خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت اول

    بخش چهارم



    سهراب با صدای بلند و نگران گفت : وای مادرِ من , خوب جواب بدین ... مُردم از نگرانی ... حالتون خوبه ؟ برزو خونه است ؟
     مامان گفت : آره عزیز دلم , خونه است ... منم خوبم ... شماها نترسین ...
    گفت : ترس نداره که , چیزی نیست ... شما اینقدر بزرگش می کنی که همه ی ما رو نگران می کنی ...
    مامان گفت : نه قربونت برم , من کی بزرگش کردم ؟ ما خوبیم , تو نگران نباش ...
    پرسید : اون برزوی دراز کجاست ؟؟ گوشی رو بده ببینم واقعا هست ؟

    بلند گفتم : حاضر , من اینجام ... منتظر مشتری مامانم تا نیاد از اینجا تکون نمی خورم ...
    بلند خندید و گفت : حتما دختره ...
    گفتم : اشتباهه , دختر داره ...
    گفت : برو به درس و مشقت برس بچه ... هنوز دهنت بو شیر می ده ...
    بارون با همون شدت می بارید و رعد و برق می زد ...
    مامان دو تا چایی لیوانی آورد و یکم کیک و خودش نشست پشت چرخ خیاطیش ولی من می دونستم که تا این وضعیت هست , اون آروم نمی شه ... هر چند مثل همیشه شکایتی نداشت ...

    گفتم : تو رو خدا مامان ول کنین الان ...

    و رفتم و لباس رو از دستش کشیدم و بلندش کردم و با خودم آوردم روی مبل نشوندم ...
    گفت : پیله نکن عزیزم , بذار کارمو بکنم ... بهت که گفتم فردا باید تحویل بدم ...

    در همین موقع , برق هم رفت ...
    گفتم : خیالتون راحت شد ؟ دیگه با خیال راحت بشینین ...
    گفت : ای سق سیاه ... تا زیاد تاریک نشده برو اون شمع ها رو از توی کشو بیار روشن کن ...
    شمع رو گذاشتم روی میز و کنارش نشستم ...
    گفتم : مامان ؟ یکم از بابا برام بگو ...
    گفت : چی بگم ؟ همشو صد بار شنیدی ... چند بار بگم ؟
    گفتم : از وقتی بگو که من به دنیا اومدم ... چیکار کرد ؟
     گفت : به خدا تو هنوز مثل بچه ها می مونی ...
    نمی دونم چرا خیلی زیاد به گوش دادن به خاطرات اون علاقه داشتم ... وقتی از گذشته می گفت , وقتی از بچگی های من تعریف می کرد , لذت زیادی می بردم ...
    من از اون زمان چیز زیادی یادم نمیومد , از زمانی که با پدرم زندگی می کردیم چون فقط چهار سال داشتم که اونو از دست داده بودیم ...
    ولی اون شب می خواستم مامان طوفان رو فراموش کنه و به چیز دیگه ای فکر کنه ... این بود که از روی مبل خزیدم روی زمین و جلوی پاش نشستم و دست های اونو گرفتم ...
    گفتم : قربونت برم مامانم که دستت اینطوری یخ کرده ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۷/۱۳۹۶   ۱۷:۰۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان