داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت پنجم
بخش اول
ولی اون روز آیدا هر یک ساعت یکبار زنگ می زد و هر بار با جملاتی بی سر و ته می خواست با من حرف بزنه ...
یکی دو بار جواب ندادم ولی ول کن نبود ... از صورت مامان پیدا بود که دیگه داره کنترلشو از دست می ده ...
می گفت : پسرم آدم باید شخصیت داشته باشه ... اینا کی هستن تو باهاشون دوست میشی ؟ حیف نیست وقت عزیز و گرانبهاتو صرف اینا می کنی ؟ ...
من نمی خوام تو کار تو دخالت کنم ولی نمی تونم طاقت بیارم این کارای تو رو می بینم ... ببین نه رستم و نه سهراب هیچ کدوم از این کارا نکردن پسرم ... هر خانواده ای یک طوری زندگی می کنه ...
تو فکر کن یک خواهر داشتی این طوری از صبح تا شب به یک دختر دیگه زنگ می زد ، پسرم نبود , تو بهش چی می گفتی ؟
من نمی خوام در مورد کسی قضاوت کنم ولی تکلیفم با خودم و بچه ام معلومه ...
گفتم : مادرِ من بزرگش نکن ... تنها امروز بوده , اونم برای اینکه آیدا ترسیده من از دستش ناراحت شده باشم ... همین , تموم شد دیگه ... تو رو خدا خودتو اذیت نکن ... من حواسم به خودم هست ...
نفس عمیقی کشید و گفت : می دونم پسرم ولی می ترسم ... نمی خوام عمرت بیخودی تلف بشه ...
گفتم : عزیزم , آیدا دختر خوبیه ... زمونه عوض شده , دیگه این کارا عیب نیست ...
گفت : برای توام نیست ؟
گفتم : من که چرا , نوکرتم ماهرو خانم ... غلط بکنم ... حرف , حرف مامان خوشگل منه ...
این طوری آروم شد ...
ناهار که خوردیم , من نشستم پای تلویزیون و مامان خیاطی می کرد ...
یک فیلم نگاه کردم خوابم گرفت ... رفتم تو تختم ولی دوباره آیدا و چند تا از دوستای خودم زنگ زدن و نتونستم بخوابم که صدای زنگ در اومد ... مامان درو باز کرد ...
از تخت اومدم پایین ... از پنجره نگاه کردم ... با تعجب دیدم فریده خانم و نسترن اومدن ...
درِ اتاق رو بستم و گوش ایستادم ...
ناهید گلکار