خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت پنجم

    بخش دوم




    سلام و احوالپرسی کردن و اومدن نشستن ...
    فریده خانم گفت : دستت درد نکنه ماهرو جان , خیلی لباس نسترن قشنگ شده ولی می گه یکم براش تنگه ... می شه یکم گشادش کنی ؟ تو این هفته هم مهمونی دعوت داریم باید بپوشه ...
    نسترن گفت : خیلی تنگ نیست ولی من توش راحت نبودم ... آقا بروز بهتون گفت دیشب با هم تو اون مهمونی بودیم ؟
    مامان گفت: آره , یک چیزایی گفت ولی اونقدر شوخی کرد که من نفهمیدم راست می گه یا دورغ ...
    با خنده گفت : حدس می زنم چی گفته ... می شه به منم بگین ؟ جالبه برام ...
    مامان گفت : راستش برزو می گفت من با دختر فریده خانم فرار کردیم از اون مهمونی ...
    فریده خانم گفت : راست گفته ...نسترن برای من تعریف کرد ... باید ازش تشکر کنم که نسترن رو از اونجا نجات داده ... آقا برزو خونه نیست ؟

    من با سرعت برق و باد تیشرتم رو عوض کردم و شلوار پوشیدم و نشستم پشت میز کامپیوترم و روشنش کردم ...
    مامان زد به در و گفت : برزو جان خوابی مامان ؟ ...
    صدامو نازک کردم و گفتم : نه مامان جون , بیدارم ... درس می خونم ... کاری داشتین ؟
    درو باز کرد و گفت : فریده خانم اینا اومدن ... میای ؟

    از جام بلند شدم و گفتم : راستی ؟ چشم , الان خدمت می رسم ...
    نمی دونم نسترن به فریده خانم چی گفته بود که اون خیلی زیاد منو تحویل گرفت و ازم تشکر کرد ...

    اون می گفت : نسترن هم عادت نداره اونجور پارتی ها بره و پریسا , دختر برادرش , خیلی اصرار کرده و از اینکه من باعث شده بودم نسترن از اون مهمونی بیاد بیرون , از من ممنون شده بود ...
    مامان , نسترن رو برد تو اتاق و پُرو کردن و برگشتن ...
    انگار خیلی هم براش تنگ نبود چون نسترن می گفت : می دونم تنگ نیست ولی توش راحت نیستم ... می شه فقط یکم گشادش کنین ؟ ...
    مامان گفت : باشه , اگر صبر کنین همین الان از بغلش باز می کنم ...
    نسترن گفت : نه تو رو خدا , عجله ندارم ... بعدا میام ازتون می گیرم ...

    مامان چایی ریخت و یکم کیک که خودش درست کرده آورد و اون دو نفر هم با خیال راحت نشستن به چایی خوردن ...
    وقتی خواستن برن , نسترن گفت : ماهرو جون من شماره ی خودمو براتون می نویسم هر وقت حاضر شد زنگ بزنین خودم میام می گیرم ...

    و اونو نوشت و داد به مامان ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان