خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش دوم



    یک ساعت گذشت و هاشم و جعفر همچنان که دونه های کوچیک برف رو سرشون می نشست , اونا رو  پارو می کردن و جلوی اتاق رو خلوت کردن ... بعد ماشین ها رو از برف پاک کردن ...
    از انتهای پشت ساختمون باغ , درخت های خشک رو از زیر برف در میاوردن و می کشیدن جلوی ساختمون و با تبر می شکستن و هیزم آماده می کردن ...
    وقتی هاشم رو که با جدیت مشغول کار بود می دیدم , دوست داشتم ساعت ها تماشاش کنم ...

    تا اینکه دوباره آذر بی تاب شد ...
    بهش یک قرص دادم و کنارش نشستم ...
    پرسید : لیلا , می تونم سرمو بذارم تو بغل تو ؟

    گفتم : به به , چی از این بهتر ؟ ... بیا , ولی یادت باشه من از تو کوچیک ترم ...

    و همین طور که سرشو تو بغلم گرفتم و نوازش می کردم , گفتم : یادت باشه یک روزم من دلم می خواد سرمو بذارم تو بغل تو ... حس خوبیه , نه ؟
    پرسید : هاشم تو رو نوازش می کنه ؟
    گفتم : علیخان چی ؟ اون تو رو بغل نمی کنه ؟

    یکم رفت تو فکر و دو قطره اشک از چشمش اومد پایین ... انگار درد تمام دنیا رو تو دلش انباشته بودن و با این دو قطره اشک اونو نشون من داد و گفت : میگه از این اخلاقا خوشم نمیاد , قرتی بازیه ...
    گفتم : فکر نکنم قربونت برم ... کسانی که تو کارشون ضعف دارن و می خوان از چیزی فرار کنن برای کارای لازمشون , بهانه در میارن ...
    حتی حیوون ها و گیاه ها هم احتیاج به نوازش دارن و فکر می کنم زن و مرد برای همین در کنار هم قرار می گیرن ...
    ولی نوازش مادر یک چیز دیگه است ... می دونی چیه آذر ؟ ... این روزا خیلی دلم هوای خانجانم رو کرده ...
    گفت : من مادر دارم ولی هرگز این کارو نمی کنه ...
    اما این سلطان جان خیلی ما رو دوست داره و همیشه می رفتیم تو بغلش و ما رو ناز می کرد ...
    یواش در گوشش پرسیدم : آذر ؟ چرا سلطان از همه روگیری داره جز هاشم ؟
    گفت : خوب , برای اینکه از بچگی بزرگش کرده و برای ما مثل مادر می مونه ...
    گفتم : آخه اون خیلی مومنه ...
    گفت : نمی دونم , هیچ وقت بهش فکر نکردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش سوم



    آذر مرتب پاشو بلند می کرد و می کوبید زمین ...
    پرسیدم : میشه بگی الان چطوری  ؟
    گفت : بدنم مور مور میشه و دست و پام کش میاد ... ولی فکر کنم استخون دردم بهتره شده ...
    هاشم درو باز کرد و منو دید ... دست ها و صورتش از سرما قرمز شده بود ...
    پاشو چند بار کوبید زمین و گفت : بیدار شدی ؟ چطوری آذر جون ؟ ...
    لیلا , دیدی چه برفی اومده ؟ ... موندیم اینجا , یخ نزنیم خوبه ...
    فکر نکنم نفت چراغ ها دو شب بیشتر طول بکشه , باید یک فکری بکنیم ...
    تازه من شنبه باید برم اداره ...
    جعفر گفت : این طوری نمی مونه آقا , باز می شه ...
    گفت : فکر نکنم ... این برف معمولا تا آخر زمستون می مونه , ما باید خودمون یک فکری بکنیم ... اگر یخ بزنه کارمون سخت تر میشه , ماشین رد نمی شه ... تا ده ونک هم کلی راهه ...
    خدا کنه برف بند بیاد ...
    بعد با لحنی که حاکی از ناراحتی بود رو کرد به آذر و گفت : خواهر من , مادرمون رو دیدی چیکار کرد ؟

    یک بار دیگه ثابت کرد اون آبروی کوفتیش از همه ما براش مهم تره ...
    من اگر یکجا درست و حسابی آبروی اونو نبردم که هم خیال خودش راحت بشه هم خیال ما , نامرد روزگارم ...
    اگر اینجا همه با هم از سرما بمیریم , هیچکس خبردار نمی شه ...
    فقط دعا کنین امشب هوا صاف نشه تا فردا یک فکری بکنیم ...
    من یک چیزی می دونستم که گفتم نریم ... آخ , آخ ... از دست تو مادر ... ببین ما رو به چه روزی انداخت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش چهارم



    همه نگران بودن و آذر , بد حال ...

    و من , نمی دونم چرا اونقدر حالم خوب بود ؟!! ...
    نه می ترسیدم نه دلهره ای داشتم , برعکس یک احساس امنیت و آرامش وجودم رو گرفته بود ...
    انگار از تمام بدی ها دور شده بودم ...
    شب فقط یک چراغ رو روشن کردیم تا نفت کمتری مصرف بشه ...

    سلطان جان مثل یک مادر مهربون به همه ی ما می رسید و وقتی خسته می شد یک قلیون چاق می کرد و کنار اتاق می نشست و پشت سر هم بهش پُک های محکم می زد و برامون خاطره تعریف می کرد ...

    از بچگی های آذر و هاشم و آرام می گفت ...
    از لجبازی های انیس خانم می گفت و قاه قاه می خندید و این طوری سر ما هم گرم شده بود ...
    تازه می فهمیدم اون همه صمیمیت بین هاشم و سلطان برای چی بود ...

    اون حتی موقع تشنه شدن بچه ها رو می دونست و یک لیوان آب کنار دستشون می گذاشت ...
    هاشم نگران و دلواپس بود و مرتب به بیرون نگاه می کرد و آذر بی تاب بود و سلطان کنار قلیونش چرت می زد و جعفر گوشه ای گز کرده بود و مثل هاشم با نگرانی به بیرون نگاه می کرد ...
    ویولنم رو برداشتم و شروع کردم به زدن ...
    یک آهنگ تند و شاد زدم و همه رو سر حال آوردم ...
    حتی احساس می کردم آذر هم حالش بهتره ... که بعد از اینکه چند تا قطعه رو نواختم , چشمش سنگین شد و بردمیش تو رختخواب و خوابید ...
    جعفر هم رفت و کمی بعد صدای خر و پف سلطان هم بلند شد ...
    رفتم کنار هاشم که هنوز نگران بود و برای فردا نقشه می کشید که چیکار کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش پنجم



    نشستم و گفتم : همیشه خاله می گفت دلم روشنه ... تا حالا معنی این حرف رو نمی دونستم , ولی امشب فهمیدم ... دلم روشنه که فردا یک راهی پیدا می کنیم ...
    گفت : لیلا نترسی , ولی هیچ راهی نیست ... کوچه تا بالای دیوار پر از برف شده ... اگر آفتاب بشه , شب یخ می زنه و دیگه تا آخر زمستون کاری نمی شه کرد ...
    من سه تا زن رو چطوری تو این سرما از وسط این برف ببرم ؟

    صبح اول وقت باید راه بیفتم تا شب نشده یک کاری بکنم ...
    می دونی بیشتر از هر چیزی , الان از دست مادرم ناراحتم ... دیدی چطوری ما رو راهی کرد بدون اینکه فکر کنه داره جون ما رو به خطر میندازه ؟
    گفتم : ببخشید , ولی من از اینکه اومدیم اینجا خیلی خوشحالم ... حتی دارم فکر می کنم بیایم اینجا زندگی کنیم ...
    منم مثل تو احساسم در مورد تو خیلی بهتر شده ...
    خندید و دستش دراز کرد طرف من و  گفت : بیا اینجا ببینم ... بیا تو بغلم ... خوب که گفتی دلت روشنه , آره ؟ ... قربون اون دلت برم ...
    گفتم : حالا می خوام یک چیزی بهت بگم که شاید امشب دل تو هم روشن بشه و دیگه فکر و خیال نکنی ...
    شایدم مثل من خیلی خوشحال شدی ... ولی قول بده فقط من بدونم و تو ...
    بازومو گرفت و منو کشید تو آغوشش و گفت : بگو ببینم اون چیه که می تونه منو الان خوشحال کنه ؟
    گفتم : داری بابا میشی ...
    گفت : چی ؟ چی گفتی ؟ یک بار دیگه بگو ؟ ...
    گفتم : داری بابا میشی ...
    با صدای بلند گفت : وای خدا ... وای خدا جون ... لیلا ... چی میگی ؟ از کِی می دونی ؟ ای وای خدا , ممنونم ... شکرت خدا ... الهی شکر ....
    گفتم : آروم باش ... هاشم بیدار میشن , ساکت ...
    از جاش بلند شد و دور خودش چرخید و با دو دست صورتشو چند لحظه گرفت و خم شد و بعد سرشو رو به آسمون کرد و داد زد : خدایا شکر ... ممنونم خدا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش ششم



    دیگه همه بیدار شده بودن ...

    سلطان و آذر تو نور کم چراغ , خواب آلود و حیرت زده به ما نگاه می کردن ...
    هاشم با خوشحالی گفت : من بابا شدم ... لیلا بارداره ...
    بچه تو شکمش داره ...
    سلطان جان باورت میشه ؟
    سلطان از جاش بلند شد و هاشم رو بغل کرد و بوسید ... بعد اومد سراغ من و با خوشحالی گفت : الهی قربون اون شکل ماهت برم ... مبارکت باشه ... خیلی ما رو خوشحال کردی ...
    آذر هم از جاش بلند شد یکم به من نگاه کرد و دست هاشو باز کرد ... در حالی که هنوز بی رمق بود و هم می خندید هم گریه می کرد , همدیگر رو بغل کردیم ...
    و گفت : من عمه شدم ... خیلی خوبه ... چه خبر خوشی ... الان بهش احتیاج داشتم ... لیلا تو داری منو عمه می کنی ؟ ...
    اون شب این خبر باعث شد که هاشم نگرانی که برای حبس شدنمون توی برف داشت رو فراموش کنه و راحت بخوابه ...

    اما آذر اینطور نبود و باز تا نزدیک صبح درد کشید و ناله کرد ... و بالاخره خوابش برد ...
    با افتادن نور خورشید تو اتاق , متوجه شدیم که هوا بعد از چندین روز آفتابی شده ...
    هاشم و جعفر مقدار زیادی هیزم برای ما آماده کردن و گذاشتن تو ایوون و راهی شدن ...

    هاشم گفت : ما زودتر بریم کمک بیاریم و کوچه ها رو باز کنیم وگرنه امشب یخ می زنه ...

    و کلی سفارش من و آذر رو به سلطان جان کرد و رفت ...
    و ما سه نفر تنها موندیم ...
    نزدیک ظهر آذر رو دیدم که پشت پنجره نشسته و به بیرون نگاه می کنه ... دستم رو گذاشتم روی شونه هاشو گفتم : چی میگی ؟ بریم برف بازی ؟

    گفت : نه بابا , سرده ...
    سلطان فورا اومد و کت و کلاه آذر رو آورد و گفت : سرد چی ؟ پاشو پیرزن , یالا بریم ...
    لیلا خودتو خوب بپوشون سرما نخوری ... مراقب باش زمین هم نخوری ... بریم که برف ها منتظرمون هستن ....


    اون زن انگار تو این دنیا هیچ غصه ای نداشت ...
    به قول خودش می گفت من از هفت دولت آزادم ...

    اول سلطان رفت وسط برفا و بعدم ما ... به هم برف می زدیم و آدم برفی درست کردیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش هفتم



    خندیدیم و بازی کردیم ...
    اونقدر بهمون خوش گذشت که هاشم و جعفر رو کلا فراموش کردیم ....
    چقدر حال آذر بعد از این بازی با برف بهتر شده بود ... با اشتها غذا خورد و ما رو هم به اشتها آورد ...
    حسابی غذا خوردیم و خندیدیم ...

    سلطان جان ادای انیس خانم در میاورد و ما هم از خنده ریسه می رفتیم ...
    من اونقدر بی خیال شده بودم که انگار زندگی من همون جا خلاصه شده بود .. .
    بعد از ظهر سلطان قلیونشو گذاشت و شروع کرد به کشیدن و همون جا خوابش برد ...

    من و آذر کنار پنجره نزدیک بخاری نشسته بودیم ...
    با نگرانی گفت : تو میگی علیخان الان به فکر من هست ؟ دیدی نیومد ؟
    گفتم : آذر جان , چطوری بیاد ؟ خودت که می بینی چقدر هوا خراب شده بود ... تازه خاطرش جمع بود که تو با هاشمی ...
    گفت : نه , می دونم می خواد از دستم خلاص بشه ...
    پرسیدم : چی شد که رفتی طرف این کار ؟

    گفت : من اصلا علیخان رو دوست نداشتم ... به اصرار مادر , زنش شدم ...
    از همون اولا فهمیدم که اون زیاد آدم سر به راهی نیست ...
    دیر میومد خونه و اغلب پشتشو می کرد به من و می خوابید ... بعدا فهمیدم دختردایی خودشو دوست داره و می خواسته اونو بگیره ولی پدرش اجازه نداده و اومدن به خواستگاری من ...
    دلش با من نبود و نیست ...

    این حرفا رو مادرش مرتب تو گوشم می زد و طوری حرف می زد که منو ناراحت کنه ...
    غصه می خوردم و دم نمی زدم ... تا اینکه فهمیدم این بویی که هر روز تو خونه بلند می شه , بوی تریاکه ... و پدرش می کشه ...
    خوب به من مربوط نبود و حرفی نمی زدم ... اونقدر مادرش با من بدرفتاری می کرد که می ترسیدم هر آن باعث بشه علیخان منو طلاق بده و آبروی ما رو ببره ...
    خیلی بد بود ... دختر انیس الدوله با او دبدبه و کبکبه عروسی کرده بود و به این زودی جدا شدنش برای مادر من , یعنی تموم شدن دنیا ... نمی خواستم اونو ناراحت کنم ...
    پس سعی می کردم تا می تونم صبر کنم و صدام در نیاد ...
    تا اینکه یک معمای دیگه ی اون خونه رو کشف کردم ...
    همیشه فکر می کردم کار علیخان و پدرش که می گفتن تاجر هستن چیه ؟ ...

    با رفت و آمدهای مشکوک و حرفایی که از گوشه و کنار شنیدم , فهمیدم افیون جا به جا می کنن ...
    فکر می کنم هاشم هم شک کرده بود چون یکی دو بار از من پرسید ولی من انکار کردم ... نمی خواستم بهونه دست مادرش بدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش هشتم



    عیلخان روز به روز با من سردتر می شد و دست به من نمی زد ...
    تا اینکه یک روز یکم تریاک پیدا کردم ... خواستم خودمو بکشم ... ولی ترسیدم ... دلم نمی خواست بمیرم ...

    این بود هر چی لازم بود از تو خونه تهیه کردم و تو اتاقم کشیدم ...
    دفعه اول حالم بد شد و بالا آوردم , طوری که همه فکر کردن آبستن شدم ... ولی بعد یک بی خیالی بهم دست داد و انگار رو هوا بودم و تا صبح راحت خوابیدم و دیگه گریه نکردم ...
    خوب معلومه دیگه بازم می خواستم از این دنیا دور بشم , برای همین کشیدم و کشیدم ... هر روز صبح , بعد از ظهر ...
    نصف شب ها که منتظر علیخان بودم و می دونستم یا رفته کافه و یا خونه ی داییش مونده ...
    اونقدر می کشیدم تا اون برگرده ... گاهی مرگ رو جلوی چشمم می دیدم ...
    ولی اون حس پرواز و بی خیالی و سر خوشی باعث می شد دوباره برم سراغش ...

    تا یک روز علیخان فهمید ...
    از همه پنهون کرد ولی مدام به من می گفت بذارش کنار ... منم می گفتم باشه , حتما ...

    و بازم این کارو به صورت افراطی انجام می دادم و هر وقت تریاک نداشتم وادارش می کردم برام بیاره ...
    برای همین توی یک مدت کوتاه به این حال و روز افتادم ...
    چند بار اومد و دید که مثل مرده رو تخت یا رو زمین افتادم ...
    سعی کرد ترکم بده ... دیگه برام نمیاورد ...

    خودم می رفتم و از تو بساط پدرش برمی داشتم ... مادرش شک کرده بود ولی به روی خودشش نمیاورد ...
    تا اون روز گفت بهت نمی دم ... می خواست تو اتاق حبسم کنه که فرار کردم ...
    نمی دونم چرا رفتم خونه ی مادر ؟ ... فکر کنم به حساب اینکه بترسونمش و برام تریاک بیاره ...

    که دیگه اینطوری شد ...
    دیر رسید و همه چیز لو رفت ...

    لیلا ؟ چرا چیزی نمیگی ؟
    گفتم : چی بگم ؟ من آدم های ضعیفی مثل تو رو درک نمی کنم ... نمی فهمم اصلا ... از غصه داشتم می مردم و تریاک کشیدم , مفهمومش برای من اینه که به اندازه یک ارزن برای خودم ارزش قائل نیستم ...
    من در مقابل ظلم سکوت نمی کنم و خودمو تا حد یک حیوون پایین نمیارم ...
    گفت : تو از روزگار نکشیدی که این حرف رو می زنی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش نهم



    گفتم : مادرشوهرت از همون شب عروسی با تو بد بود ؟ به شوهرت پول می داد و ماشین می داد که بره خوشگذرونی تا بسوزی ؟
    پاتو با قاشقِ داغ و کف دستت رو با زغال سوزوندن ؟ و مرتب تهدیدت کردن برای شوهرت زن می گیرن ؟ ...
    من چی می فهمیدم ؟ فکر می کردم دنیا آخر شده , ولی نشد ... از اون خونه فرار کردم ...
    ولی بازم از دست مادرشوهرم در امان نبودم ...
    اما اینو می دونم که اگر هزاران کیلو تریاک در اختیار من باشه , این کارو نمی کنم ... چون همیشه دنبال راهی برای جلو رفتن هستم ... می خوام فقط آدم باشم ...
    نه آذر جون , اگر قراره آدما برای غصه هاشون این راه رو انتخاب کنن الان یک آدم سالم وجود نداشت ...
    کاری که ازش خجالت می کشی , حتما کار خوبی نیست ...

    علیخان رو دوست داشتی یک کاری می کردی , نه اینکه بگی صدام در نمی اومد ... تهدیدش می کردی , اونا که پیش تو ضعف داشتن .. .
    ببین آذر , وقتی خوب شدی می خوام تو رو ببرم پرورشگاه پیش بچه ها ... تازه می فهمی که اونجا آدم رو بزرگ می کنه ... روشن می کنه ... چشمش رو به دنیا باز می کنه ...
    و تازه متوجه میشه ما برای چه چیزای کوچیکی بال بال می زنیم و غصه می خوریم ...
    ببین دو تا بچه رو در نظر بگیر ... یکی آروم و بی صدا و یکی پرجرات و شجاع ... در حالی که خواسته های هر دوی اونا یکی هست , همه ناخودآگاه دلشون می خواد خواسته ی اونی رو برآورده کنن که حرفشو می زنه و خواسته اش رو بیان می کنه ...
    خاله ام به من یک چیزی یاد داده ... همیشه میگه صبر فقط در مقابل حکمت خدا اجر داره ولی صبر در مقابل ظلم , خشم خدا رو به همراه میاره ...
    ببین چی می خوای ... اگر اون زندگی رو دوست نداری , فاتحه ی آبروی مادر رو بخون و خودتو نجات بده ...
    اگر می خوای , با قدرت بایست و درستش کن ... چرا خودتو خار و ذلیل دست بقیه می کنی ؟  


    من و آذر گرم حرف زدن بودیم که یک مرتبه متوجه شدیم هوا داره تاریک میشه و از هاشم و جعفر خبری نشده ...

    سلطان جان رو از خواب بیدار کردم ... با هم برای بخاری هیزم آوردیم ...

    هوا اونقدر سرد شده بود که همه ی چوب ها به هم چسبیده بود و نمی شد توی ایوون راه رفت ...
    و دیگه کاملا تاریک شده بود ...

    یکی از چراغ های گردسوز رو روشن کردیم ... و نگرانی ما به اوج خودش رسید ...

    راستش هر سه نفر به شدت ترسیده بودیم ...
    سردی شدید هوا و سکوت سنگین باغ یک وهم عجیب و ترسناک ایجاد کرده بود و این فکر که با یخ زدن کوچه باغ ها دیگه کسی دسترسی به ما رو نداره , تو دلمون وحشت انداخته بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نود و سوم

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش اول



    حتی سلطان جان که دائم می خندید و شوخی می کرد , نطقش کور شده بود و با وحشت به بیرون نگاه می کرد ...
    آذر از همه بیشتر ترسیده بود ...

    هر کدوم پالتوهامونو تنمون کردیم و دور بخاری جمع شدیم , ولی سرما اونقدر زیاد بود که اتاق هم داشت سرد می شد ... فقط حرارت بخاری از روبرو ما رو گرم می کرد و به جز صدای جرقه هایی که از سوختن چوب بلند می شد , صدایی نمی اومد ...
    گفتم : سلطان جان , بریم چوب بیارم بذاریم تو اتاق ...
    یکم دیگه بگذره بیشتر یخ می زنه و به هم می چسبه و دیگه از هم جدا نمی شه ...
    گفت : حالا تو دعا کن الان جدا بشه , خدا رو شکر می کنیم ...

    و خواست درو باز کنه ولی یخ زده بود ...
    با وحشت گفت : یا امام رضا , در باز نمی شه ... حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم ؟ الان بخاری خاموش می شه ...
    وای لیلا , کاش همون موقع آورده بودیم ...

    رفتم به کمکش ولی شدت سرما بیشتر از این حرفا بود ...
    آذر هم اومد و سه تایی در رو کشیدیم که بازش کنیم ولی از جاش تکون نمی خورد ...
    سلطان جان رفت چراغ رو برداشت و تو آشپزخونه دنبال چیزی می گشت ... همه جا رو زیر و رو کرد تا بالاخره یک کفگیر مسی رو با خودش آورد ...
    انداخت زیر در و به منو آذر گفت : هر وقت گفتم , بکشین ... حالا ... حالا ...

    با صدای شکستن یخ ها , یکم در باز شد ...
    و خودش کفگیر رو انداخت لای اون درز و فشار داد و زور زد تا درو باز کرد ...
    فورا سه تایی رفتیم و با هزار مکافات یخ ها رو شکستیم و هر چی می تونستیم هیزم آرودیم تو اتاق ...

    و خوب اون هیزم های یخ زده هوای اتاق رو سردتر کرده بود , طوری که حتی کنار بخاری می لرزیدیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش دوم



    سلطان جان یک چایی درست کرد و قوری و کتری رو گذاشت روی بخاری و گفت : تند تند چایی بخوریم گرم بشیم ...
    نترسین ... ما سه تا عزیزای هاشم هستیم , ولمون نمی کنه ...
    حتما داره یک کاری می کنه ... تازه اگر من و آذر رو فراموش کنه , لیلا رو نمی کنه ...
    گفتم : اگر منم فراموش کنه , بچه رو نمی کنه ...

    با این حرف یک هراس عجیب به دلم افتاد ... اینکه من هر وقت اینقدر خوشحال می شدم , یک اتفاقی میفتاد که همه چیز برام وارونه می شد ... نکنه این خوشحالی من دوام نیاره ؟
    نکنه بلایی سر هاشم اومده باشه ؟ ...

    از این فکر قلبم به درد اومد ...
    نمی خواستم بهش فکر کنم ... این درست نیست ...
    از فکر بد کردن و پیش بینی های زجرآور , بیزار بودم ... کاری که خانجانم همیشه می کرد ...
    آذر به گریه افتاد بود ... می گفت : من نمی خوام بمیرم ...
    اگر تا فردا نیان , هیزم هم تموم میشه و اینجا یخ می زنیم ...
    هاشم اگر بخواد هم نمی تونه برگرده ...
    گفتم : آذر جون , اون هاشمی که من می شناسم یک راهی پیدا می کنه ... نترس , میاد ...
    گفت : اگر سر خودش هم یک بلایی اومده باشه , چی ؟ ...
    سلطان جان داد زد : بس کن آذر ... خدا نکنه , زبونم لال ... هفت قرآن در میون ... زود باشین دعا بخونین ...
    هفت تا آیه الکرسی و هفت بار چهار قل بخونین و فوت کنین به دور و برتون ... خاطر جمع باشین خودش ما رو نگه می داره ...
    هر سه شروع کردیم به خوندن ... و فوت کردیم ...
    سلطان جان رفت مقداری دیگه چوب تو بخاری کرد و غذایی رو که آماده کرده بود , آورد و اینطوری مقداری از وقتمون گذشت ...

    و باز سکوت و صدای جرقه های چوب ...
    هر چی از شب می گذشت , سرما بیشتر می شد و ترسِ ما رو از مردن به نهایت می رسوند ...
    اونقدر که دیگه حال حرف زدن رو هم نداشتیم ...

    و این فکر لعنتی که انگار من هاشم رو از دست دادم , وجودم رو پر کرد ...
    ولی نمی خواستم بهش فکر کنم ... می خواستم سرمو گرم کنم ...

    نیمه های شب بود و ما از ترس نمی خوابیدیم ...
    این بود که ویولنم رو برداشتم و شروع کردم به زدن ...
    سلطان جان گفت : آهان دختر خوب ... بزن مادر , بزن بذار سرمون گرم بشه تا هاشم برسه ...
    دیگه چیزی نمونده ... میاد ... من وقتی هاشم نزدیک باشه , می فهمم ...
    خاطرم جَمعه که همین نزدیکی هاست و به زودی می رسه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش سوم



    این بار وقتی چشمم رو بستم , میون برف ها بودم ...
    آفتاب می تابید و از نور اون روی برف ها , شعاع های نورانی دورم پر شده بود ...
    زدم و زدم ...

    بعد بوی گندم به مشامم رسید ...
    تندتر آرشه رو کشیدم ... اونقدر که به گندم زار رسیدم ... به اونجا که خوشه های بلند و رقصان گندم منو صدا می زدن : لیلا ...
    این بار تنها نبودم ... دست دخترکی توی دستم بود , با موهایی به رنگ خوشه های گندم ...
    که با من می چرخید و با صدای بلند و کودکانه می خندید ...
    بوی گندم و صدای خنده ی دخترک , منو مست رویا کرده بود ...
    کسی منو صدا می کرد : لیلا ... لیلا ...
    به خودم اومدم ... آذر بود ... با هیجان گفت : لیلا , مثل اینکه یکی داره میاد ... از تو کوچه , نور دیدم ...
    سلطان جان گفت : بشین مادر , خیالاتی شدی .. این وقت شب هر کس بیاد , قزل قورت می کنه ...
    بازم آرشه رو روی ویولن می کشیدم و دلم نمی خواست از اون حالت بیام بیرون ...
    ولی سلطان جان بلافاصله فریاد زد : منم دیدم ... دارن میان ...
    دیدی اومدن ؟
    لیلا سر و صدا میاد ... نور فانوس رو هم دیدم ...
    ویولن رو گذاشتم زمین و هر سه تامون رفتیم پشت پنجره ...
    اون نورها نزدیک می شدن و سر و صداهایی که از دور میومد , خاطرمون رو جمع کرد که هاشم برگشته ...
    ولی مدتی گذشت و کسی وارد باغ نشد ...
    دلشوره گرفته بودم نکنه رهگذر بوده ...
    سلطان جان گفت : حتما در یخ زده و نمی تونن باز کنن ...
    از دیوار هم که نمی تونن تو این سرما برن بالا ... یکم تحمل داشته باشین ...
    برین کنار بخاری , سرما نخورین ... دیگه خاطرمون جمع شده که اومدن ...
    ولی من چشمم به راه خیره مونده بود ... می خواستم ببینم هاشم هم اومده یا نه ...


    تا بالاخره فانوس ها رو دیدم که وارد باغ شدن ... جلوتر از همه هاشم و جعفر رو دیدیم ...
    سلطان فورا کفگیر رو آورد و دوباره انداخت لای درز در که زودتر بازش کنه ...
    اونا هم رسیدن و از اون طرف هل دادن و یخ ها شسکت و باز شد ...
    اول منو بغل کرد و پرسید : خوبین ؟ ...
    سلطان جان از ذوقش روی نوک انگشت پاش بلند شد و سر هاشم رو گرفت و بوسیدش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش چهارم



    هاشم گفت : برین یک چیزی سرتون کنین ... کمک آوردم ...
    بیچاره ها دارن یخ می زنن ... زود باشین چایی درست کنین ...
    فکر شام رو هم بکن سلطان جان , همه گرسنه هستن ...

    سلطان جان گفت : این نره خرا باید اینجا بخوابن ؟
    هاشم گفت : آره بابا ... الان دیگه نه توان داریم , نه میشه کاری کرد ... زمین و زمون به عم چسبیده ... عجب سرمایی , تا حالا ندیده بودم ...
    از گرسنگی و خستگی و سرما دارن می میرن بدبخت ها ...
    چیزی به صبح نمونده ...

    بفرما ... بفرما , خوش اومدین ...


    هفت هشت تا مرد روستایی بودن که یکی یکی در حالی که سرشون پایین بود , سلام می کردن و می رفتن تو اون اتاق ...
    من و آذر چایی درست کردیم و با خرما و کشمش و گردو دادیم به جعفر و برد تو اتاق ...
    سلطان جان براشون قورمه گرم کرد و تخم مرغ نیمرو روی اون شکست و با نون و ماست براشون سفره انداختیم ...
    هاشم هم دو تا دیگه گردسوز روشن کرد و گفت : بذار روشن باشه ... دیگه فردا می ریم , نگرانی نیست ...
    هاشم رفت تو اتاق پیش کارگرها و درو بست ...
    مدتی بعد که برگشت , من کنار بخاری نشسته بودم و با آذر حرف می زدیم ...
    پرسید : راستی آذر تو امروز چطور بودی ؟ حالت خیلی بد شد ؟
    به هم نگاه کردیم ... هر دو تعجب کرده بودیم ... اصلا موضوع آذر فراموشمون شده بود ...
    گفتم : آذر ... آذر جون , تو بهتر شدی ؟ ... امروز اصلا درد نداشتی یا به ما نگفتی ؟ ...
    هاشم گفت : نمی شه بابا , سه روز بیشتر نگذشته ... مگه میشه ؟ ...
    آذر گفت : راست میگه داداش , خودمم یادم رفته بود برای چی اومدیم اینجا ...
    هاشم کنار من دراز کشید و سرشو گذاشت رو پای من و گفت : آخیش , چقدر خسته ام ...

    آذر , حالا دست و پای من کش میاد ... فکر کنم سرما زده ...
    اینو گفت و چشمشو بست و خوابش برد ... انگار ساعت ها بود که خوابیده ...
    دلم نیومد سرشو بلند کنم و بذارم رو بالش ...

    آذر هم دراز کشید و خوابید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش پنجم



    سلطان جان تو آشپزخونه جمع و جور می کرد ... برگشت و فیتیله ی چراغ رو کشید پایین و سرشو گذاشت روی بالش و از حال رفت ...


    حالا تنها من بیدار نشسته بودم ...

    به هاشم نگاه کردم ... به نظرم یک قهرمان اومد ؛ شجاع و بی باک ...

    یک مرد که ترس تو دلش نبود و برای زن و بچه اش خودش به آب و آتیش می زد ...
    موهاشو کمی نوازش کردم ...

    کم کم چشمم گرم شد و  یاد تکه کلام خانجانم افتادم که همیشه می گفت : خدایا به داده و ندادت , شکر ...
    حالا می فهمیدم این حرف پرمعناتر از اونی بود که می شنیدم ...
    گفتم : خدایا برای همه چیزایی که بهم دادی و ندادی , شکرت ...

    و همینطور که دستم رو سر هاشم بود , تیکه دادم به دیوار و خوابیدم ...


    فردا هم هوا آفتابی بود ...
    جعفر یک یا الله گفت و زد به در و ما رو بیدار کرد ...
    هاشم بدون اینکه حرکتی کرده باشه , همون طور مونده بود ... سرشو یکم از رو پای من بلند کرد و گفت : آخ بمیرم الهی , تو با این بچه تو شکمت تا صبح سر منو نگه داشتی ؟
    خوب صدام می کردی ...
    گفتم : خودم می خواستم , دوست داشتم همینطوری بخوابی ... منم خواب بودم , نگران نباش ...
    نگاهی پر از عشق به من کرد که قلبم رو لرزوند ...
    دستشو با محبت کشید رو صورتم و از جاش بلند شد ...
    آذر و سلطان جان رو بیدار کردیم ...

    و اون مردا باز یاالله کنون و با سرهایی پایین , از در رفتن بیرون و مشغول باز کردن راه شدن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش ششم



    سلطان جان ناشتایی حاضر می کرد و من و آذر بهش کمک می کردیم ...
    اما با حرفی که هاشم زده بود , مراقب رفتار آذر بودم ...

    انگار حالش خوب بود ... ابراز ناراحتی نمی کرد ...
    هاشم و جعفر می خواستن ماشین ها رو روشن کنن ولی هیچکدوم روشن نمی شد ...
    هاشم آب داغ می خواست و ما دیگه به اندازه ی کافی آب نداشتیم و نهر یخ زده بود ...
    هاشم گفت : هر چی آب هست گرم کنین , بدین به من ...
    سلطان گفت : نه ... یک وقت دیدی نشد از اینجا بریم , بی آب می مونیم ...
    برف ها رو آب می کنیم ...
    گفتم : هاشم می خوای تو حیاط آتیش روشن کن , اینطوری زودتر گرم میشه تا روی سه فیتیله ای ...


    خودم لباس پوشیدم و رفتم بیرون تا بهش کمک کنم ...

    آذر هم پشت سرم اومد ...
    هاشم و جعفر آتیش روشن کردن و دیگ رو گذاشتیم روش و من و آذر دو تا بشقاب برداشتیم و تند تند دیگ رو پر از برف می کردیم و آب می شد ...

    و جعفر با یک کاسه ی بزرگ آب داغ رو برمی داشت می ریخت روی ماشین ها و هاشم استارت می زد  ....
    نمی دونم چرا من اینقدر از این کار لذت می برم ... یک حس خوب و دلپذیر تو قلبم پیدا شده بود ...

    انگار آذر هم مثل من بود ...
    به هم نگاه های محبت آمیزی می کردیم ...

    احساس می کردم با اون سال هاست آشنام و خیلی دوستش دارم ...

    اونم نسبت به من همین طور بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش هفتم



    بالاخره ماشین روشن شد و کارگرها هم اومدن و همه با هم ناشتایی خوردیم و راه افتادیم ...
    با هزار زحمت از در بیرون رفتیم ...

    کارگرها جلو , راه رو باز می کردن و من و آذر با هاشم , و سلطان جان و جعفر پشت سرمون بودن ...
    راهی رو که اومدنی ده دقیقه طی کردیم , دو ساعت طول کشید تا از اون کوچه های تنگ و باریک پر از برف گذشتیم و راهی تهران شدیم ...
    آذر گفت : لیلا می تونم سرمو بذارم رو شونه هات ؟
    گفتم : برای چی نشه ؟ حالت خوب نیست ؟

    گفت : من که خوب بودم , چرا الان دوباره یک طوری شدم ؟ ... کاش نمی اومدیم ..
    گفتم : راست میگی ... منم دلم نمی خواست برگردیم ... اونجا رو خیلی دوست داشتم ...
    هاشم گفت : بذارین هوا بهتر بشه , میایم دوباره ... این دفعه من چیزی نفهمیدم جز عذاب ...

    خیلی بهم سخت گذشت و نگران شماها بودم , می ترسیدم یک بلایی سرتون بیاد ...
    مگه من دستم به مادر نرسه ؟ نمی دونی چقدر از دستش عصبانیم ...
    گفتم : هاشم خودت می دونی که مادر منظور بدی نداشته و دلش نمی خواسته ما آسیب ببینیم ...
    اگر می خوای بدرفتاری کنی , منو پیاده کن برم خونه ی خاله ... حتما اونم نگران من شده ...
    آذر گفت : لیلا جون , تو رو خدا منو تنها نذار ... تا خوب نشدم ولم نکن ...
    هر جا تو بری منم میام ...
    گفتم : قربونت برم , چشم ... از هم جدا نمی شیم , بیا به هم قول بدیم ... تو هم همین الان قول بده هرگز طرف مواد نری ...
    هاشم گفت : به به , آذر خانم ... زن منو صاحب شدی رفت پی کارش ؟ پس من چی ؟
    گفت : دیگه لیلا رو بهت نمی دم ... مال من شد ... می خوام باهاش برم پرورشگاه ببینم این لیلا خانم تو اونجا چیکار می کنه ؟ اینقدر از اونجا تعریف می کنه ...


