خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت یازدهم

    بخش ششم



    با همون سرعت اشک هاشو از روی چشمش پاک کرد و گفت : آره , من احمقم که عاشق تو شدم ...
    گفتم : تو یواش برو , قول می دم بشینیم حرف بزنیم ....

    ولی اون بازم سرعتشو زیادتر کرد ...
    دیگه عصبانی شده بودم ... فریاد زدم : الاغِ بی شعور .. تو غرور نداری ؟ ... تو مثلا دختری ؟ تو زنی هستی که می خوای یک روز مادر بشی ؟ الگوی بچه هات باشی ؟
    نفهم ... نمی فهمیدی که وقتی یکی آدم رو نمی خواد , نمی خواد ... به زور که نمی شه ...
    چقدر تو خری ... برو بزن تو دیوار , به درک ... اصلا برو بمیر ...
    یک خر مثل تو کمتر تو این جامعه باشه ... به خدا ننگی ...
    بهت گفتم یواش ... بزن کنار , نگه دار ... کثافت ...
    سرعتشو کم کرد ولی همین طور اشک می ریخت ... یواش تر کرد و زد کنار و خم شد در طرف منو باز کرد و گفت : گمشو ... گمشو عوضی ... من تنهایی می میرم ... این افتخار رو بهت نمی دم که همراه من بمیری ... برو پایین ...
    راستش من عادت نداشتم کسی رو بیخودی تهدید کنم ... برای همین ترسیدم بلایی سر خودش بیاره ... در طرف اونو باز کردم و گفتم : بیا بشین جای من ...
    به جلو خیره شد و حرفی نزد ... داد زدم : گفتم پیاده شو ...
    پیاده شد ... منم پیاده شدم نشستم جای اون ... راه افتادم به طرف خونه شون ...
    آروم گفتم : ببین آیدا , چی بهت می گم ... من از ناراحتی تو عذاب می کشم ... خواهش می کنم درکم کن ... من با تو هیج آینده ای ندارم ... یکم منطقی باش ... خواهش می کنم ...
    گفت : ببخشید ... تو رو خدا منو ببخش , زیاده روی کردم ... خیلی حرصم گرفت وقتی از اون عنترِ ایکبیری حمایت کردی ...
    گفتم : دارم تحملت می کنم آیدا , حرف دهنت رو بفهم بزن ... خواهشا دست از سر من بردار ... دیگه ام با این کارِت ازم انتظار نداشته باش تو صورتت حتی نگاه کنم ...
    آیدا رو رسوندم در خونه اش و بدون اینکه حرفی بزنم از اونجا دور شدم و با تاکسی رفتم خونه ...
    ولی از سر و وضعم کاملا پیدا بود که حالت عادی ندارم و مامان اینو زود تشخیص داد و پرسید : چی شده ؟
    گفتم : هیچی ... ناهار چی داریم ؟
    گفت : خورش بادمجون ... حالا تو بگو چرا تا موهای سرت سیخ شده ؟ ...
    جریان رو براش تعریف کردم وگرنه هزار تا فکر و خیال می کرد ...
    چیزی نگفت ... غذای منو کشید و سر خودشو تو آشپزخونه گرم کرد به کار ولی می دیدم که کاملا رفته تو فکر ...
    از بس اعصابم خراب بود , یکم دراز کشیدم .. بعد حاضر شدم برم آموزشگاه ...
    تلفنم زنگ می خورد .... یک در میون نسترن بود و آیدا ...
    کلافه شدم ... گوشی رو خاموش کردم و راه افتادم ...
    شب ساعت نُه و نیم بود که تعطیل شدم , خانم پورافروز هم با من اومد پایین ... گفت : شب به خیر ...


    فکر کردم می خواد حقوقم رو بده ...
    گفتم : شب شما هم بخیر ...
    گفت : ماشین ندارین ؟ مسیرتون کدوم طرفه ؟ ...
    گفتم : نه , نه ... ماشین دارم ... دارم ... اون پایین نگه داشتم , ممنونم ...
    دستی تکون داد و رفت ...

    زیر لب گفتم : به گور هفت جد و آبادم بخندم که دیگه سوار ماشین هیچ زنی بشم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان