داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت شانزدهم
بخش چهارم
نسترن همین طور که گریه می کرد , پرسید : کجا بریم ؟
گفتم : کجا می خواستی بریم ؟ خونه ی ما دیگه ...
گفت : نه , مامانت متوجه می شه ... نمی خوام ... آبروم می ره ...
گفتم : مامان می دونه , اگر نریم دلواپس می شه ... تازه کجا بریم ؟ هتل ؟ نمی شه , راحت نیستیم ... بعدم تا کی اونجا بمونیم ؟ خونه ی ما دیگه خونه ی تو هم هست , پس بیخودی معذب نباش ...
مامان من که دیگه غریبه نیست ... بعدم تا کی می خوایم ازش پنهون کنیم ؟ ... چون من دیگه نمی ذارم به اون خونه بر ردی ...
گفت : نه تو رو خدا برزو , این کارو نکن ... متین که همیشه اونجا نیست ... نمی شه , این کارِ درستی نیست ...
گفتم : مامانت اجازه می ده این طور متین تو رو لت و پار کنه , اجازه نمی ده پیش شوهرت بمونی ؟ ...
گفت : پیش شوهرم , نه خونه ی مامان شوهرم ... من این کارو نمی کنم , درست نیست ...
من با متین سر تو دعوا کردم ... به خدا هیچ وقت منو نمی زد ...
باور کن به تو فحش داد , منم عصبانی شدم جلوش در اومدم و بهش فحش دادم ... خواهر برادر بودیم دعوا کردیم ...
گفتم : نگاه کن ... همچین میگه خواهر و برادر بودیم دعوا کردیم که انگار یک کاریه که همه می کنن ... چقدر ساده ...
تو برگرد تو اون خونه ولی دیگه از من هیچ انتظاری نداشته باش ... ولت می کنم چون تحمل این طور چیزا رو ندارم ... یا به حرف من گوش می کنی یا دیگه خودت می دونی ...
نسترن ساکت شد ...
در حالی که خیلی هر دو خراب و پریشون بودیم , رفتیم خونه ...
مامان که چند بار زنگ زده بود و من جواب نداده بودم , باز تو حیاط بود ...
از دیدن نسترن به اون حال و روز بیشتر ناراحت شد ولی طبق اخلاقی که داشت وانمود کرد که متوجه نشده ...
گفت : سلام مادر , خوش اومدی ... چه عجب ؟ بفرمایید تو عزیزم ... خوشحالم کردی ...
ناهید گلکار