خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۶/۷/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم



    فریده جون گفت : نه بابا , یک عقد ساده حتی تو محضر ... فقط برای اینکه بدونن دیگه زن و شوهرن و احساس مسئولیت کنن ... همین ...
    وقتی ان شالله خواستیم عروسی بگیریم , اون وقت سفره ی عقدی می ندازیم و دوباره خطبه می خونیم ...
    شما , ماهرو جون اصلا نگران نباشین ... ما اصلا چیز زیادی توقع نداریم , هر چی خودتون صلاح می دونین ... بالاخره هر دومون برای بچه هامون آرزو داریم , هر کاری از دستمون بربیاد می کنیم ...
    مامان گفت : ولی از اول رسم و رسومات خودتون رو به من بگین , خیالم راحت تر می شه ...
    فریده جون گفت : رسم و رسوم چیه ... بچه ها بزرگ شدن خودشون می دونن زندگی اوناست , با هم تصمیم بگیرن ، ما هم گوش می کنیم ...
    ماهرو جون غریبه اینجا نیست , ما وضع شما رو می دونیم ... خاطرتون جمع ... پسرتون خوبه و ما دوستش داریم , برامون کافیه ... می دونم توام اگر از دستت بربیاد کوتاهی نمی کنیچون پسرتو خیلی دوست داری ...

    و خودش خندید و بقیه هم موافقت کردن و به مبارکی و میمنت شیرینی تعارف کردن و خوردیم ...
    و اون جلسه هم به خیر و خوشی تموم شد ...
    و من با دو بال نامریی تو آسمون ها پرواز می کردم ...
    سرخوش و مست بودم ... از اینکه به اون راحتی نسترن مال من می شد , تو پوستم نمی گنجیدم ...
    تو خونه ی ما فقط بحث شخصیت و شعور خانواده ی نسترن بود و بس ...

    و این طور که نسترن هم می گفت اونا از اینکه با ما وصلت می کنن , راضی و خوشحال بودن ...
    ده روز بعد در میون عزت و احترامی که هر دو خانواده به هم می گذاشتیم , توی محضر من و نسترن به عقد هم دراومدیم ... در حالی که هر دو از خوشحالی روی پا بند نبودیم , زن و شوهر شدیم ...
    از در محضر که اومدیم بیرون , من نگاهی به مامان و بعد به فریده جون کردم و صدامو انداختم تو گلوم تا خشن به نظر بیام و گفتم : زن بیا دستتو بده به من ببرمت خونه ی خودم ...

    و اینطوری با خنده و شوخی از اونجا رفتیم خونه ی آقای زاهدی و دور هم ناهار خوردیم و برگشتیم خونه ...
    در حالی که من فقط تونسته بودم دست نسترن رو بگیرم ...
    مامان درِ خونه رو باز کرد و رفتیم تو ...

    به شوخی گفتم : من زنمو می خوام ...
    مامان در حالی که می خندید , گفت : بیا تو پسره ی پررو ... اونوقت می گی خجالت می کشم ... حیا کن .....
    همون جا وسط حیاط بغلش کردم ...

    در حالی که اون داد می زد : منو بذار زمین ، نکن , یک دور چرخوندم و گرفتمش تو بغلم و گفتم : خیلی ازت ممنونم ... عالی بود ... دستتون درد نکنه , قربونت برم مامان خوبم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان