خانه
408K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و نهم

    بخش دوم



    هاشم با نگرانی گفت : برای چی اینقدر می خوابی قربونت برم ؟
    تو این سر و صدا بیهوش افتادی ... حتما یک مشکلی داری , تو اینطوری نبودی ...
    گفتم : نه , خوبم ... فقط خوابم میاد ... تو چطوری ؟ چرا مادر نیومد؟
    گفت : من صبر نکردم , دلم پیش تو بود ... صبح زود راه افتادم ... پاشو ... پاشو ببرمت دکتر ... تو حالت خوب نیست , اصلا صورتت کوچیک شده ...
    خاله گفت : من نگران نیستم آقا هاشم , چون می دونم این عادت لیلاست ... هر وقت یکی خیلی ناراحتش می کنه , به جای جر و بحث می خوابه ...
    حالا خدا عالمه کی و کجا ؟ بهش چی گفته ؟ ...
    هاشم گفت : کسی بهت حرفی زده ؟ از دست کی ناراحتی ؟ به من بگو مادر حرفی بهت زده ؟ ...
    گفتم : نه , از دست کسی ناراحت نیستم ... فقط خوابم میاد , می خوام بخوابم ...

    و سرمو گذاشتم زمین ...
    یکم کنارم موند ولی نمی تونست بیشتر تو زنونه بمونه ...

    آهسته در گوشم گفت : خودتو لوس نکن , عصری برمی گردیم خونه ...

    و یک بوس یواشکی روی صورتم کرد و رفت ...
    هاشم اون شب هر چی پیغام فرستاد , نرفتم ببینمش ... خواب بودم و واقعا نمی تونستم چشمم رو باز کنم ...
    آخرای شب بود که خاله اومد و گفت : هاشم می خواد بره , تو باهاش می ری ؟
    همون طور خواب آلود از جام بلند شدم و چادرمو سر کردم و تا دم ایوون رفتم و گفتم : اگر میشه بذار بمونم , دوباره صبح باید برگردیم ...
    اومد جلو و سرش کرد تو چادر من و گفت : آخه من بدون تو چطوری برم خونه ؟ باشه , تو برو بخواب ولی قول بده فردا حالت خوب باشه ... مادر و سلطان و آذر هم فردا میان , بعد با هم برمی گردیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و نهم

    بخش سوم



    از اینکه اجازه داده بود بمونم , خوشحال شدم ...
    دوباره برگشتم و دراز کشیدم ...
    ولی صدای هاشم تو گوشم بود که می گفت : خدمتت می رسم ... تکلیفت رو روشن می کنم ... اون روی منو ندیدی ...
    یادم میومد من یک بار با این تهدید از خونه ی عزیز خانم فرار کرده بودم ...
    چقدر این جمله روی من اثر می ذاشت ... انگار ناخودآگاه یک ترسی تو وجودم مینداخت که نمی تونستم باهاش مبارزه کنم ...
    فردا صبح که از خواب بیدار شدم , حالم خیلی بهتر بود ...
    فورا به خودم رسیدم ... لباس خوب پوشیدم چون می دونستم انیس خانم میاد و اون دوست نداره من نامرتب باشم ...
    از هاشم خبری نشد ...

    روضه شروع شد و بعد هیئت اومد تو حیاط و صدای حسین حسین فضا رو پر کرده بود ...
    یک مرتبه دلم به شدت گرفت و با صدای بلند بدون اختیار گریه کردم ...
    احساس می کردم همه مراقب من هستن ...
    ملیزمان مرتب برای من شربت میاورد و به زور به خوردم می داد ...
    چادرمو کشیدم تو صورتم و رفتم جلوی پنجره ... و هر چی نگاه کردم از هاشم خبری نبود ... 

    انیس خانم که همیشه تو مجلس های خاله حضور داشت , نیومده بود و وقتی از خاله پرسیدم , گفت : حالا نیاد , چی میشه مگه ؟ تو بهش فکر نکن ...
    ولی من تا شب چشمم به راه بود و هر کس وارد خونه می شد منتظر بودم منو صدا کنه و بگه لیلا , هاشم تو رو می خواد ...


    ولی خبری نشد ...

    به میلزمان گفتم : برو به هوشنگ بگو ببینم از هاشم خبری نداره ؟
    یک مرتبه با لحن بدی گفت : تو چیکار به هاشم داری ؟ نیومده که نیومده باشه ...
    گفتم : آخه انیس خانم و آذر هم قرار بود بیان ...
    گفت : لابد کاری براشون پیش اومده  ....
    ولی دلم طاقت نداشت و بیقرار شده بودم ...

    از پنجره بیرون رو نگاه می کردم تا بلکه هاشم رو ببینم ...
    خان زاده و هوشنگ از بیرون اومدن تو حیاط ...
    چادرمو سرم کردم و رفتم و هوشنگ رو صدا کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و نهم

    بخش چهارم



    اومد جلو و پرسید : بله لیلا خانم ؟ ...
    گفتم : ببخشید , می خواستم ببینم هاشم نیومده ؟

    گفت : نه خیر ...

    و با سرعت رفت ...
    شام غریبون که تموم شد , با ملیزمان و هوشنگ برگشتیم تهران ...
    خاله مرتب سفارش منو می کرد و می گفت : لیلا مریضه , مراقبش باشین ...
    تو راه فکر می کردم برگردم خونه ... دلم طاقت نداشت ...

    یواش در گوش ملیزمان گفتم : میشه منو برسونین خونه ی خودم ؟ دلم برای هاشم شور می زنه ...
    گفت : این وقت شب ؟ نه , همین جا بخواب ... اگر می خواست میومد دنبالت ...
    صبح هوشنگ خودش تو رو می بره پرورشگاه ...
    گفتم : اگر زحمتش نیست الان منو ببره ؟
    گفت : لیلا جون دیروقته , هوشنگ هم خسته شده ... به خدا روم نمی شه بهش بگم ...
    دیگه حرفی نزدم ...

    این بود که با اونا رفتم خونه ی خاله ...
    ولی تا صبح جون کندم ... از این دنده به اون دنده می شدم و انگار غم عالم روی دل من تلنبار شده بود ...
    فردا , هوشنگ منو برد پرورشگاه ...
    اونجا هم تمام روز منتظر موندم تا خبری از هاشم بشه ولی نشد ...
    غروب بچه ها رو جمع کردم و براشون قصه گفتم ...
    عاطفه گفت : لیلا جون , ویولن بزنین ...
    گفتم : نمی شه عزیزم ؛ محرمه ... باشه بعدا ...
    ولی از ته دلم می خواستم بزنم تا وقتی چشمم رو باز می کنم هاشم در حالی که جلوی روم به دیوار تکیه داده و با یک دست چونه شو گرفته باشه و با اون چشم های درشت و سیاهش منو عاشقانه تماشا کنه ...
    از دستش دلخور بودم ولی دوستش داشتم و بچه ی اون تو شکمم بود ...
    کم کم چراغ ها رو خاموش کردیم و بچه ها خوابیدن ...
    رفتم تو دفتر و چشم به راه موندم ...

    زبیده التماس می کرد : بیا بریم تو اتاق من ...
    پشت سر هم برام چایی میاورد و برام دلسوزی می کرد ...
    بازم منتظر موندم ولی هیچ خبری نشد ...
    رختخواب هم نداشتم ... داده بودم به پری ...

    و هر چی زبیده اصرار کرد , پیش اونم نرفتم ...
    اتاق اون دور بود و اگر هاشم میومد , نمی فهمیدم ...
    اونقدر نشستم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم تا خوابم گرفت و سرمو گذاشتم روی میز و خوابیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و نهم

    بخش پنجم



    تا فردا شب , خدا می دونه بهم چی گذشت ...
    پری و زبیده همه کارا رو می کردن تا من راحت باشم ...
    از اونجایی که خیلی به من توجه می کردن و بهم می رسیدن , می فهمیدم که همه متوجه شدن که هاشم ولم کرده و دنبالم نمیاد ...
    برای همین رفتم تو اتاق زبیده و شب دوم رو اونجا گذروندم ...
    ولی خوابم نبرد و تا خود صبح فکر کردم ...

    دیگه خواب از سرم به طور کلی رفته بود ...
    حتی نمی خواستم چشمم رو هم بذارم ...

    یک بغض غریب گلومو فشار می داد ...

    از دست هاشم عصبانی بودم اما نمی تونستم منتظرش نباشم ...
    مثل بچه ها بهانه می گرفتم و بداخلاق شده بودم و هر کجا تنها می شدم , اشکم میومد پایین ...
    یک دلم می گفت پا روی غرورت بذار و برو ببین چیکار می کنه ... و یک دلم می گفت چرا برم جایی که منو نمی خوان ؟ ...
    کاش می رفتم جایی که هاشم دیگه پیدام نکنه ...
    شب سوم طرفای غروب بود ... باز من غمگین پشت پنجره نشسته بودم که دیدم خاله وارد حیاط شد ...
    از جام پریدم ... مثل کسی که پناهگاهی پیدا کرده باشه به طرفش دویدم و خودمو انداختم تو آغوشش ...
    همدیگر رو بوسیدیم و گفتم : خاله , هاشم از همون شب عاشورا نیومده دنبالم ... می دونستی ؟
    گفت : الهی قربونت برم , می دونم ... حاضر شو با من بیا , کارِت دارم ...
    پرسیدم : از هاشم خبر دارین ؟
    گفت : آره , دارم ... زود باش حاضر شو , وقتی رفتیم بهت میگم ...
    گفتم : خاله می دونی چرا هاشم ولم کرده ؟ دو شب تو پرورشگاه خوابیدم ...
    گفت : می دونم عزیزم ... می دونم ... بیا بریم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و نهم

    بخش ششم



    گفتم : می خوان طلاقم بدن ؟
    گفت : این حرفا چیه ؟ هاشم رو نمی شناسی ؟ جون و عمرش تویی ...
    گفتم : انیس خانم از دستم ناراحته ؟
    گفت : زود باش , من تو ماشین منتظرتم ...


    وقتی راه افتادیم , دیدم داره جهت مخالف خونه ی خودش می ره ...

    پرسیدم : کجا می ری خاله ؟ من خونه ی انیس خانم نمیام ...
    نه , خاله ... نه این کارو نکن , منم غرور دارم ...
    گفت : غرورت رو بشکن , گاهی لازمه آدم این کارو بکنه ...
    گفتم : نمیام ... اگر منو ببری , بد میشه ... کوچیک میشم ...
    گفت : اونجا نمی ریم  ,صبر داشته باش ... می ریم بیمارستان ...


    یک مرتبه یک لرز افتاد به جونم ...

    پرسیدم : برای چی ؟
    گفت : لیلا جون , عزیز خاله , الان دیگه به هوش اومده ... تو رو می خواد ....
    پرسیدم : کی ؟ خاله تو رو خدا بهم خبر بد نده ... هاشم خوبه ؟
    گفت : همون شب عاشورا که از پیش ما رفته بود , تو راه , روی یخ سُر خورده و بدجوری زده به یک درخت ...
    شبونه , خان زاده و هوشنگ و شوهر ایران بانو بردنش بیمارستان و صبح اومدن ...
    اول که گفتن تموم کرده ولی بعد که بچه ها برگشتن , گفتن زنده است ...

    حالا درد خودمون برامون کم بود , باید از تو هم پنهون می کردیم ... دستور مادر شوهرت بود که نذاریم بفهمی ...

    همین نیم ساعت پیش چشمش رو باز کرد و گفت:  لیلا ... لیلا کجاست ؟

    تو رو می خواد ... دیگه نتونستیم ازت پنهون کنیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و نهم

    بخش هفتم



    ولی به زبیده گفته بودم هوای تو رو داشته باشه و نذاره از اونجا بری بیرون ...
    با دو دست صورتم رو گرفتم و سرمو پایین کردم و دیگه نمی دونستم چطور جلوی گریه ی خودمو بگیرم ...
    گفت : نکن دیگه , به خیر گذشت ... خدا دوباره اونو به ما برگردوند ... فقط شکر کن , همین ...
    با گریه گفتم : خاله مگه میشه ؟
    وای باورکردنی نیست ...
    من پارسال این موقع عزادار شدم , علی تصادف کرد و از میون ما رفت ... و حالا دوباره همون اتفاق ؟ ...
    مگه میشه ؟ این چه تقدیریه من دارم ؟ برای چی اینطوری میشه ؟ ... ای وای خدا ...
    خاله تو رو به امام حسین بگو هاشم چی شده ؟ زنده است ؟
    گفت : ای بابا , نکن دیگه اینطوری عزیز خاله ... همین که بهت گفتم ... به فکر بچه ات باش ...

    مهم اینه که هاشم الان تو رو می خواد ... منتظرته ... من با سرعت اومدم تو رو ببرم پیش اون ... باور کن زنده است ...
    نمی دونستم خودمو چطور به هاشم برسونم ... از چند تا پله رفتم بالا ... وارد راهرو شدم ...

    انیس خانم , سلطان جان , آذر و آرام با شوهرش ؛ همه اونجا بودن ...
    همه گریون و پریشون ... و با دیدن من اشکشون تندتر شد ...
    زانوهام قدرت جلو رفتن نداشتن ...
    انیس خانم اومد جلو و دستشو باز کرد و گفت : وای لیلا جون , اومدی ؟ عزیز هاشم اومدی ؟ ...
    بیا ببین ...
    بیا پسر منو ببین چی شده ؟

    منو گرفت تو بغلش و های های گریست ...
    ولی من می خواستم هاشم رو ببینم ...
    خودمو رسوندم به اتاق اون ...

    علیخان درو برام باز کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت صدم

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صدم

    بخش اول



    و سلطان جان در حالی که هق هق گریه می کرد , زیر بغل منو گرفت ...

    وارد اتاق شدم و هاشم رو روی تخت دیدم ...
    بیشتر بدنش توی گچ بود و سرش باندپیچی شده بود و صورتش پارگی هایی داشت که بخیه خورده بود , به خصوص کنار لبش ...
    آهسته با پاهایی بی رمق رفتم جلو ...

    جرات نداشتم حرف بزنم ... می ترسیدم با اولین کلام فریاد بزنم ...
    انیس خانم رفت بالای سر هاشم و گفت : هاشم جان , قربونت برم , لیلات اومده ...
    می شنوی چی میگم ؟ لیلا اومده ...
    چشمشو فورا باز کرد و آهسته گفت : لیلا ... لیلا ...
    نفسم داشت بند میومد ...
    خدایا چی به روز اون اومده ؟ و چرا ؟
    دستم رو گذاشتم توی دستی که یکم آزادتر بود و در حالی که لب هام می لرزید و اشک پشت سر هم اونو خیس می کرد و قدرت حرف زدن رو ازم می گرفت , گفتم : جانم ... عمرم ... من اینجام ...
    فورا دستم رو فشار داد و انگار یک نفس راحت کشید و در حالی که به خاطر بخیه ی گوشه ی لبش نمی تونست درست حرف بزنه , گفت : بچه ؟ ... بچه ام ؟ ...
    گفتم : خیالت راحت باشه عزیزم , حالش خوبه ... نگران نباش ...
    گفت : تو خوبی ؟ دیدی من چی شدم ؟
    گفتم : خوب میشی ... من می دونم به زودی همه چیز درست میشه , قربونت برم ...
    گفت : بالاخره از این حرفا به من زدی ... اگر من چیزیم شد تو خودتو ناراحت نکن ...
    فقط بدون خیلی دوستت دارم ... و هیچ وقت نمی خواستم ناراحتت کنم ...
    و چشمش رو بست ...
    با وحشت داد زدم : هاشم ... نه تو رو خدا , چشمت رو باز کن ...
    خاله فورا منو گرفت و گفت : نترس , چیزی نیست ... اون برای تحمل درد مسکن های قوی استفاده می کنه ... خوابش برده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صدم

    بخش دوم



    با وحشت به انیس خانم نگاه کردم ... اونم با چشمی گریون گفت : آره نترس , خوابید ...
    آذر و ملیزمان منو به زور بردن تا کمی آرومم کنن ...
    تو راهرو روی صندلی نشستم ولی دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ...
    زار زار ولی آهسته گریه کردم ...
    همه دورم بودن ولی من کسی رو نمی دیدم ...
    فقط به این فکر می کردم خدا برای من چی رقم زده ؟ من نمی تونستم باور کنم که این یک اتفاق و یا حادثه بوده ...
    چرا من اون شب خوابم میومد و چرا با هاشم نرفتم ؟
    چرا هر چی به هاشم اصرار کرده بودن شب بمونه , نمونده بود ؟
    و از همه ناباورانه تر چرا درست تو سال علی این اتفاق افتاده بود ؟

    برای من عجیب و باورنکردنی بود ...
    آذر دستم رو گرفته بود و سعی می کرد دلداریم بده ...
    می گفت : اگر بدونی ما چی کشیدیم ... دور از جونش , هیچ کس امیدی به زنده موندنش نداشت ...

    فرمون ماشین رفته بوده تو قفسه ی سینه اش ... اون شب اول کسی امیدی به زنده مونش نداشت ...
    ببین ما این چند روز چه حالی داشتیم ... الان دکتر میگه اگر ازش مراقبت بشه , خوب میشه ... پس تو خودتو ناراحت نکن ...
    با وجود اینکه همه داشتن منو دلداری می دادن و خاله یک لحظه تنهام نمی ذاشت , من آروم نمی شدم ...
    حال و روز هاشم طوری نبود که من امیدی به زنده بودنش داشته باشم ...
    اون شب هر کاری کردن که من یک دقیقه از کنار هاشم دور بشم , موفق نشدن ...
    دستشو تو دستم گرفتم و تا صبح به صورتش نگاه کردم و منتظر موندم که چشمش رو باز کنه ...
    ولی اون همچنان بیهوش بود و هر لحظه به من یک سال گذشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صدم

    بخش سوم



    این حادثه برای من چنان عجیب بود که هنوز نمی تونستم باور کنم ...
    و اینکه فکر می کردم چقدر زود دیر میشه و آدم ممکنه در یک لحظه همه چیزش رو از دست بده , هراسی به دلم انداخته بود که نمی تونم به زبون بیارم ...
    این چه حکمتی بود که من بیست و چهار ساعت بدون اختیار خوابیدم و نمی تونستم چشمم رو باز کنم , برای من معمای بزرگی شده بود که در غیر این صورت منم همراه هاشم تو اون ماشین بودم ...
    شایدم اگر من باهاش بودم این اتفاق نمی افتاد ...
    نمی دونستم خودمو سرزنش کنم یا از تقدیرم بنالم ...
    تو دل شب وقتی همه خوابیدن و تنها شدم , با خدا راز و نیاز کردم ...
    اشک ریختم و هاشم رو از خدا خواستم ...
    تا صبح کنارش بودم ...

    چشمم گرم شد و سرمو گذاشتم کنار دستش و چرتم برد که صداشو شنیدم که ناله می کرد ....

    از جام پریدم ...
    دستشو برده بود بالا که دست منو بگیره ... گفتم : قربونت برم , چیزی می خوای ؟ من اینجام ...
    گفت : نه ... تو اینجا باشی , چیزی نمی خوام ...
    گفتم : تو هم اگر پیشم باشی من چیزی نمی خوام ...


    و اینطوری شد که من سه ماه تو بیمارستان کنار هاشم موندم ...
    صبح زود سلطان میومد و برای ما صبحانه و شیر داغ میاورد و من تا ظهر می رفتم پرورشگاه و زود برمی گشتم ... و تو این مدت سلطان جان پیشش می موند ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صدم

    بخش چهارم



    حالا صورتش خوب شده بود , ولی جای بخیه ها کنار لب و پیشونیش مونده بود که گچ پاها و دستشو باز کردن و تونست راه بره و از بیمارستان مرخص بشه ...
    و چون پله ها برای اون مناسب نبود , تو یکی از اتاق های پایین بستری شد ...
    دلم می خواست خودم از هاشم پرستاری کنم ولی هر وقت هر کاری رو می خواستم انجام بدم , جلوتر از من سلطان کرده بود ...

    اون هنوز برای هاشم گریه می کرد و مثل پروانه دورش می چرخید ...
    بارها دیده بودم که انیس خانم با اعتراض گفته بود : بسه دیگه , برو به کارِت برس ... من خودم هستم , آخه تو چیکاره ای که خودتو نخود هر آشی می کنی ؟ ...

    و سلطان بی اعتنا کار خودشو می کرد ...
    ولی دیگه برای من هیچی جز سلامتی اون مهم نبود ... انگار تمام غم هام تو این حادثه آب شدن و از بین رفته بودن ...
    نزدیک به دو ماه هم تو خونه بستری بود ...
    حالا اونقدر عاشقش بودم که دلم نمی خواست از کنارش جایی برم ...


    زندگی گاهی چنان گوش ما رو می تابونه که خودمون رو فراموش می کنیم ...
    و انگار این یک قانون برای ما شده که تا چیزی رو از دست ندیم , قدرشو نمی دونیم ...
    هاشم هر روز بعد از ظهر ازم می خواست براش ویولن بزنم ...
    عفت خانم برام نت های مختلف رو میاورد و من تمرین می کردم ...
    و هاشم با اشتیاق گوش می داد ...

    چنان به من خیره می شد که دست و پامو گم می کردم ...
    گاهی آهنگ های روز رو می زدم و براش می خوندم ...
    دیگه شکمم کاملا بزرگ شده بود و هاشم در حالی که دستشو می ذاشت تا حرکت بچه رو حس کنه , با من زمزمه می کرد ...


    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صدم

    بخش پنجم



    تا بالاخره حالش خوب شد و تونست بره سر کار ...
    باز صبح ها منو می رسوند پرورشگاه و خودش می رفت و غروب میومد دنبالم ...

    و زندگیمون به روال عادی برگشت ...
    ولی عشقی بین من و اون به وجود اومد که برای همه مثال زدنی شده بود ...


    خرداد ماه بود ...
    اون روز من تو پرورشگاه خیلی کار داشتم و جنس اومده بود ...
    پری و نسا داشتن اونا رو جابجا می کردن و من اونا رو از مرادی تحویل می گرفتم که یک درد شدید تو دل و کمرم پیچید و فریادم رو به آسمون برد ...
    پری دستپاچه شده بود ... زبیده رو صدا کرد ...

    درد امونم نمی داد ...
    به خودم می پیچیدم و نمی تونستم راه برم ...
    زبیده فورا زنگ زد انیس خانم ...
    ولی خونه نبود و گوشی رو سلطان برداشته بود ...
    اصلا نمی دونستم چیکار باید بکنم ؟ ... بچه زودتر از موقعی که انتظار داشتیم و قابله گفته بود داشت میومد ...
    به زبیده گفتم : دوباره زنگ بزن به سلطان جان بگو , خودش یک فکری می کنه ...
    ولی این بار هرچی تماس گرفت , کسی گوشی رو برنداشت ...


    همه چیز به هم ریخته بود ...

    صدای فریادهای من , بچه ها رو ترسونده بود ...
    زبیده گفت : می ترسم از اینجا بری بیرون و بچه بیاد ...
    دردت خیلی تند شده و با پری زیر بغلم رو گرفتن و بردن تو اتاق زبیده ...
    ای وای خدای من بچه داشت میومد , اونم تو پرورشگاه ... نه وسیله ای بود , نه آدمی که بتونه بچه رو بگیره ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۷   ۱۳۹۷/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت صد و یکم

  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۷/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و یکم

    بخش اول



    داد زدم : چرا منو می برین اونجا ؟ می خوام برم بیمارستان ...
    پری گفت : لیلا جون , بچه داره میاد ... فرصتی نیست , اگر تو خیابون به دنیا بیاد که بدتر میشه ... یک جای امن باشی , بهتره ...
    از کی درد داری ؟
    گفتم : از صبح , ولی زیاد نبود و چون موقعش نبود تحمل کردم ... فکر نمی کردم درد زایمان باشه ... یک مرتبه اینطوری شدم ...
    آخخخخ , مُردم خدا ... یکی به دادم برسه ... دارم می میرم ...
    پری گفت : آخر این صبوری تو کار دستمون داد ... چرا نگفتی درد داری ؟
    اگر به من گفته بودی می فهمیدم ...
    گفتم : اووو ... اووو ... آخه زیاد نبود ... می تونستم تحمل کنم ... از کجا می دونستم که می خواد زود بیاد ؟ ...
    پری گفت : نه لباس داره نه پارچه ی تمیز , چیکار کنم لیلا خانم ؟
    زبیده گفت : اینجا بخواب ... یدی رو با آقای مرادی فرستادم دنبال قابله ... الان می رسه ...
    خودش پارچه ی تمیز میاره ...
    من روی بالش دراز کشیدم و همین طور بیتابی می کردم ...
    بچه های پرورشگاه همه با اضطراب جمع شده بودن جلوی در و کسی حریفشون نمی شد ...
    آب داغ رو آوردن و زبیده یک پارچه ی گلدار از بقچه اش در آورد که بچه رو بپیچیم توی اون و من همچنان فریاد می زدم ...
    دیگه طاقتم تموم شده بود ...
    این دردی که تجربه می کردم مافوق همه ی دردهای دنیا بود ...
    پری دستپاچه شده بود و می گفت : یا امام زمان خودت کمک کن , داره میاد ...

    و من با یک جیغ بلند بچه رو به دنیا آوردم و پری اونو گرفت ...
    نمی دونست چیکار کنه ... اون نفس نمی کشید و من در حالی که در یک آن قرار گرفته بودم و پری اونو سر و ته گرفته بود و می زد تو پشتش , منتظر شدم که نفس بکشه ...

    و با صدای گریه اون , خودمم یک نفس راحت کشیدم و سرمو گذاشتم رو بالش ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۳   ۱۳۹۷/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و یکم

    بخش دوم



    در همین موقع , سلطان جان با یک قابله و وسایل بچه از راه رسید ...
    قابله فورا دست به کار شد و سلطان جان خودش همه چیز رو مدیریت کرد و پشت سر اونم قابله ای که مرادی دنبالش رفته بود , اومد ...
    دیگه خیالم راحت شده بود ... و نیم ساعت بعد سلطان بچه رو قنداق کرده گذاشت تو بغلم و گفت : مبارکت باشه ... مبارک همه ی ما باشه , دختر داریم قند و نبات ...
    گیس گلابتون , ابرو کمون ...
    یک حس عجیب و شیرین به من دست داد ... شاید همون حس مادری بود که اشکِ شوق رو از چشمان من می گرفت و صورتم رو خیس می کرد ...
    اونو تو بغلم گرفتم و زیر لب گفتم : تو مال منی ؟ مال خودِ خود من ؟ دختر منی ؟ عزیز منی ؟ 

    تازه اون موقع بود که فهمیدم چون زود به دنیا اومده , خیلی کوچیکه ...
    سلطان می گفت : دو کیلو بیشتر نیست ...

    طوری که لباس هاش خیلی به تنش بزرگ بود ...
    هاشم و انیس خانم هم از راه رسیدن ...
    در حالی که نگران شده بودن و اضطراب داشتن , با دیدن من در اون حالت از خوشحالی نمی دونستن چیکار کنن ...
    هاشم فورا اومد بالای سرم ... رنگ به صورت نداشت ...
    دستی به سرم کشید و پرسید : خوبی ؟

    با سر جواب دادم : آره ...
    گفت : دیدی بالاخره تو همین پرورشگاه بچه مون رو به دنیا آوردی ؟
    انیس خانم گفت : هاشم جان تو برو بیرون تا ما لیلا رو حاضر کنیم ببریمش خونه ...

    سلطان بچه رو داد بغل هاشم و گفت : بذار بچه شو ببینه , چه عجله ای داری ؟ ...
    انیس خانم گفت : برو بیرون , به تو مربوط نیست ... ای خدا , باز دخالت می کنه ...


    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۵   ۱۳۹۷/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و یکم

    بخش سوم



    قابله می گفت : قدر این پری خانم رو بدونین , جون بچه و لیلا خانم رو نجات داده ...


    واقعا که گاهی انسان در مقابل حکمت خدا می مونه ...
    روزی که پری رو اینجا آوردم , نمی دونستم این اونه که جون من و بچه ام رو نجات می ده ...


    کمی بعد هاشم منو بغل کرد تا ببره تو ماشین ... بچه هم بغل انیس خانم بود ...

    همون طور پول از کیفش در میاورد و به همه پول می داد و در حالی که قربون صدقه ی اون می رفت , می گفت : شکل من و آرام شده ...
    من تو اتاقم خوابیدم و همه همون جا میومدن به ملاقاتم ...
    خیلی زود خاله و ملیزمان که هنوز باردار بود , اومدن به دیدنم ... و پشت سرشم آذربانو و آرام دخت ...
    شور و نشاط عجیبی بعد از مدت ها تو اون خونه حکمفرما شده بود ...
    بگو و بخند و برو بیا ...
    انیس خانم برای بچه دکتر آورده بود که مرتب ازش مراقبت کنه ...
    چون زود به دنیا اومده بود , ضعیف و زرد شده بود ...
    ولی این چیزی از خوشحالی اونا کم نمی کرد ...
    انیس خانم مهمونی می داد ...
    دو وعده ناهار حسابی به پرورشگاه داد و هر کاری از دستش بر میومد , می کرد چون خیلی خوشحال بود ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۸   ۱۳۹۷/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و یکم

    بخش چهارم



    هاشم هم همینطور سه تا گوسفند کشت و گوشت اونا رو داد به پرورشگاه هایی که می شناخت ...
    اون مدام با مهربونی کنارِ تختم می نشست و انیس خانم و خاله به بچه می رسیدن ...

    ازم پرسید : اسمشو چی می خوای بذاری قربونت برم ؟ ...
    گفتم : هر چی دوست داری ...
    گفت : من فقط یک اسم رو دوست دارم ؛ اونم لیلاست ...
    انیس خانم فورا گفت : گل بانو ...
    گفتم : مادر میشه به جای بانو , گندم بذاریم ؟ بشه گل گندم ؟ ...
    گفت : نه خیر ... گندم , دهاتیه ... همون بانو خوبه ...
    خاله خندید و گفت : حرفا می زنی انیس ؟ اولا گندم برای چی دهاتیه ؟
    دوما گل از تو , گندم از لیلا ... به به ... اسمشم معلوم شد ... گل گندم ...
    هاشم گفت : به خدا من می دونستم لیلا همچین اسمی رو برای بچه بخواد ...
    دستشو با مهربونی گرفتم و پرسیدم  : تو دوست داری ؟
    گفت : آره , خیلی خوبه ...
    گفتم : ولی اگر مادر نخواد , نمی ذارم ... همونی باشه که اون میگه ...
    انیس خانم که حسابی لب و لوچه اش پایین افتاده بود , گفت : من که گل بانو صداش می کنم , شماها هر چی می خواین بگین ...
    خاله گفت : نه انیس جان , لج نکن ... دو تا اسم که نمی شه ...
    یک مرتبه سلطان اومد تو و شروع کرد به اسپند دود کردن که : مبارکه ... مبارکه ... چشم نخوره گل گندمِ ما ...
    انیس خانم با حرصی که همیشه از سلطان داشت , گفت : تو باز گوش وایستادی ؟ آخه چی بهت بگم ؟  ..
    سلطان گفت : ای بابا , بدخلقی نکن ... اسم بچه رو گذاشتین ...
    من خودم الان تو گوشش اذان می دم ...


    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۱   ۱۳۹۷/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و یکم

    بخش پنجم



    همه ی ما گل گندم رو پسندیدیم , جز انیس خانم که تا آخر عمرش اونو گل بانو صدا می کرد ...
    همه چیز برای من عالی بود ... باز خوشبختی رو تو وجودم احساس می کردم و هر چقدر گندم بزرگ تر می شد , این حس برای من بیشتر می شد ...
    هاشم و گندم , تمام عشق من و وجودم شده بودن ...

    که یکشب موقع شام , انیس خانم همین طور که داشت غذا می جویید , گفت : راستی لیلا می دونستی پسرخاله ات داره برمی گرده ؟
    گفتم : نه , نمی دونستم ... کی به شما گفت ؟

    جواب داد : خاله ات گفت داره میاد ... چطور تو نمی دونستی ؟
    من سکوت کردم ولی احساس کردم هاشم داره تند تند غذا می خوره ... این عادتش بود که وقتی ناراحت میشه , کاراشو با سرعت انجام می داد ...
    نمی تونم بگم بی تفاوت بودم ... ولی دیگه او حس رو نسبت به هرمز نداشتم و شاید هم دلم نمی خواست برگرده ...


    چند روزی گذشت ...

    من حتی می ترسیدم از خاله بپرسم و اونم به من در این مورد حرفی نمی زد ...
    اون سال من سوم دبیرستان رو متفرقه امتحان دادم و برخلاف همیشه که بهترین نمرات رو می گرفتم , از دو تا درس تجدید آوردم ...
    تمام روز اوقاتم تلخ بود ... از یک طرف سینه هام رگ کرده بود و درد داشتم و از طرفی تجدید شدنم باعث شده بود اون حالتی که هر روز وقتی به هاشم می رسیدم و با گرمی می گفتم " سلام عزیزم , خسته نباشید " رو نداشتم ...
    هاشم بلافاصله پرسید : چی شده لیلا ؟ حالت خوب نیست ؟
    گفتم : نه زیاد , دو تا تجدید دارم ...
    گفت : چرا می لرزی ؟
    گفتم : سینه ام گلوله کرده ...
    گفت : الان من چیکار می تونم برات بکنم ؟

    گفتم : مرسی عزیزم , بریم خونه ... باید زود برسیم و به گندم شیر بدم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۴   ۱۳۹۷/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و یکم

    بخش ششم



    وقتی رسیدیم خونه , باز انیس خانم نبود ...
    من رفتم بالا و هاشم رفت تو آشپزخونه ...

    دیدم گندم نیست ...
    برگشتم پایین و همه جا رو نگاه کردم ...
    نبود ...

    رفتم تو آشپزخونه , دیدم سلطان اونو گذاشته کنار دستش روی تخت و داره قلیون می کشه ...
    هاشم هم خیلی خونسرد نشسته و منتظره سلطان قلیون رو بده به اونم تا بکشه ...
    نفهمیدم چی شد ... چنان عصبانی شدم طوری که نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
    گفتم : سلطان جان , چرا گندم رو آوردی اینجا ؟ مگه من نگفتم تا من نیستم از اتاقش بیرون نیار ؟
    سلطان طبق عادتش که وقتی یکی دعواش می کرد می خندید و اینطور از زیر بار سرزنش خودشو خلاص می کرد , بلند خندید و گفت : بالاخره که چی ؟
    یک روز همین گندم خانم تو میاد و با من قلیون می کشه ... حالا این خط و این نشون ...
    داد زدم : همین که دست هاشم دادی بس نیست ؟ حالا برای این بچه نقشه می کشی ؟
    سلطان جا خورد ... توقع همچین حرکتی رو از من نداشت ...
    انگار یک مرتبه موهای فرفری قرمز حنا کرده ش رفت رو هوا ...
    من رفتم گندم رو از رو تخت بردارم ... یک مرتبه هاشم کوبید تو دهن من و گفت : بار آخرت باشه با سلطان اینطوری حرف می زنی ...
    دهنم پر از خون شد و درد شدیدی تو صورتم احساس کردم ...
    با همون حال گفتم : دست خر کوتاه ... تو چه حقی داری دست روی من دراز می کنی ؟ ...
    خودت عقلت نمی رسه بچه ی به این کوچیکی دود قلیون براش بده ؟
    اصلا سلطان چه حقی داره اونو بیاره اینجا ؟ مگه اون کیه که تصمیم می گیره هر کاری دلش می خواد بکنه ؟ ...


    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۹   ۱۳۹۷/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و یکم

    بخش هفتم



    هاشم عصبانی بود ... دوباره به طرف من حمله کرد ...

    من فورا گندم رو برداشتم و گرفتم تو بغلم و گفتم : ببین هاشم ؛ اگر یک قدم دیگه جلو بیای دیگه منو نمی بینی ...

    و خواستم از اونجا بیام بیرون که هاشم هم دنبالم اومد ...

    سلطان سرش پایین بود و حرفی نمی زد ...
    انگار یک طورایی هم از اینکه هاشم ازش حمایت کرده , خوشحال بود ...
    با سرعت از اونجا اومدم بیرون ...

    هاشم از پشت یقه ی من گرفت و گفت : می دونم چته , هوایی شدی بیشعور ... ولی نباید تلافیشو سر سلطان در بیاری ...
    گفتم : هاشم ولم کن ... بچه بغلمه , صدمه می ببینه ... ولم کن ....
    یقه منو ول کرد ولی آهسته زد تو سرم و گفت : کثافت بهت حالی می کنم هوایی شدن چه معنی می ده ...
    در حالی که با سرعت از پله ها می رفتم بالا , فریاد زدم : این بار من به تو حالی می کنم , صبر کن می دونم چیکار کنم ...
    تو منو هنوز نشناختی ...


    سلطان دنبال ما اومد بود ...
    گفت : تو رو خدا به خاطر من دعوا نکنین ... هاشم جان من راضی نیستم ... دیگه دست به بچه نمی زنم ...

    و شروع کرد به گریه کردن ...
    گفتم : اصلا تو کی هستی ؟ بذار مادر بیاد , می دونم بهش چی بگم ...
    هاشم با خشم دنبال من اومد ...

    و سلطان هم دنبالش که : تو رو خدا نزنش ...
    گندم رو گذاشتم رو تخت خودم و تا برگشتم , هاشم پشت سرم بود ... گلوی منو گرفت و گفت : می کشمت ... می کشمت , ولی نمی ذارم جز من به کس دیگه ای فکر کنی ...
    محکم ایستادم و گفتم : بکش ... همین الان این کارو بکن ... مرد باش و رو حرفت بمون ...
    هاشم انگشت هاشو روی گلوی من فشار داد ...
    سلطان , هاشم رو گرفته بود و التماس می کرد ...
    هاشم جان تو رو خدا به خاطر من ولش کن ...


    گندم به شدت گریه می کرد ...
    هاشم منو هل داد و پرت کرد روی تخت .. افتادم کنار گندم ...
    فریاد زد ... فریادهایی که دلخراش بود و منو می ترسوند ... چشمش قرمز شده بود ... انگار خون جلوی اونو گرفته بود ...
    - سلطان جان چیکار کنم از دست این زن ؟

    از جام بلند شدم گفتم : هاشم ؟ هاشم به خودت بیا , آخه من نمی فهمم سلطان کیه ؟
    من تکلیف خودمو با اون نمی دونم ...

    و رو کردم به سلطان و داد زدم : بگو تو کی هستی ؟ چرا تو همه کار دخالت می کنی ؟ ...
    در حالی که صورتش برافروخته شده بود , داد زد : من خواهر انیسم ... اون ننگش می کنه به کسی بگه ... هاشم , پسر خواهر منه ... حالا فهمیدی ؟



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۷   ۱۰:۲۱
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان