داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سیزدهم
بخش پنجم
با سرعت برق , من و مامان آماده شدیم که از نسترن پذیرایی کنیم ...
اتاقم رو مرتب کردم ... چیزایی که دوست داشتم بهش نشون بدم گذاشتم دم دست ...
که نسترن زنگ زد و گفت : برزو می شه من بیام با هم بریم بیرون ؟
گفتم : برای چی ؟ بهت اجازه ندادن ؟ ...
گفت : نه , موضوع این نیست ... خجالت می کشم ... یک وقت کسی فکر نکنه من فردای عقد خودمو رسوندم خونه ی شما ...
گفتم : نه مهم نیست , بیا با هم می ریم بیرون ... هر طوری راحتی ...
مامان گفت : می دونستم فریده نمی ذاره ... این طوری بهتر شد , من آخر هفته ی دیگه همه رو دعوت می کنم ...
دیگه خودش از اون به بعد میاد ... نگران نباش ...
از اینکه بازم مامان اونقدر منطقی با مسئله برخورد کرده بود , یک بار دیگه تحسینش کردم ...
ولی خوب ناهار بیرون خوردن پول می خواست و من واقعا نداشتم ... هنوز حقوق منم نداده بودن ...
ولی باز مامان به دادم رسید و گذاشت تو جیبم که خجالت نکشم ...
گفتم : آخه این همه محبت شما رو چطوری جبران کنم ؟
گفت : وقتی از زندگیت راضی باشی , وقتی نا امیدی وجودت رو نگرفت , برای منِ مادر بهترین جبران و پاداشه پسرم ...
نسترن که اومد و با هم رفتیم دور زدیم , دست همدیگر رو با اشتیاق گرفتیم و حالا بدون ترس در کنار هم احساس لذت می کردیم ... اون مثل عسل برای من شیرین بود ... نگاهش نوازشم می کرد و قلبم رو می لرزوند ...
و تا بعد از ظهر با هم بودیم ...
نسترن گفت : یک چیزی ازت می خوام , نه نگو چون به خاطر خودم اینو ازت می خوام ... منو برسون , ماشین دست شوهر جان باشه ...
گفتم : نه , دوست ندارم چون اگر تو یک کلمه در مورد ماشین حرف بزنی من بدم میاد و همین باعث اختلاف ما می شه ...
گفت : غلط بکنم به شوهر جان حرفی بزنم ... بابا گفته ماشین رو بدم به تو تا خودت بخری ... اینطوری منم راحت ترم , تو میای دنبالم ... می ری دانشگاه , زود زود میای منو ببینی ...
گفتم : زود میام تو رو ببینم , خودم طاقت ندارم ... پس نگران چیزی نباش به زودی خودم همه چیز رو درست می کنم ...
گفت : ما الان با هم یکی شدیم , هر چی داریم مال هر دومونه ؛ پس لج بازی نکن ... شوهر لجباز نمی خوام ... منو برسون , فعلا ماشین پیش تو باشه ...
راستش به نظرم منطقی اومد ... از اینکه آقای زاهدی پیشنهاد کرده , بیشتر خوشم اومد ...
نسترن رو رسوندم در خونه شون و اولین بوسه رو توی ماشین جلوی در با هم تجربه کردیم ...
اون رفت و من در حالی که بدنم آتیش گرفته بود , با ماشین نسترن برگشتم خونه ...
ناهید گلکار