    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش هشتم



    وقتی رسیدیم خونه , حیاط هم پر از برف بود .. و به زحمت تا دم ایوون رفتیم ...
    یک مرتبه در عمارت باز شد و ملیزمان و آرام , سراسیمه اومدن بیرون و داد می زدن : اومدن ... خودشون اومدن ...
    پشت سرشم انیس خانم و خاله با چشمانی گریون و شکرکنون خودشونو رسوندن به ما ...
    اونا حتم کرده بودن با این برف بلایی سر ما اومده ...
    انیس خانم یک گروه فرستاده بود دنبال ما ... و شوهر آرام از یک طرف دیگه , با عده زیادی رفته بود باغ ونک ...
    در حالی که ما فکر می کردیم تنهاییم ... اگر صبر می کردیم امروز همه به کمکمون میومدن و اون همه ترس و وحشت دلیلی نداشت ...
    داشتم فکر می کردم زندگی همینه ... بیشتر عذاب ها رو خودمون برای خودمون درست می کنیم ...
    چرا ما هیچکدوم فکر نکردیم که انیس خانم چطور آدمیه ؟

    اون زن بی خیال و بی فکری نبود ... ولی حتی آذر و سلطان و هاشم هم در مورد اون اشتباه فکر می کردن و پشت سرش حرفای خوبی نمی زدن ...
    و وقتی اون همه نگرانی و تشویش رو تو نگاه و رفتار اون دیدم , از خودم خجالت کشیدم ...
    انیس خانم تا آذر از ماشین پیاده شد , بغلش کرد و گفت: مادر منو ببخش , فکر نمی کردم همچین برفی بیاد ... الهی قربونت برم , خوبی ؟ وای بذار ببینمت , مثل اینکه حالت خوبه ...
    اصلا باورم نمی شه تو رو اینطوری ببینم ... خیلی نگرانتون شدم ...


    خاله و ملیزمان منو بغل کردن و گریه کردن ...
    بعد خودم رفتم سراغ انیس خانم ... از پشت هاله ای از اشک نگاهی به من کرد و گفت : بیا بغلم , چرا به من نگفتی بارداری ؟ یعنی من اینقدر برات غریبه بودم ؟

    میشه اینقدر فداکار نباشی ؟ اگر جون بچه به خطر میفتاد , من خودمو نمی بخشیدم ...
    همدیگر رو برای اولین بار با محبت بغل کردیم و اشکمون سرازیر شد ...
    انیس خانم با همون چشم گریونش گفت : خیلی خوشحالم کردی ... کاش به من می گفتی , اون وقت نمی ذاشتم بری ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نود و چهارم

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و چهارم

    بخش اول



    آرام نگران آذر بود , دستشو گرفته بود و مرتب می پرسید : راست بگو تو چی شدی که رفتی باغ تو این سرما ؟ ...

    و نگاهی هم به من کرد و گفت : تبریک میگم , مبارک باشه ... ان شالله به سلامتی ...
    خاله دستم رو گرفته بود مرتب سرزنشم می کرد که : تو با این حالت برای چی رفته بودی باغ ؟ چرا به من خبر ندادی ؟ مگه تو بی کس و کاری ؟

    اگر به من گفته بودی همین دیروز , خان زاده رو می فرستادم دنبالتون ...
    همین طوری سرتو میندازی پایین هر جا دلت می خواد می ری ؟ ...
    تو این شلوغی متوجه شدم که انیس خانم به کسی در مورد آذر حرفی نزده ... این بود که حواسم رو جمع کردم ...
    اون روز همه دور هم غذا خوریم و برای اولین بار من از غذای عمارت لذت بردم ...
    از اونجایی که هیچ کار خدا به حمکت نیست , حالا احساس بهتری داشتم ...
    هاشم برام عزیز شده بود ... آذر رو به شدت دوست داشتم ...
    انیس خانم دیگه اون عظمتی که برام داشت رو نداشت و سلطان جان که فهمیدم زن خوب و مهربونیه ... ولی هنوز علت اینکه این همه با بچه ها صمیمی شده و انیس خانم حرفی بهش نمی زنه رو نفهمیدم  ...
    نمی دونم من سبب شدم برای آذر یا اون سبب شد برای من , ولی انگار تقدیر ما رو سر راه هم قرار داده بود تا بهم کمک کنیم ...
    بعد از ناهار هاشم که با انیس خانم قهر بود و باهاش حرف نمی زد , زود عذرخواهی کرد و رفت بالا و خوابید ...
    یکم بعد دیدم همه دارن دنبال سلطان می گردن ...

    غیبش زده بود ...
    انیس خانم عصبانی شده بود و جلوی همه داد می زد : گلنسا ببین این زنیکه کدوم گوری رفته ؟ پیداش نیست ...
    همه می گشتن و پیداش نمی کردن ...
    خاله می گفت : من اصلا ندیدمش , با شما بود ؟
    گفتم : بله , تو ماشین با جعفر آقا اومد ... من دیدم پیاده شد ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان