آذر می لرزید و گریه می کرد ... می گفت : لیلا جون , درد دارم ... یک کاری بکن ... قرص بده ...
    گفتم : صبح خوردی , زیادی که نمی تونم بدم عزیزم ... بذار دست هاتو بمالم ...
    سرشو گذاشته بود تو سینه ی من و عاجز و درمونده شده بود ...
    هاشم هنوز از این وضع ناراحت بود و با نارضایتی تن به این کار داده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۷/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و یکم

    بخش ششم



    وقتی از جاده ی پر پیچ و خمی که حالا با اومدن برف , گِل آلود شده بود و راه رفتن رو سخت می کرد , رفتیم بالا ؛ کنار یک باغ که دیوارهای کاهگلی کوتاهی داشت که به طرف داخل و خارج باغ کج و کوله شده بود و روی اون شاخه های لای هم پیچیده شده ی پر از برف رو رد کردیم ,  رسیدیم به یک در چوبی ...

    و هاشم ایستاد ...
    بوق زد و جعفر در و باز کرد و ما وارد شدیم ...
    یک باغ بزرگ پر از درخت که حالا از برف پوشیده شده بود و برخلاف انتظار من , وسط باغ یک خونه ی قدیمی کوچیک که از بخاری اون دود بلند شده بود رو دیدم ...
    من به آذر می رسیدم ... سلطان جان غذا درست می کرد و هاشم و جعفر هیزم جمع می کردن تا هر چی بیشتر اتاق رو گرم کنن ...
    دو تا اتاق و یک آشپزخونه بود و یک دستشویی توی حیاط .... همین و بس ...
    چند تا پشتی قدیمی و دو تا فرش کهنه و چند دست رختخواب همه ی چیزی بود که تو اون خونه وجود داشت ...
    ولی من خیلی خوشم اومده بود ... جای زیبایی به نظرم می رسید و انگار به همچین جایی خودم بیشتر از آذر احتیاج داشتم ...
    یک حس آرامش به من دست داده بود ... و با وجود بچه ای که تو شکمم داشتم , آرامشم رو صد برابر می کرد ....
    قرص آذر رو که دادم , یکم سوپ خورد و در حالی که زانو هاشو تو بغلش گرفته بود , مدام ناله می کرد تا خوابش برد ...
    یک نفس راحت کشیدم و تازه نگاهی به اطراف کردم ...
    سلطان جان یک سفره پهن کرد و چهارتایی با هم ناهار خوردیم ...
    سر سفره هاشم یک آدم دیگه شده بود ... انگار اونم مثل من , این احساس آرامش رو داشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و یکم

    بخش هفتم



    اونجا نه برق داشت نه تلفن ...
    سلطان جان , چراغ های گردسوز و فانوس ها رو پاک کرد تا برای شب روشن کنیم ...
    غروب برف دوباره شروع به باریدن کرد ... چه برفی !!! اونقدر شدید بود که نمی شد از در اتاق بیرون رفت ...
    کنار پنجره ایستاده بودم به برفی که توی باغ می نشست , نگاه می کردم ...
    هاشم اومد پشت سرم و منو بغل کرد و دستشو انداخت دور گردنم و گفت : خیلی دوستت دارم ... خسته شدی ؟ تو خوبی ؟
    گفتم : هاشم , من یک همچین زندگی رو دوست دارم ... آروم و بدون سر و صدا ...
    ببین چقدر قشنگه ...
    گفت : آره , منم یک حس خوبی دارم ... انگار تازه با تو زندگیمو شروع کردم ...

    تو این دو روز تو برای من واقعی تر شدی ... قبلا این حس رو نداشتم , فکر می کردم موقتی اومدی و می خوای بری ..
    ترس داشتم تو رو از دست بدم ...
    دست هاشو گرفتم و گفتم : انگار منم همینطور بودم ...
    گفت : بدجوری داره برف میاد , کارمون سخت می شه ...
    گفتم : کار سخت وجود نداره ... در مقابل اراده ی آدم همه چیز تو این دنیا آسون می شه , کافیه وجود داشته باشی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نود و دوم

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش اول



    شب خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم ... آذر نه خودش خوابید نه گذاشت هیچکدوم از ما بخوابیم ... ولی دم دمه های صبح خوابش برد و جعفر و هاشم تو اون اتاق و من و آذر و سلطان جان هم کنار هم خوابیدیم ...
    چنان خواب عمیقی رفته بودم که متوجه ی زمان نشدم ...
    وقتی بیدار شدم , هیچ صدایی نبود ...

    آهسته سرمو از روی بالش بلند کردم ... یک سفره ی ناشتایی کنار رختخوابم پهن بود ... باز از بوی پنیر حالم به هم خورد ...
    آذر رو دیدم که یک شال پشمی دورش پیچیده و کنار پنجره ایستاده ...
    همون موقع سلطان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : لیلا جون بیدار شدی ؟
    گفتم : سلام , صبح بخیر ... چرا هیچ صدایی نیست ؟
    با خنده گفت : دستور شوهر جونته ... گفته حق ندارین سر و صدا کنین ...
    آذر با رنگی پریده و لب های خشک شده برگشت و گفت : خوب چند شبه نخوابیده بنده خدا ... تقصیر منه ...
    گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ...

    رفتم کنارش ... به حیاط نگاه کردم ...
    شاید یک متر برف باریده بود ... هر دو ماشین زیر برف بودن و هاشم و جعفر داشتن برف ها رو از تو ایوون پارو می کردن ...
    گفتم : وای , اینجا گیر افتادیم ... با این برف دیگه حالا حالاها ماشین نمی تونه از کوچه پس کوچه های ونک رد بشه ...
    آذر گفت : آره , داداشم هم همینو می گفت ... من جز دردسر براتون چیزی ندارم ...
    گفتم : تو ناشتایی خوردی ؟
    نگاهی به من کرد و گفت : چرا ازم نمی پرسی بهتری یا نه ؟
    راه افتادم برم دست و صورتم رو بشورم و گفتم : به نظرم سوال بیجاییه ... حال و روزت نشون می ده , پرسیدن نداره ...
    گفت : امروز هر کس سرشو از خواب بلند کرد , اول اینو ازم پرسید ... واقعا من به نظر خوب میام ؟
    گفتم : اگر نظر منو می پرسی ؛ نه زیاد ... حالا تازه دو روز گذشته , نبایدم خوب باشی ... زوده , ولی خوب میشی ... من اینو مطمئنم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان