داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت نهم
بخش دوم
حالا تلفنی با نسترن حرف می زدم ...
احساس می کردم به شدت عاشقش شدم ولی اصلا در این مورد با هم حرف نمی زدیم ...
نمی خواستم امیدی به اون یا خودم بدم ولی نسترن رو می خواستم ...
آرزوم بود اونو با خودم بیارم تو اتاقم و یا یک روز اتاق اونو ببینم ...
دلم می خواست باهاش تو یک خونه زندگی کنم ، به هم عشق بدیم و از زندگی لذت ببریم ...
ولی نمی شد ...
مامان تازگی ها زیاد با من حرف نمی زد ... شایدم من ازش فاصله می گرفتم ... به هر حال رابطه ی خوبی که با هم داشتیم , خراب شده بود ...
هر بار بعد از دیدن نسترن برمی گشتم خونه , اخم هاش تو هم بود و اوقاتش تلخ ... ولی حرفی نمی زد و منم دلم نمی خواست در مورد این موضوع چیزی بگم ...
اینو می دونستم که مامان داره خودشو کنترل می کنه و اگر یک مرتبه عصبانی بشه نمی تونم در مقابلش بایستم ...
نزدیک عید بود و یک روز جمعه , قرار بود همه با هم بریم خونه ی مامان بزرگ تا برای خونه تکونی کمکش کنیم ... بابابزرگ هم می خواست تو حیاط گل بکاره ...
قرار بود مامان بزرگ یک آبگوشت مفصل بار بذاره و دور هم بخوریم ...
من زنگ زدم به نسترن و گفتم : چیکاره ای ؟
گفت : بیکار ... تازه از خواب بیدار شدم ... تو چی ؟
گفتم : می خوایم بریم خونه ی مامان بزرگ ... قراره رستم بیاد دنبالمون ... توام بیا آبگوشت بخوریم ...
با ناز گفت : وای نگو , دلم خواست ... خیلی آبگوشت دوست دارم ... بیام دنبالت بریم یه جا با هم بخوریم ؟
گفتم : نه , نمی شه ... باید بریم کمک ...
گفت : بیام دنبالت من تو رو برسونم ؟ بیام ؟ تو بعدا برو ... یکم با هم باشیم !
با همون لحن خودش گفتم : برسون ... با هم باشیم ... کی میای ؟
گفت : نیم ساعت دیگه سر کوچه باش , الان حاضر می شم ...
ناهید گلکار