داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت پنجم
بخش پنجم
راه افتادم ... چقدر کیف می داد ... من هرگز پدری نداشتم که ما رو با خودش سوار ماشین بکنه و ببره گردش ...
انگار رو آسمون ها پرواز می کردم ... احساس بچه پولداری بهم دست داده بود ...
آیدا به من خیره شده بود و گفت : چقدر بهت میاد رانندگی ...
گفتم : مگه رانندگی اومدن داره ؟ ...
گفت : تو خیلی خوشتیپی ...
گفتم : ما اینیم دیگه ...
گفت : بی کلاس ، باید توام از من تعریف می کردی ...
گفتم توام خیلی خوشتیپی ... خوب شد ؟
یکم که رفتم دلم شور افتاد ... نه از خودم راضی بودم , نه به کاری که می کردم مطمئن ... ولی سعی می کردم به هیچی جز ماشین فکر نکنم ...
سعی می کردم طوری برونم که آیدا متوجه نشه من اولین بارمه پشت همچین ماشینی نشستم ...
دلم می خواست حتی به مامان هم فکر نکنم چون عزت نفس اونو می دونستم و حتم داشتم با این کار من موافق نیست ولی نمی تونستم در مقابل اینکه یک شبانه روز اون ماشین زیر پای من باشه مقاومت کنم ...
خونه ی آیدا پاسداران بود ... تو یک کوچه و جلوی یک خونه قصر مانند گفت : نگه دار ...
قصری بود که من تو خواب شبم هم نمی دیدم ...
پیاده شد و گفت : عزیزم بهم زنگ بزن , مدارک ماشین تو داشبورده ...
دستی تکون دادم و گفتم : مرسی , خیلی ممنون ...
و راه افتادم ...
اونقدر از اون لحظات لذت می بردم که حواسم به هیچ کس و هیچ چیزی نبود ...
راستش دلم می خواست تا فردا صبح همین طور تو خیابون ها چرخ بزنم و دلی از عزا دربیارم ...
ماشین رو تو پارگینگ پاساژ پارک کردم تا خطری متوجه اش نباشه ...
وقتی از ماشین پیاده می شدم , احساس می کردم چه آدم بزرگی شدم ... با اون ماشین انگار شخصیتم فرق کرده بود ... حس برتری بهم دست داده بود که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ...
واقعا یک ماشین شیک و مدل بالا اینقدر روی آدم تاثیر می ذاره ؟
سهراب از من استقبال کرد و گفت : چطوری داداشم ؟ ... شلوار جین آوردیم , بیا یکی دو تا انتخاب کن تا تموم نشده ...
گفتم : نه سهراب جان , من الان شلوار نمی خوام ...
گفت : فکر پولشو نکن ... بیا ببین دوست داری ؟
گفتم : نمی خوام داداش , الان شلوار دارم ...
گفت : مامان سفارش کرده ... اصرار داشت تو امروز یکم برای خودت لباس برداری ... بیا ناز نکن ...
گفتم : خوب از پول بگو ... چرا مامان به خودم پول نداد ؟ ...
گفت : ول کن دیگه , تو بیا ببین می پسندی ؟ ... من پولشو از مامان می گیرم ...
ناهید گلکار