خانه
414K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و چهارم

    بخش سوم



    باز یاد حرف خاله افتادم که می گفت : فکر بد , آدم رو پلید می کنه ...

    نباید این فکر به ذهنم خطور می کرد ... ای لعنت به من ...
    وقتی از پله ها پایین می اومدم , سلطان جان رو دیدم ... رفته بود حموم ...
    موها و ناخن هاشو حنا بسته بود ... ترگل و ورگل داشت از آشپزخونه میومد بیرون ...

    ماتم برده بود ...
    در حالی که از شرم نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم , گفتم : سلطان جان , چه وقت این کارا بود ؟ همه دنبالت می گردن ...
    خونسرد گفت : خوب بگردن , چی میشه مگه مادر ؟ ... دو روز دیگه محرم و ماه صفره , نباید سرمو حنا می کردم ؟
    با هم رفتیم تو سرسرا ... اونجا همه دور هم نشسته بودن و چای بعد از ناهار رو می خوردن ...
    انیس خانم تا چشمش افتاد به سلطان , سرش داد زد : خیلی بی فکر و نادونی ... نگاه کنین تو رو خدا ... رفته بوده به خودش برسه , اونم بدون خبر ... الان چه واجب بود حنا بذاری ؟ خواستگارا صف کشیده بودن ؟
    گفت : شایدم یکی پیدا شد و منو گرفت , خدا رو چه دیدی ... حالا ما حنامونو می بندیم , هر چی خواست خدا باشه ... شایدم یک خر پدر پیدا شد و منو گرفت ...
    بابا پیر دختر شدم ...

    و قاه قاه خندید ...
    انیس خانم گفت : آره جون خودت , به همین خیال باش ...
    سلطان همینطور که با صدای بلند می خندید , گفت :  خوب پس فردا محرمه ... سرم سفید شده بود , چطوری دو ماه صبر می کردم ؟ راستی , دستم درد نکنه که همراه بچه هاتون بودم و ازشون مراقبت کردم و تو اون برف نذاشتم یکیشون سرما بخوره ... خیلی ممنون ...
    انیس خانم رو کرد به خاله و گفت : ببین چه پررو شده ... برو از جلوی چشمم ... حالا فکر کرده خوشگلم شده , شیرین زبونی می کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و چهارم

    بخش چهارم



    صورت سلطان نشون نمی داد که از حرف انیس خانم بدش اومده باشه و به خاله گفت : خاله خانم , خوش اومدین ... صفا آوردین ... چه عجب از این ورا ؟
    از این رابطه ای که بین سلطان و بقیه افراد اون خونه بود , سر در نمیاوردم ...

    سلطان چرا خودشو مینداخت تو بغل هاشم و جلوی همه اونو می بوسید؟ ... و چرا این برای همه ی افراد اون خونه یک امری عادی بود ؟ ...
    اگر خدمتکار بود , انیس خانم چرا در مقابلش اینقدر کوتاه میومد ؟ ...
    در هر حال من در اون موقع فقط از سلطان شرمنده بودم و از استرسی که بهم وارد شده بود , دل و کمرم به شدت درد گرفته بود ...
    وقتی خاله می خواست بره و از من پرسید : خانم خانما , برای محرم کی میای ؟
    گفتم : آماده شدین ؟
    گفت : از فردا شروع می کنیم , هنوز نتونسته بودم تصمیم بگیرم کجا باشه .. به خاطر این برف و سرما که نمی شه تو حیاط گرفت , خان زاده میگه امسال رو تو قلهک بگیریم که رعیت زیاده و کمک می کنه ...
    آوردن رعیت ها تو شهر و نگهداریشون خودش یک مصیبته ...
    حالا فکر کردم همین کارو بکنم ... تو میای قلهک ؟
    گفتم : ببینیم چی میشه .... حتما یکی دو روزی که میام , ولی برای عاشورا حتما میام ...


    خاله و ملیزمان رفتن ... ولی انگار یکی بند دلم رو پاره کرده بود ...
    سال علی بود و من جرات نداشتم حتی اسمشو ببرم ...
    علی آرزو داشت بچه دار بشه و براش خیلی نقشه می کشید ...
    دیگه حال من معلوم بود ... یک طورایی هم اونجا اعصابم به هم ریخت و درد کمرم بیشتر شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۹   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و چهارم

    بخش پنجم



    یک مرتبه دیدم آرام از اون طرفِ سرسرا نزدیک پنجره به من اشاره می کنه : بیا پیش من ...
    اول خواستم به روی خودم نیارم چون حدس می زدم می خواد از من زیر پا کشی کنه ...

    ولی بازم چشم و ابرو اومد که : بیا ...
    تا کنارش نشستم , پرسید : لیلا , راست بگو آذر چی شده ؟ شما برای چی رفته بودین باغ ؟
    ببین دروغ بگی , ناراحت میشم و میونه مون به هم می خوره ...
    بهم بگو مادر چی رو داره ازم پنهون می کنه ؟
    نگاهی به انیس خانم انداختم که از دور زیر چشمی ما رو می پایید ...
    گفتم : آرام دخت , اولا ما چیزی رو پنهون نمی کنیم ... آذر یکم حال ندار بود و ببخشید یک وقت به مادر نگین من به شما گفتم , با علیخان هم حرفش شده بود ...
    وای نمی دونین چقدر آذر بانو ناراحته ...
    ما فکر کردیم حال و هواش عوض بشه , رفتیم باغ که اونم نشد و برگشتیم ... همین ...
    ولی مادر اونجا نشسته , چرا از خودشون نمی پرسین ؟
    گفت : به جون بچه ت قسم بخور راست میگی ...
    خم شدم و گفتم : آی دلم ... آی دلم ...

    و بلند طوری که انیس خانم بشنوه , گفتم : مادر , کمرم درد می کنه ... به دادم برسین ... ای خداااا ... انیس خانم خودشو به من رسوند و زیر بغلم رو گرفت وگفت : تقصیر خودته , نگفتم نرین باغ ؟ گوش نمی کنی که ... اگر به من بود , الان می گفتم حقته ...
    و منو نشوند رو صندلی و یک چشمک به من زد و آهسته گفت : الکی ؟
    گفتم : نه مادر , واقعا درد دارم ... کمرم داره می ترکه ...
    گفت : راست بگو دختر جون ؟
    گفتم : وای , درد دارم به خدا ...
    دستپاچه شد و فورا صدا زد : سلطان ... بدو زود جعفر رو بفرست دنبال قابله بیاد ... بدو ...
    بگو بره پیش همون اکرم خانم قابله و برش داره و بیاد ...

    و منو به زور برد تو اتاق آذر و روی یک بالش خوابوند ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و چهارم

    بخش ششم



    داد و هوار راه انداخته بود ... این ور اون ور می رفت و واویلا می کرد ...
    من هاج و واج مونده بودم ... از انیس خانم بعید بود این کارا رو بکنه ...

    مرتب می گفتم : خوبم به خدا ... فقط کمرم درد می کرد , الانم بهترم ... خودتون رو ناراحت نکنین ...

    آذر نگران شده بود و می گفت : مادر , نکنه بچه اش بیفته ؟ ...
    سلطان برام نبات داغ آورد و هاشم رو صدا کردن ... اونم با چه حالی ... خواب آلود دوید پایین و پرسید : چی شده ؟ بچه اش طوری شده ؟ لیلا خوبی ؟ ...
    گفتم : نترس هاشم جان , به خدا چیزی نیست ... یکم کمرم درد می کرد ...
    هاشم گفت : مادر به حرفش گوش نکن ... این همین طوره , دردش رو به کسی نمیگه ...
    حالا منو اون وسط به زور خوابونده بودن و دورم حلقه زدن تا قابله بیاد ...


    یک مرتبه من متوجه چیزی شدم و ساکت موندم ...

    انیس خانم از این قشقرقی که به پا کرده بود , از دو جا بهره می برد ... یکی اینکه آرام رو از سرش باز می کرد ...
    دوم اینکه به هاشم ثابت کنه که دلسوز ماست و اون باهاش آشتی کنه ...

    و به مقصود خودشم رسید ...
    چون تو این فاصله , آقای گلستانه , شوهر آرام , اومد و اونا رفتن ... و هاشم هم با انیس خانم آشتی کرد و خیلی هم ازش ممنون بود ...

    و من بازم احساس کردم انیس خانم رو نمی شناسم ...
    آدما می تونن خودشون رو به هر شکلی که می خوان در بیارن ...
    همه ما جایی نقش بازی می کنیم ولی هزار رنگ شدن از عهده ی آدم های ساده و با صداقت بر نمیاد ...

    و من انیس خانم رو نمی فهمیدم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۴/۱۳۹۷   ۱۱:۴۰
  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و چهارم

    بخش هفتم



    اون شب باز آذر حالش خوب نبود و بیشتر از هر چیزی از اینکه علیخان دیگه سراغی ازش نگرفته بود , غمگین و افسرده شده بود ...
    می گفت : دیدی بهت گفتم ؟ فقط می خواست از دست من خلاص بشه ... تو این مدت نیومده سراغم ... اون دختر داییشو دوست داره , من می دونم ...
    باید طلاق بگیرم تا راحتش کنم ... دیگه باهاش زندگی نمی کنم ...
    گفتم : تو رو خدا آذر زود قضاوت نکن ... این کار پشیمونی میاره ...
    شاید این برف باعث شده نتونه بیاد ... ما فقط دو روز نبودیم ... امروز روز سومه , چرا مرتب میگی تو این مدت ؟ تو این مدت ! انگار چقدر گذشته ؟
    گفت : هاشم رو دیدی چیکار کرد ؟ چون تو رو دوست داره خودشو به آب و آتیش زد و خودشو به تو رسوند ...
    اگر علیخان هم می خواست , تو این برف هم می تونست بیاد ...
    تو هم اینو قبول داری , فقط می خوای من ناراحت نشم ... لیلا امشب حالم خوب نیست ...
    گفتم : کاش نمی اومدیم ... تو اونجا هیچیت نبود , پس انگار به خودت تلقین می کنی ... قربونت برم امشب رو طاقت بیار , فردا با هم می ریم پرورشگاه ...


    قرص آذر رو دادم و وقتی خوابید رفتم بالا ...
    هاشم هنوز پایین بود ... وضو گرفتم و به نماز ایستادم ...

    سلام نداده بودم که اومد ... دستی به سرم کشید و گفت : منم دعا کن ...

    نمازم که تموم شد , گفتم : من که رو سیاهم , ولی تو چه دعایی می خوای برات بکنم ؟
    گفت : دعا کن تو و بچه مون رو خدا بهم ببخشه ... همین , هیچی دیگه تو این دنیا برام مهم نیست ... خیلی خوشحالم دارم بابا میشم ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و چهارم

    بخش هشتم



    همینطور که من سجاده رو جمع می کردم , گفت : لیلا , مادر رو دیدی ؟
    گفتم : یعنی چی ؟
    گفت : تو عمرش برای کسی این طوری نکرده بود و فکر کنم دیگه هم نکنه ...
    امشب تو رو دست آویز دست خودش کرد ...
    من فهمیدم , ولی گفتم عیب نداره مادرمه ...
    اما قبول کن کار درستی نکرد , ما رو با اون عجله از خونه بیرون کرد که گلستانه نفهمه ماجرای زندگی ما چیه ...


    من سکوت کردم ... حرفی برای گفتن نداشتم ...
    صبح , هاشم من و آذر رو که به زور از خواب بیدارش کرده بودیم , برد پرورشگاه ...

    و خودش رفت ...
    از در که وارد سالن شدیم , تقریبا همه ی بچه ها پشت در منتظر من بودن و ریختن دورم ...

    از بزرگ تا کوچیک با من کار داشتن و سر حال و خوشحال بودن ...

    این بار به خاطر پری فکر کنم مشکلی پیش نیومده بود ...
    آذر از دیدن اون بچه ها به وجد اومد و وقتی اونا از سر و کول من بالا می رفتن , تماشا می کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۴/۱۳۹۷   ۱۳:۵۷
  • ۱۳:۵۷   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۴/۱۳۹۷   ۱۳:۵۷
  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نود و پنجم

  • ۱۴:۳۷   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و پنجم

    بخش اول



    چشمم افتاد به زهرا که با یک حلقه اشک تو چشمش نشسته بود و منو نگاه می کرد ...

    بهش اشاره کردم : بیا ...
    من و آذر جلوتر رفتیم تو دفتر و وقتی اون اومد , فورا درو بستم و زهرا رو به آغوش کشیدم ...

    واقعا دلم جدا از بچه های دیگه براش تنگ شده بود ...
    اونم دست هاشو محکم دور گردنم حلقه کرد و با بغض گفت : هر وقت نمیاین می ترسم دیگه برنگردین ...
    گفتم : قربونت برم , تو دیگه بزرگ شدی ... نباید این فکرا رو بکنی ...
    آذر جون این یکی از دخترای منه که باهوش و با استعداده و بی اندازه مهربون و باشعوره ...
    دارم بهش موسیقی یاد می دم ... تنها بچه ی کلاس سومی ماست ... مسئول تکالیف بچه ها هم هست ...
    آذر با نگاهی محبت آمیز دستشو دراز کرد و با اون دست داد و گفت : خیلی هم خوشگله ...
    از زهرا پرسیدم : اوضاع مدرسه در چه حالیه ؟ حواست به بچه های دیگه هست ؟
    گفت : بله لیلا جون , خودم شب ها تکالیفشون رو رسیدگی می کنم ...
    هر کس مشقشو بد بنویسه وادارش می کنم دوباره پاکنویس کنه ...

    فقط اعظمِ کلاس اولی , اصلا چیزی تو کله اش نمی ره ... معلمش هم ناراضیه , نمره ی همه ی دیکته هاش تک شده ...
    گفتم : باشه عزیزم ... تو برو , خودم رسیدگی می کنم ... فردا میام با معلمش حرف می زنم ...
    بعد به آذر گفتم : امروز از خیاط خونه یک خانم میاد به بچه ها درس خیاطی بده , می خوای سرپرست اونا بشی ؟
    گفت : معنی این حرفت اینه که از علیخان طلاق بگیرم ؟
    گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ؟ من غلط بکنم ... برای چی طلاق بگیری ؟ برو زندگیتو از اول بساز ...

    دو روز در هفته میای و برای رضا خدا از بچه ها مراقبت می کنی که کارشون رو خوب انجام بدن ... همین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و پنجم

    بخش دوم



    گفت : نمی دونم لیلا ... الان وضعیتم روشن نیست , بعدم فکر نکنم مادر اجازه بده ...
    گفتم : آره , راست میگی ... چون اینجا دختر انیس الدوله و عروس خان سلطان سرش نمی شه ...
    وقتی وارد اینجا میشی , دست هایی رو می ببینی که به طرفت دراز شدن که پر از نیازه و تو عاجز از برآورده کردن اون نیازهایی ... و بعد در مقابل , خواسته های خودت کوچیک میشه ...
    این بچه ها با درد زندگی می کنن و با همون درد از اینجا می رن ...
    با یک آینده تاریک و نامعلوم , و خوب خیلی کم اتفاق میفته که یکی از اونا خوشبخت بشه ...

    بدون اینکه معنای محبت واقعی رو بچشن تمام عمرشون رو با یک مهر پرورشگاهی و حرومزادگی روی پیشونیشون می گذرونن ...
    این بچه ها نه گناهی مرتکب شدن و نه با اراده ی خودشون به این دنیا اومدن ... معصوم و مظلوم حسرت می کشن ...
    می تونی امروز فقط آذر باشی ؟ نه دختر کسی نه زن کسی ؟
    گفت : آره ... آره ... چرا که نه ؟ ... می تونم ... می خوای چیکار کنم ؟

    گفتم : من بهت نمی گم چیکار کن , هر کاری دلت خواست و از دستت بر میومد برای این بچه ها انجام بده ... بهت قول می دم شب علیخان برات شده اندازه ی یک ارزن ...
    وقتی براش اینقدر ارزش قائل باشی و تو ذهنت بزرگش کنی , خودت به همون اندازه کوچیک میشی ...
    پس خودتو بزرگ کن ... یک آدمی نباش که نگاهت به دست کسی باشه که یک تیکه محبت جلوت بندازه ...

    اونقدر نشستی و نگاه کردی علیخان کی می ره و کی میاد که خودتو فراموش کردی ...
    بذار هر چی می خواد بشه ... اگر اومد و دوستت داشت , برو ... اگر نیومد مطمئن باش خداوند , روزگار بهتری رو برات مقدر کرده ... چون تو آدم خوبی هستی و همین برای خوشبختی کافیه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۴   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و پنجم

    بخش سوم



    - حالا دنبال من بیا , خیلی امروز کار دارم ...

    به آشپزخونه سر زدم ... ناشتایی آماده بود ...
    داشتن برای بچه ها چای می ریختن و اونا از یک طرف نون پنیرشون رو تو بشقاب می گرفتن و از طرف دیگه , لیوان چای و می رفتن تو اتاق بازی تا بخورن ...
    زنگ زدم به خاله و گفتم : دو تا خواهش ازتون دارم ...
    گفت : تو بهتری لیلا ؟ انیس می گفت دل و کمرت درد گرفته بود ...

    گفتم : سر صبح خبر رسوندن ؟
    گفت : نه , دیشب زنگ زد ... نگرانت بودم , الان کجایی ؟
    گفتم : پرورشگاه ...
    گفت : با این حالت پا شدی رفتی اونجا چیکار کنی ؟ استراحت می کردی دختر ...
    گفتم : من خوبم خاله جونم , نگران نباش ... میشه تو مراسم از آدم های خیرخواه بخوای هر کس چرخ خیاطی داره که اضافه است و نمی خواد , بده به پرورشگاه ؟ امروز کلاس خیاطی شروع میشه ...
    ولی چرخ نباشه , نمی شه ...
    گفت : باشه , حتما یادم می مونه ... ما امشب می ریم قلهک ... تو شماره خان زاده رو داری ؟
    گفتم : بله یادمه ... ۲۲۴۱ , درسته ؟ ...
    گفت : آره ... حتما از حالت بهم خبر بده ... در ضمن شوکت اومده بود اینجا , می گفت سال علی شده و از این حرفا ... می خواست ببینه حالت چطوره ...
    مثل اینکه پرورشگاه هم رفته بود و تو نبودی ...
    گفتم : وای خاله , بهش بگو دیگه نیاد سراغم ... هاشم حساس شده , نمی خوام کدورتی پیش بیاد ... من سال علی رو تو دلم می گیرم , ولی نمی تونم به زبون بیارم ...
    گفت : عاقلانش همینه ...
    گفتم : یکی دیگه اینکه تو مجلس بگین برای پرورشگاه نیمکت و میز می خوایم که بچه ها روش غذا بخورن ... این طوری که سفره میندازیم , کارمون سخت میشه ... ببینین کسی هست کمک کنه کارمون نظم پیدا کنه ؟ ...
    گفت : برای کجا می خوای ؟ تو که جا نداری ...
    گفتم : می خوام دور تا دور سالن رو نیمکت بذارم و جلوش میز ... هم جای زیادی نمی گیره هم راحت میشیم ... اصلا بچه ها می تونن روش درس هم بخونن ...
    گفت : باشه , اینم می گم ... تو مراقب خودت باش ... قربونت برم , منو نگران خودت نکن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۱   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و پنجم

    بخش چهارم



    نیم ساعت نگذشته بود که خاله زنگ و گفت : لیلا جون , نجار داره میاد اندازه بگیره ... قول داده یک هفته ای براتون درست کنه ...
    گفتم : وا خاله ؟ چطوری ؟
    گفت : مال من نیست , نذر امام حسین کرده بودم ... چون خان زاده امسال با منه , زیاد مهم نیست مقداری خرج بچه ها بشه ... اینطوری امام حسین هم راضی تره ...


    من همیشه می دونستم خاله بی نظیرترین و مهربون ترین آدمیه که خدا آفریده ...
    برای کارایی که می کرد نه منتی داشت نه تظاهر می کرد و این بزرگ ترین شانس زندگی من بود که زیر دست اون بزرگ شدم ...
    تلفن رو که قطع کردم , دیدم آذر نیست ...
    کلاس ها شروع شده بود و در اتاق های خواب بسته بود ... رفتم تو اتاق بازی دیدم مشغول بازی با بچه هاست و با محبت اونا رو نوازش می کنه ...

    درو بستم و رفتم دنبال کارام ...
    نسا و حمیده بخاری ها رو زغال سنگ می ریختن و پری داشت کف سالن رو دستمال می کشید ...
    از صبح که اومده بودم , پری دور برم نیومده بود ... صورتش رو نگران دیدم ...
    رفتم و ازش پرسیدم : حالت خوبه پری جون  ؟
    گفت : بله , خوبم ... آخ ... نه ... والله چی بگم ؟ نمی خوام نگرانتون کنم , ولی می ترسم مشکلی پیش بیاد ... بهتره بدونین ...
    گفتم : بگو ببینم چی شده ؟
    گفت : آقا یدی یک مردِ معتادی رو دیده که نزدیک پرورشگاه ول می گرده ... می ترسم شوهرم باشه ... آدم خوبی نیست و دردسر درست می کنه ...
    اگر پیدام کنه , منو می کشه ... تیکه تیکه ام می کنه ...

    گفتم : مگه تو نگفتی معتاده و کنار خیابون افتاده ؟
    بغضش ترکید ... از ته دلش ناله کرد ...
    آذر از اتاق اومد بیرون و متوجه ما شد ... پرسید : چیزی شده ؟ چرا پری خانم اینطوری گریه می کنی ؟ ...
    گفتم : حرف بزن ببینم چی میگی ؟ قربونت برم اینو بذار زمین , درست بگو جریان چیه ؟ تو از چی دلواپسی ؟
    بیا بریم تو دفتر ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۶   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و پنجم

    بخش پنجم



    گفت : من کار می کردم پول موادشو می دادم ... حالا حتما به تنگ اومده , اومده سراغ پول ...
    گفتم : خوب از کجا می دونه تو اینجایی ؟ نه ... فکر نکنم ...
    گفت : منِ خر وقتی بچه ها رو گذاشتم اینجا , بهش گفتم ... چون می ترسیدم یک روز من نباشم , بچه ها رو گم کنه ... یا اینکه دلش به رحم بیاد و اعتیادشو ترک کنه و بیایم بچه ها رو ببریم ... ولی اون موقع شاید باور نکنین گفت کار خوبی کردی , خرجشون رو کی می خواست بده ؟

    این تریاک وامونده هم عقل رو از بین می بره هم عاطفه رو ...
    آخه اینقدر یک مرد بی غیرت ؟ ... یک روز اگر پول نداشتم زیر لگد سیاه و کبودم می کرد ... بچه هام گرسنه بودن ... تو قصاب خونه , روده پاک می کردم ... تمام پولی رو که در میاوردم , می گرفت و مواد می کشید ...
    گفتم : پدر و مادر ؟ کس و کار ندارین ؟
    گفت : دارم , تو سولقون زندگی می کنن ولی ازشون بیزارم ... دو بار بهشون پناه بردم , برم گردوندن ... و گفتن یکی رفتی دو تا برگشتی , نون خور اضافه نمی خوایم ...
    وقتی بابام می خواست منو بده اون , فرار کردم رفتم امامزاده عقیل دخیل شدم ...
    به زور دَگنک منو برگردوند و دادن به این نامرد ...

    از همون شب اول منو زد که چرا جهازت کمه ...
    پری محکم بینیشو گرفت و با صدای بلند گریه کرد ... آذر با افسوس اشک می ریخت ...
    گفتم : حالا از کجا معلومه اون باشه؟ نگران نباش ... تو اینجا جات اَمنه , بیرون نرو ... حالام که برف اومده , اگر زیاد بمونه از سرما می میره ...
    من به انیس خانم میگم یک فکری می کنه ...
    پری با حالتی پریشون رفت و آذر سخت غمگین شد ... دیگه اون حالت صبح رو نداشت ...
    سرم خیلی شلوغ بود و نمی تونستم بهش برسم ...

    شام بچه ها رو همه با هم دادیم ...
    آذر همین طور کمک می کرد و دنبال من میومد ...

    گفتم : خسته شدی , تو برو بشین ...
    گفت : اگر تو نشدی , منم نمی شم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و پنجم

    بخش ششم



    بچه ها رو جمع کردم تو اتاق بازی و براشون ویولن زدم ... هم برای دل خودم هم برای دل آذر و هم اینکه بچه ها ازم می خواستن ...
    نمی دونم چرا این بار هر چی زدم , چیزی جز تصاویر در هم و بر هم جلوی نظرم نیومد ...
    وقتی چشمم رو باز کردم , هاشم اونجا بود ... باز بی سر و صدا به دیوار تکیه داده بود و گوش می کرد ...
    ویولن رو گذاشتم تو جعبه و بچه ها رو فرستادم تو اتاقشون ...
    به هاشم گفتم : دیگه یقین پیدا کردم هر وقت ساز می زنم تو میای ... این نشونه ی من و تو باشه که چشم به راهت نمونم ...
    وقتی تو ماشین به طرف خونه می رفتیم , آذر سخت غمگین و تو فکر بود ...
    انگار دلش نمی خواست حرف بزنه و هاشم اینو متوجه شده بود ...
    باهاش شوخی کرد و گفت : دیگه مطمئن شدم تو زن منو صاحب شدی ...
    آذر یک لبخند سرد گوشه ی لبش ظاهر شد ...
    گفتم : وای هاشم , به آذرم حسودی می کنی ؟
    گفت : دست خودم نیست به خدا , واقعا داره حسودیم میشه ... تو خیلی آذر رو دوست داری ؟ ...
    گفتم : آره , خیلی ... انگار از بچگی باهاش بودم ....
    آذر گفت : منم همینطور لیلا ...
    هاشم پرسید : ببینم می خواین ببرمتون سینما ؟
    گفتم : ما خیلی خسته ایم , بریم خونه بهتره ...

    و دیگه تا دم در عمارت , آذر یک کلمه حرف نزد و بیرون رو نگاه می کرد ...
    هاشم رفت ماشین رو بذاره و بیاد ...

    و من و آذر رفتیم تو ساختمون ...
    انیس خانم و علیخان اونجا نشسته بودن ...

    آذر ایستاد و بی اختیار چند قدم به عقب برداشت ...
    غم عالم تو صورتش بود ....

    علیخان از جاش بلند شد اومد جلو و گفت : سلام ... بهتری ؟
    آذر بدون اینکه جوابش بده , رفت سراغ انیس خانم و رو به اون ایستاد و انگشتش رو گرفت طرف علیخان و با حرص ولی آروم پرسید : شما از اون خواستین بیاد مادر ؟ با شمامم , ازش خواستین بیاد ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و پنجم

    بخش هفتم



    انیس خانم دستپاچه شد و گفت : خوب شوهرته خدای نکرده , رفیقت که نیست ... آره , من زنگ زدم ...
    ولی به خدا خودش داشت میومد ...
    آذر با همون لحن آروم گفت : بد کردی مادر ... برای چی وقتی خودش نمی خواد بیاد ازش خواستی بیاد منو ببره ؟ ...
    زیادیم ؟ یا می ترسی آبروتون بره ؟

    حالا من طلاق می گیرم تا کل آبروتون یک جا بره , هم شما راحت بشین هم علیخان ...
    انیس خانم گفت : حرف مفت نزن دختره ی پررو ... جای زن , خونه ی شوهرشه ... اینجا بیا و بمون هر چقدر دلت خواست , ولی با شوهرت ... زن و مرد که نباید از هم جدا باشن ...
    آذر گفت : انیس الدوله ... شازده خانم ... این مرد منو دوست نداره , چرا برم ؟ ... شما غرور نداری ؟
    اینو بفهمین ... منو ... نمی ... خواد ...
    علیخان اومد جلو و خواست دست آذر رو بگیره و گفت : یعنی چی ؟ این چه حرفیه ؟ تو زن منی , چرا نخوام ؟ ... به خدا قرار بود امشب بیام دنبالت ...
    آذر گفت : واقعا لطف می کردین ... تو منو با چه حالی ول کردی رفتی ؟ اصلا نگران نشدی ؟ حالا منو دوست نداشتی , زنت که بودم ... غیرت هم نداشتی ؟ ...

    آره دیگه , وقتی مادر من برام ارزش قائل نیست و بهت زنگ می زنه میگه بیا ببرش , تو هم حق داری با من این کارو بکنی ...
    انیس خانم گفت : آذر حرفی نزن که بعدا پشیمون بشی , من فقط دیدم خبری از علیخان نیست دلواپس شدم ...
    اونم مثل بچه منه دیگه , دامادمه , زنگ نزنم ؟ ...
    هاشم , علیخان رو از دور دید و براق طرف اون اومد تو ...
    آذر گفت : چرا زنگ زدین مادر ؟؟ من برای پدر و مادر اون مثل بچه شون هستم ؟
    چهار روزه من با اون حال بد از اون خونه اومدم بیرون , یکی احوال منو پرسید ؟
    علیخان گفت : با اون گندی که تو زدی می خواستی احوالت رو هم بپرسن ؟ همه تو خونه فهمیدن چه غلطی کردی ... حالا نقل و نبات , چشم روشنی می خوای ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۷   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و پنجم

    بخش هشتم



    هاشم در حالی که معلوم بود از حرص داره منفجر میشه , اومد جلوتر ... ولی فقط با غیظ به علیخان نگاه می کرد ...

    آذر گفت : نذار دهنم باز بشه ... نذار بگم تو این مدت با من چیکار کردی ...

    من مگه می دونستم تریاک چیه ؟ از کجا آوردم ؟ ...
    علیخان بهشون بگو من از کجا تریاک آوردم ؟
    انیس خانم داد زد : بِبُر صداتو , بسه دیگه ... اینقدر این کلمه رو به زبونت نیار ...
    علیخان گفت : به ما چه که تو هر گندی رو گیر میاری می کشی ؟ ... زن و این کارا ؟ نوبره والله ... ما همچین چیزی تو خانواده مون نداشتیم ...
    حالا یک چیزیم طلبکاره ... عوض معذرت خواهی , سه قورت و نیمش باقیه ...
    شازده خانم , اگر لیلا همچین کاری کرده بود چیکارش می کردین ؟ ...


    خوب علیخان با بردن اسم من اونم بدون خانم , گور خودشو کند ...
    هاشم با عصبانیت داد زد و گفت : علیخان گمشو از خونه ی ما برو بیرون , دیگه ام نبینم پا تو اینجا گذاشتی ...
    طلاقشو می گیریم ... مال بد بیخ ریش صاحبش ... دیگه نعش آذر رو شونه های تو نمی ذارم ... برو تا نزدمت و لت و پارت نکردم ...
    علیخان راه افتاد طرف در و گفت : می رم ... می رم , نامه ی فدایت شوم که براتون ننوشتم ...
    تو هم یک گوهی مثل آبجیت ...
    همینو که گفت , قیامتی بر پا شد نگفتنی ... افتادن به جون هم ...
    فقط صدای انیس خانم رو شنیدم که به آذر می گفت : همش زیر سر لیلاست , اون تو رو پر کرده ... تو اینجوری نبودی , روت زیاد شده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نود و ششم

  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و ششم

    بخش اول



    این حرف انیس خانم , منو ترسوند ... و در یک آن فکر کردم شایدم به خاطر حرفای من بوده که آذر اینقدر شجاعت پیدا کرده و این حرفا رو می زنه ... و نکنه منجر به جدایی اونا بشه و من مقصر باشم ...
    رفتم جلو , هاشم رو جدا کنم ...

    سلطان جان که با صدای داد و فریاد خودشو رسوند بود ...
    اول منو گرفت و گفت : تو نرو جلو , می زنن بچه ات میفته ... برو کنار , من هستم ...

    و رفت و کمر هاشم رو گرفت ، بکش بکش اونا رو از هم جدا کرد ...
    صورت هر دوشون داغون شده بود و پیرهن هاشم تمام دکمه هاش افتاده بود و جای دست علیخان روی گردنش قرمز شده بود ...
    آذر بلند گریه می کرد و انیس خانم هنوز سعی داشت میون اونا رو بگیره ...
    فریاد زد : چتونه مثل وحشی ها افتادین به جون هم ؟ ...
    بسه دیگه هاشم , برو ... به خدا یک چیزی بهت میگم که نتونی سرتو بلند کنی ...
    به سلطان جان اشاره کردم : هاشم رو ببر ...
    اونم به زور دست هاشم رو گرفته بود و ول نمی کرد و با خودش می کشید که ببره ...
    انیس خانم اومد جلو و بازوی علیخان رو گرفت و به آرومی گفت : بیا اینجا بشین پسرم , با هم حرف بزنیم ... حق نداری با این وضع بری , من دلخور میشم ... نمی خوای که منو ناراحت کنی ؟ ...
    هاشم همینطور که با سلطان می رفت , داد زد و گفت : مادر , نکن ... این کارو با آذر نکن ... بذار بره گورشو گم کنه ...
    علیخان گفت : می رم ولی زنم رو هم می برم ... به تو چه که تو کار ما دخالت می کنی ؟ ...
    هر وقت طلاق گرفت , برگرده ...
    گفتم : علیخان , تو رو خدا آروم باشین ... اون برادر آذره , نگرانشه ...
    جواب ندین ... بشینین درست حرف بزنیم ... قبول ندارین کم لطفی کردین که این چند روز از آذر خبری نگرفتین ؟
    دلیلتون چی بود ؟ رک و راست بگین , بذارین آذر هم بدونه داره چیکار می کنه ...
    راستش ما هم شک کردیم , برای همین مادر بهتون زنگ زده ...
    ما فکر نمی کنیم شما اینقدر بی فکر باشی که دیدی آذر چقدر حالش بده ولی سراغشو نگرفتین ...
    خوب مادرم فکر کرد بلایی سرتون اومده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و ششم

    بخش دوم



    سری از بی حوصلگی تکون داد و دندون هاشو به هم فشار داد و گفت : لیلا خانم , هاشم اصلا به حرف من گوش نمی کنه ... نه که فکر کنین موضوع مال حالاست , به ولای علی به این عزای حسین از همون اولی که من با آذر عروسی کردم با من همین طوری کرده تا حالا ...
    این بار اولمون نیست که دعوا می کنیم ... می دونستین ؟

    گفتم : اونو ول کنین , بگین چرا نیومدین سراغ آذر ؟ خوب دلش می گیره دیگه ...
    اگر من بودم خیلی بدتر از اون می کردم , والله آذر خیلی خانمه ...
    گفت : چی بگم به خدا ... راستش مادرم خیلی ناراحته , آذر همه ی ما رو داغون کرده ...
    همش فکر می کردن مریضه , حالا فهمیدن خانم معتاد بوده ...
    خوششون نیومده خوب ... به من گفتن حق ندارم بیام دنبالش , عروس معتاد نمی خوان ...
    من چیکار می کردم ؟ صبر کردم آب ها از آسیاب بیفته ... خدا رو شاهد می گیرم امشب داشتم خودم میومدم و نگرانش بودم ...
    ولی خوب منم مشکلات خودمو دارم ... به پدر و مادر مدیونم , نمی تونم که رو حرفشون حرف بزنم ...
    اصلا فکر نمی کردم امشب بیام آذر رو اینطوری ببینم ...
    شوکه شدم , فکر می کردم الان تو اتاق بستریه و حالش بده ...
    شایدم اونقدرها هم که ما فکر می کردیم آلوده نشده بود ...
    گفتم : آره ... راست می گین ... حالا که فکر می کنم , اون از روز سوم بهتره شده بود ...
    ما هم تعجب کردیم ... ولی خوب قبول دارین شما هم تو این کار بی تقصیر نبودین ؟ ...
    گفت : چی میگین لیلا خانم ؟ چه تقصیری ؟ من چیکار کردم ؟ خودش هیچ کدوم از ما رو آدم حساب نمی کنه ... با هیچکس نمی جوشه ...
    محل به خواهرام نمی ذاره ... همیشه تو اتاق خودشو حبس می کنه و بیرون نمیاد ...
    خوشحالیش مال وقتیه که میاد اینجا یا می ریم مهمونی ...
    گفتم : اگر مادر صلاح می دونه و اجازه می ده اصلا برین تو اتاق , خودتون با هم حرف بزنین ...
    شاید نخواین چیزی رو جلوی ما بگین ...
    انیس خانم فورا گفت : آره ... آره , برین با هم حرف بزنین و از دل هم در بیارین ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان