خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۶/۷/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم




    مامان گفت : من فریده رو می شناسم , الان خیلی شرمنده است ...
    مادر , برزو جان , یک وقت به روشون نیاری ... تو همه ی خونه ها این چیزا هست ...

    از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و زنگ زدم ... انگار گوشی تو دستش بود , زود جواب داد و گفت : برزو ؟ عزیزم ...

    و شروع کرد به گریه کردن ...

    و ادامه داد : دیدی چی شد ؟ آبرومون جلوی تو رفت ...
    گفتم : تو رو خدا گریه نکن , طاقت ندارم ... ناراحت نباش , خودم از اون خونه میارمت بیرون ...

    با هق و هق گفت : تو از دست من ناراحت نیستی ؟ ... می دونم خیلی بد شد ولی من می دونستم که یک روز این اتفاق میفته ... اون با ازدواج من و تو مخالف بود ... بیشتر حرفش همینه ...
    خواهش می کنم به خاطر من فراموش کن ...
    گفتم : فراموش که قول نمی دم ولی تو نگران نباش , متین برای من اهمیتی نداره ...
    برای من تو مهمی که خیلی دوستت دارم و بدون تو نمی تونم زندگی کنم ... تو الان همه چیز منی ...
    گفت : منم خیلی دوستت دارم , خیلی زیاد ... تو خیلی آقایی , ممنونم ازت ... می شه یک خواهش بکنم ؟ به مامانت اینا نگو چه اتفاقی افتاده ...
    گفتم : باشه ... تو پاشو بیا اینجا , نمون تو خونه که بیشتر اذیتت کنه ...
    مژگان و شیرین هم هستن , دور هم یادت می ره چی شد ...
    گفت : نه , حالم خیلی بده ... تو تنها اتفاق خوب زندگی من هستی ...
    گفتم : تو هم همینطور ... حالا بگو متین آروم شد ؟ اذیتتون نکرد ؟
    گفت : ولش کن , نپرس ... از یک طرف بابا قهر کرده رفته و متین هم از یک طرف دیگه ... مامانم قرص خورد و رفت خوابید ... از قول من از ماهرو جون عذرخواهی کن , بگو ما فردا هم نمیایم ...
    گفتم : می دونم چه حالی داری ولی تو بیا ... بذار دل هر دومون آروم بشه ...
    گفت : باشه ببینم چی می شه , شایدم خودم تنها اومدم ...
    اون شب , من همش کابوس می دیدم ... متین به شکل های مختلف میومد به خوابم ... گاهی می خواست منو بزنه و گاهی نسترن رو ...
    ما سه تا برادر عاشق هم بودیم ... همیشه هوای همدیگر رو داشتم ... به مادرمون بی احترامی نمی کردیم ... هرگز با هم دعوای اینطوری نکرده بودیم و من ندیده بودم که یک برادر بتونه با خواهر خودش این کارو بکنه ...
    اما متین علنا به پدر و مادر خودش فحش می داد و این خیلی به نظرم بد بود و شاید برای آینده ی من و نسترن هم دورنمای خوبی نداشت ...
    گاهی از خواب می پریدم و خیس عرق می شدم ...
    نسترن دیگه عضوی از وجود من شده بود و نمی تونستم عذاب اونو تحمل کنم ... شاید اگر قبلا می دونستم , اصلا بهش نزدیک نمی شدم ...
    ولی حالا دیگه برای این حرفا خیلی دیر بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان