داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت پنجم
بخش هفتم
ماشین رو در خونه پارک کردم ... لباس هامو برداشتم و با ذوق و شوق کلید انداختم و رفتم تو ...
مامان تو حیاط منتظر من بود ... با یک نگاه به اون فهمیدم که با سهراب حرف زده و اونم بهش گفته که من ماشین آیدا رو گرفتم ...
گفتم : سلام ...
کمی با غیظ به من نگاه کرد و چند بار دستشو تکون داد بعد لب هاشو به هم فشار داد و در حالی که معلوم بود چقدر عصبانیه, برگشت و رفت تو اتاق ...
دنبالش رفتم ... گفتم : مامان جونم ... خانمم ... چی شده عزیزم ؟
انگشتشو گرفت جلوی من و گفت : به من نگو عزیزم ... من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ ... گدا ؟ چشم گرسنه ؟ حریص ؟
چطوری بزرگت کردم که دست دراز می کنی جلوی مردم و ازشون ماشین می گیری ؟
گفتم : ای بابا , مادرِ من چرا بزرگش می کنی ؟ آیدا یک شب ماشینشو داده به من , صبح هم بهش پس می دم ...
سرشو با عصبانیت چند بار تکون داد تا شاید آروم بشه ...
گفت : من بزرگش کردم ؟ آیدا یک شب مهمونی , آیدا یک روز از صبح تا شب تلفن , آیدا هر شب تا صبح تلفن ... نمی فهمی من از چی ناراحتم ؟ در مقابل چی ؟ خودتو می فروشی ؟ ... ازت چی می خواد ؟
به این فکر کردی اگر فردا ازت یک خواسته نا به جا داشته باشه , باید انجامش بدی ؟ بله خوب چون خودتو بردی زیر دِین اون ... بایدم هر چی گفت گوش کنی ... نفستو رها کردی برزو ؟
از این به بعد اون بتازونه و تو اطاعت کنی ؟ ... اینو یادت دادم ؟ بچه نمازخون ؟
گفتم : به خدا شما داری اشتباه می کنی , اصلا موضوع مهمی نیست ... حالش بد بود , به من گفت تو رانندگی کن ... چون تا در خونه شون رفته بودم مجبور شدم ماشین رو بیارم ...
گفت : من اشتباه نمی کنم , این تویی که داری اشتباه می کنی چون همونجا جلوی نفست رو نگرفتی و پیاده نشدی با تاکسی بیای خونه ...
یکم ناراحت شده بودم ...
گفتم : ای بابا کدوم نفس ؟ ولم کنین ... برین ببینن مردم چطوری زندگی می کنن ... پولاشون از پارو بالا می ره ... اونا نفسشون رو ول کردن به یک جایی رسیدن ... من و شما تا آخر عمرمون می شینیم و نفس نگه می داریم و آه می کشیم ...
بسه دیگه ... از این حرفا گوشم پر شده ... من می خوام خوب زندگی کنم ... به هر قیمتی شده ... متوجه شدین ؟ ... نفس کیلو چنده ؟
و برای اولین بار تو روی مادرم ایستادم و رفتم تو اتاقم و درو زدم به هم ...
ناهید گلکار