داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت ششم
بخش سوم
گفت : برزو جان ,دوستی دخترا با پسرا فقط حرفه ... پسرا می خوان دوست بمونن ولی دخترا زود برای آدم نقشه می کشن ... پیش خودت بمونه , تو رو خدا به کسی نگی گوش به گوش برسه برای راضیه بد می شه ؛ اون به من می گفت آیدا عاشق برزو شده ...
گفتم : غلط کرده بی شعور ... عاشق چیه ؟ داریم درس می خونیم ... اصلا هم اینطوری نیست ... صد تا دیگه دوست پسر داره , خودم تو مهمونی دیدمش با اونا می رقصید ... خیلی هم صمیمی بود ... حرف مفت زده ...
تو از دوران دبیرستان منو می شناسی , تو بگو من اهل این کارا بودم ؟ آیدا به من گیر داده ...
بعد از دانشگاه رفتم در خونه ی آیدا ... ماشین رو گذاشتم جلوی درشون و بهش زنگ زدم ...
با خوشحالی گفت : سلام عزیزم ... کجایی ؟
گفتم : دارم می رم ... ماشینت جلوی دره , سوییچ هم روشه ... کار نداری ؟ ...
و راه افتادم ... هنوز چند قدم نرفته بودم که آیدا صدام کرد : برزو ... برزو وایستا , کارت دارم ...
برگشتم دیدم با دمپایی در حالی که یک مانتو تنش انداخته بود و یک شالم رو سرش , داشت به طرف من میومد ...
گفتم : نیا , سوییچ رو ماشینه ...
خودشو به من رسوند و گفت : چرا اینطوری می کنی ؟ چی شده ؟ من چه کار بدی کردم ؟ ... برای چی یک زنگ به من نمی زنی ؟
گفتم : تو کار بدی نکردی , من کار بدی کردم ... برو دیگه ... کار دارم باید برم ...
گفت : تو رو خدا اینطوری نکن ... اصلا هر چی تو بگی , بگو من اون کارو می کنم ... فقط باهام بداخلاقی نکن ...
گفتم : آیدا راستش تو داری از حد یک دوستی جلوتر می ری و من اینو نمی خوام ... دوست ندارم اسیر یک نفر باشم ...
ناراحت شد و گفت : جنابعالی چند نفر همزمان می خواهی ؟
گفتم : چرند نگو , منظورم این بود که اصلا دوست دختر نمی خوام ... دخترا رابطه رو اشتباه می گیرن ...
من در مورد تو همون طوری فکر می کردم که در مورد سیاوش فکر می کنم ... این کارا رو دوست ندارم ...
گفت : چه کاری ؟ ازت چی خواستم ؟
گفتم : اگر من ماشین سیاوش رو گرفته بودم به من نمی گفت منو برسون ، باز صبح بیا دنبالم ...
زد پشت دستش و گفت : ولی تو اگر دوست دختر من بودی , هر روز صبح میومدم دنبالت ... چی میشه مگه ؟ ... این نشون می ده به هم علاقه داریم ...
گفتم : ول کن بابا , حوصله داری ... دیگه نمی خوام با تو دوست باشم ... همین ...
راه افتادم با سرعت از اونجا دور شدم ...
آیدا همون طور ایستاده بود ولی یک مرتبه داد زد : احمق , من عاشقت شدم ... دوستت دارم ...
من به راهم ادامه دادم ...
دوید طرف من و بازومو گرفت و گفت : شنیدی ؟ همینو می خواستی بهت بگم ؟ این کارات برای همین بود ؟
می خواستی منو به حرف بیاری ؟ حالا فهمیدی ؟ ...
ناهید گلکار