خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت ششم

    بخش هفتم




    آه عمیقی کشید و درحالی که دست نوازش روی سرم می کشید , گفت : آدم ها تنهان ... اگر بزرگترین قصر دنیا رو بسازن , اگر تمام مردم دنیا رو دور خودشون جمع کنن , اگر ثروتی مثل قارون داشته باشن ؛ بازم تنهان ... و سعی می کنن یک معنی و مفهوم برای زندگی خودشون پیدا کنن تا بهانه ای برای زندگی داشته باشن  ...
    اینجا آدما دو دسته می شن ... یکی اونایی که به چیزای حقیر قناعت می کنن و تمام زندگی رو به روزمرگی می گذرونن ... دسته ی دوم اونایی هستن که می خوان بیشتر و بیشتر بدونن و می رسن به این مفهوم که قدر عمر آدم همینی نیست که به ظاهر می بینیم ... و زمانی این تنهایی و ترس از وجود آدم بیرون می ره که بدونی خدا در روح و جسم توست و تا تو در بی خبری و روزمرگی عمر به هدر می دی , از دسته اولی و همیشه تنهایی ...
    پسرم قدر خودتو بدون و سعی کن از دسته ی دوم باشی ...
    در این صورت نیازهای دنیوی به نظرت حقیر میان ...
    گفتم : مامان جان همین نیازها لازمه ی زندگی هستن ... باید باشن وگرنه آدم از زندگی لذتی نمی بره ...
    گفت : می دونم پسرم ... من اونا رو نفی نمی کنم , حرفم چیز دیگه ای بود ...
    ببین من لباس خوب رو دوست دارم , شیک می پوشم , خوب غذا می خورم , برای پول درآوردن تلاش می کنم ولی اگر لباس نداشتم , غصه نمی خورم ... برای کمبودهام خودم و شما رو آزار نمی دم چون برام حقیرن ... اما برای عزت تو ، برای آبروی بچه هام پیش خدا , طاقتم کم می شه ... می دونی چی می گم ؟
    گفتم : بله , قبول دارم ... متوجه شدم ... چشم , رو چشمم ...
    گفت : گناه موذیه ... یک سرک می کشه , تو رو آلوده می کنه و تو با احساس گناهی که داری پیشمون می شی ... بار دوم و سوم به تو سر می زنه و تو هر بار قبول اون گناه برات آسون تر و ساده تر می شه تا جایی که اصلا احساس پشیمونی هم نداری ...
    بذار من چراغ راهت باشم مادر ... اگر گاهی بهت سخت گرفتم , منو ببخش و درکم کن ...

    فردا تو دانشگاه اصلا با آیدا حرف نزدم ... سرمو به دوستام گرم کردم و آخر وقت هم از دستش فرار کردم ...
    تا خونه بیست بار زنگ زد و پیام داد ... من کلا آدم دلرحمی بودم ... می ترسیدم جوابشو بدم و تحت تاثیر حرفاش قرار بگیرم و قولی بهش بدم که نمی خواستم انجامش بدم ...
    بالاخره هم گوشی رو خاموش کردم ... بعد از ظهر دیدم مامان با عجله داره خونه رو مرتب می کنه ...
    پرسیدم : کسی می خواد بیاد ؟
    گفت : آره , فریده خانم و نسترن تو راهن ... الان می رسن ... میان لباس نسترن رو بگیرن ... زیاد نمی مونن ولی باید مرتب باشه ...
    گفتم : بذارین کمکتون کنم ... آشپزخونه رو من مرتب می کنم ... چایی بذارم ؟ ...
    گفت : آره بذار , خودمون هم چایی می خوایم ...

    آشپزخونه که تموم شد , لباسم رو عوض کردم ...
    جارو و خاک انداز رو برداشتم رفتم برگ های توی حیاط رو جمع کنم ... همین طور که مشغول بودم , صدای زنگ در بلند شد ...
    جا رو و خاک انداز رو گذاشتم گوشه ی دیوار و درو باز کردم ...
    نسترن جلوی در بود ... چنان با اشتیاق به من نگاه کرد که برق نگاهش منو گرفت ... دلم ریخت پایین ...
    حالی به من دست داد که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ...
    مثل اینکه نگاه منم طوری بود که اون تا گوشش قرمز شد و با لکنت سلام کرد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان