خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهارم

    بخش سوم




    گفتم : تو چی ؟ برای مامانت بهترین دختر دنیا نیستی ؟
    گفت : گاهی آره و گاهی نه ...
    گفتم : ولی اون , گاهی نه ها رو , مامانت به کسی نمی گه ... تو می دونی و خودش ... منم همین طور ... گاهی نه رو , فقط من می دونم و ماهرو خانم ...
    نسترن منو جلوی در خونه پیاده کرد و قبل از اینکه من بتونم ازش تشکر کنم , گفت : شب به خیر ...

    و گاز داد و رفت ...
    زیر لب گفتم : اشکالی نداره , ما از قبل با هم آشنا بودیم ... دختره طفلک امروز با هم آشنا شدیم می گه از قبل ...
    کلید انداختم رفتم تو ... دیدم همه تو خونه ی ما جمع شدن ... رستم و مژگان , دایی , سهراب و شیرین , دور هم شام می خوردن ... از دیدن من تعجب کردن ... با اونا دست دادم و روبوسی کردم و گفتم : به به ... چشم منو دور دیدین صفا سیتی راه انداختین ؟ ...
    مامان با تعجب پرسید : چی شد ؟ چرا برگشتی ؟
    گفتم : من اینطوریم دیگه ... با آیدا می رم , با نسترن برمی گردم ... باورت می شه مامان ؛ با دختر فریده خانم اومدم ؟
    رستم گفت : آرزو بهر جوانان عیب نیست ... چطوری داداشم ؟ ...
    گفتم : آرزو نبود , نسترن بود ...
    مژگان که از شوخی های من خیلی خوشش میومد , با صدای بلند خندید ...
    پرسیدم : کو اون فسقلی ؟ ...
    گفت : سلام آقا برزو ... خوبین ؟ ... کیان خوابه ... دیر اومدی عمو جونش ...

    مامان یک بشقاب برای من گذاشت و گفت : چی شد راستی ؟ چرا برگشتی ؟ ...
    گفتم : بکش برام تا من این کت و شلوار عاریه ای رو دربیارم که امشب تابلو شدم ... مثل اینکه دخترا مسخره ام کردن ...
    مامان گفت : پرسیدم چی شد برگشتی ؟
    گفتم : همون که از صد فرسخی تشخیص دادین , همون شد ...
    لباس که عوض کردم کت و شلوار رو تا کردم و گذاشتم روی مبل و گفتم : شیرین خانم دستت درد نکنه , اینا رو با خودت ببر ...

    و نشستم سر سفره ...
    سهراب پرسید : به خاطر کت و شلوار , مشکلی پیش اومد ؟
    گفتم : نه بابا , تقصیر ماهرو خانمه ... خودشم نباشه وجدانشو دنبال من می فرسته ... ولی به خدا با نسترن اومدم خونه ...
    مامان گفت : درست حرف بزن ببینم راست می گی یا داری شوخی می کنی ؟ با نسترن اومدی ؟ کجا بود مگه ؟
    گفتم : آره ... از لباسی که شما براش دوخته بودی شناختمش ... انگار اونم اونجا وصله ی ناجور بود ... با اینکه تولد دختردایی اون بود , با هم از اونجا فرار کردیم ...
    رستم گفت : داداشم ول کن این دخترا رو , بچسب به درس و دانشگاهت ... راستش من می ترسم یکی از اونا گیرت بندازه و بدبختت کنه ... برزو جان اونا به ما نمی خورن ...
    گفتم : ای ماهرو خانمِ دهن لق ... چی گفتی به داداشم نگران من شده ؟

    چهار تا دوست دختر که دیگه نگرانی نداره ... هموشون پول دارن ... باهاشون حرف می زنم , هر چهار تا رو می گیرم ... به شرط اینکه یکی برام خونه بخره ,  یکی ماشین , یکی ویلا , یکی هم حساب سپرده برام باز کنه که کار نکنم ... منم قول می دم شوهر خوبی برای هر چهار تا باشم و فرقی بینشون نذارم ...

    همه می خندیدن و از شوخی من لذت می بردن جز مامان که گفت : برزو جان خواهش می کنم از این حرفا نزن , شوخیش هم خوشایند نیست پسرم ... در شان شما نیست از این حرفا بزنی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان