داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت دوم
بخش ششم
به آیدا گفتم : حالا چی می گی ؟ دیدی حالا ؟ مادر منو دیدی ؟
گفت : خیلیییی مامان نازی داری ... چه صدای گرمی داشت ... چه کیفی داره برای اینکه مادرشوهر آدم باشه ...
گفتم : نکنه برام نقشه کشیدی ؟
گفت : اگر کشیده باشم چی می شه ؟ پسر به این خوبی و سر به راهی ... مامان جونشم خیلی دوست داره ... پسر گل مامانه ...
گفتم : ولی من قصد ازداوج ندارم , می خوام ادامه ی تحصیل بدم ...
بلند خندید و گفت : تو ما دخترا رو نمی شناسی , اگر بخوایم کاری رو بکنیم کسی نمی تونه جلوی ما رو بگیره ...
منم نمی خوام ازدواج کنم , مگه خُلم ؟ ...
آیدا همکلاس من بود ولی خیلی وقت بود که تو دانشگاه هر کجا می رفتم دنبالم میومد و همه ما رو با هم می شناختن .. اگر یک وقت نبود , می پرسیدن پس آیدا کو ؟ ...
واقعا در حد دوستی ... ولی اون روز کلا از من جدا نشد ...
حتی وقتی با دوستام بودم اونم همراهم بود و به شوخی می گفت بهش دستبند زدم ببرمش تولد ...
اما تنها دلیل اینکه من نمی رفتم به مهمونی ها و پارتی ها , مامانم نبود ... من نه لباس درست و حسابی داشتم نه پولی که خرج دخترا بکنم ...
ماشینم که نداشتم ... خیلی هم آقامنش بودم و دلم می خواست هر کجا که می رم بهترین باشم , پس ترجیح می دادم تو خونه بمونم و وانمود می کردم اصلا برام مهم نیست و خودمو پشت شوخی هام پنهون می کردم ...
دوستام همه ماشین داشتن و من هر روز با یکی می رفتم خونه و همه ی اونا هم دلشون می خواست با من دوست باشن ...
روزی نبود که یکی از من نپرسه چرا ماشین نمی خری ؟
نمی تونستم بگم که تازه داداش بزرگ من تونسته با قرض و قسط یک 206 بخره که چقدر همه ی ما برای اون خوشحال بودیم و قربونی کردیم که چشم نخوریم ...
در حالی که آیدا با اون سن کمش , یک هیوندای زیر پاش بود ...
ناهید گلکار