داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت پنجم
بخش سوم
فردا صبح باز با مامان از در خونه اومدیم بیرون ...
سر کوچه دیدم آیدا که هفت قلم خودشو درست کرده , کنار ماشینش منتظر منه ...
با دست اشاره کردم : برو جلو ... برو ...
نمی خواستم مامان اونو ببینه ولی آیدا خانم اومد جلو و به مامان سلام کرد و گفت : من دوست برزو هستم , خواهش می کنم بیاین شما رو بروسونم ...
مامان اول یک نگاه تو صورت من کرد , بعد گفت : عزیزم راه من دور نیست , خودم می خوام پیاده برم ... شما برین به دانشگاهتون برسین دیرتون نشه ... خدانگهدار ...
آیدا گفت : مرسی , قربون شما ... لطف دارین ...
مامان اینو گفت و راه افتاد و رفت ...
آیدا پشت سرش نگاه می کرد ... چند تا پلک زد و با تعجب گفت : این مامان تو بود ؟ چقدر جوونه ؟ چند سالشه ؟ چقدر شیک و با ابهت ... وای ...
گفتم : ما اینیم آیدا خانم ...
گفت : پس میگم تو به کی رفتی ؟ به مامانت ...
و سوار ماشین شد ...
ولی من دویدم دنبال مامان و گفتم : مامان جونم ؟ ... مامان خوشگلم ... خوبی ؟
گفت : اگر تو صورتت شرم نمی دیدم خوب نبودم ولی دیدم ... حالا برو یک فکری برای این اوضاع بکن که می ترسم غرق بشی ... پسرم تا می تونی دست و پا بزن , نذار آب تو رو بکشه پایین ... حالا برو دیرت نشه ...
خیلی ناراحت شده بودم ... از لحن تند مامان هم معلوم بود اونم ناراحت شده ...
نشستم تو ماشین و پرسیدم : تو برای چی اومدی دنبال من ؟ چه صنمی با هم داریم ؟ دوستی جای خودش , این که تو بیای منو ببری دانشگاه یک حرف دیگه اس ...
گفت : برزوو ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ دلم پیش تو بود , فکر کردم اینطوری از دلت دربیارم ... بد کاری کردم ؟
گفتم : آیدا جان دیگه تا کاری رو بهت نگفتم نکن ... خواهش می کنم ... زندگی ما مثل شما نیست , تو معذوریت منو قرار نده ...
گفت : چی شده ؟ اون دختر دهاتیه مخ تو رو زده ؟ امروز فرق کردی ؟
گفتم : نه که که تو هر روز میومدی دنبال من ؟ حالا من امروز فرق کردم و می گم نیا ...
پرسید : پریشب با اون دختره کجا رفتی ؟
رومو برگردونم طرف پنجره و گفتم : پیاده ام کن ... گفتم پیاده می شم ...
گفت : چرا بهت برمی خوره ؟ .. خوب تو دوست پسر منی , نباید بپرسم ؟ ...
سکوت کردم ...
ناهید گلگار