داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت ششم
بخش چهارم
گفتم : بازومو ول کن ... من عاشق تو نیستم ... آیدا خواهش می کنم منطقی باش ... ببین ماجرا رو داری به کجا می کشونی ؟
شروع کرد به گریه کردن ... اونم چه گریه ای ... آیدا ؟؟ ...
اصلا فکرشم نمی کردم ... خنده م گرفت ...
گفتم : برای چی گریه می کنی ؟ دیوونه من تو هفت آسمون یک ستاره ندارم ... خودمم و ظاهرم .. .عقل داشته باش , کسی نیستم که یک دختر به خاطرش گریه کنه ...
همین طور که هق هق می کرد و مرتب اشک هاشو پاک می کرد , گفت : هر چی هستی من دوستت دارم ... خیلی زیاد ... تو رو همین طور که هستی می خوام ... پول و ماشین و خونه ، همه چیز خودم دارم ... نیازی نداریم که بهش فکر کنیم ...
بیا اصلا ماشین رو ببر دست تو باشه ... دنبال منم نیا , هر طوری تو دلت بخواد ...
گفتم : آیدا خودتو کنترل کن ... تو کوچه این حرفا رو نزن , برو ... یکی می شنوه برای خودت بد می شه ...
گفت : بیا بریم تو خونه با هم حرف بزنیم ... کسی نیست ... بیا , من تنهام ...
گفتم : ول کن بازوی منو ... باشه بعدا , الان باید برم ... کار دارم ...
و مچ دستشو گرفتم و بازومو از دستش درآوردم و با سرعت راه افتادم ... بلند گفت : دوستت دارم ... یادت نره ...
حال عجیبی داشتم ... گیج شدم ... مامان راست می گفت ... نکنه آیدا به من گیر بده و مشکل ایجاد کنه ؟
باید آب پاکی رو بریزم رو دستش ... نباید هیچ امیدی بهش بدم ... هر چی زودتر بهتر ...
وقتی رسیدم خونه , مامان طوری جوابم رو داد که انگار اتفاقی نیفتاده ...
ولی من برزوی همیشگی نبودم ... ابراز عشق آیدا روم اثر گذاشته بود و این اولین باری بود که یک زن عاشق من شده بود ...
باید در موردش فکر می کردم ... صورتم رو شستم و نشستم پشت میز ...
ناهارمو مامان کشیده بود و طبق معمول آماده گذاشته بود جلوم ... اون حتی لیوان منو پر از آب می کرد ... دیدم داره برای خودشم می کِشه ... پرسیدم : مگه شما نخوردین ؟
گفت : نه ... امروز صبر کردم با پسرم ناهار بخورم ...
زیر لب گفتم : ممنون ...
ناهید گلکار