خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیستم

    بخش اول



    رفتم تو اتاقم و درو بستم ... بلافاصله اومد دنبالم و درو بست و همینطور که پشتم به اون بود , دست انداخت دور کمر من و سرشو گذاشت تو پشتم ...
    دستشو گرفتم و برگشتم و بغلش کردم ... روی سینه ام محکم گرفتمش و گفتم : عزیزم , من طاقت ناراحتی تو رو ندارم که اصرار می کنم اینجا بمونی ...
    خودت می دونی هرگز نخواستم ازت سوء استفاده کنم , تو هم منو درک کن ... اگر صلاح می دونی خونه ی پدرت راحت تری , من حرفی ندارم ... نمی خوام بهت چیزی رو تحمیل کنم ...
    ولی اگر این بار متین تو رو اذیت کنه , قسم خوردم یک بلایی سرش میارم ...
    اون وقت هیچ کدوم حق ندارین از من گله ای داشته باشین ...
    گفت : خوب تو هم منو درک کن ... مامانم حق داره دیگه , خودتو بذار جای ما ، ببین تو چه شرایط بدی قرار گرفتیم ...
    مادر من تو خواب شبش هم نمی دید من اینطوری از خونه اش بیام بیرون , داره از غصه دق می کنه ...
    می گه شب ها با بابات تنهایی نمی دونیم چیکار کنیم ...
    گفتم : خوب اگر ما خونه بگیریم می خوان چیکار کنن ؟ همین وضعیت رو دارن دیگه ...
    گفت : نه , اون فرق می کنه ... می دونن من ... چیزه ... یعنی اون وقت ... ولش کن , بحث نکنیم ... اصلا هر چی تو بگی شوهر جان ...

    و شروع کرد به قلقلک دادن من و خودش می خندید ...
    گفتم : نکن دختره ی پررو ... نکن قربونت برم ...
    یکم شوخی کرد و دور اتاق دنبال هم کردیم ...
    صدای خنده ی ما بلند شده بود ... نشستم روی تخت ... خودشو انداخت روی من ... هلم داد و دستشو دور گردنم انداخت و صورتش رو به من نزدیک کرد ...
    بلافاصله از خودم دورش کردم و گفتم : مامانم می گه ...
    با یک حالت دلخوری نشست و گفت : نگو , بقیه اش رو ادامه نده ...
    مامانت منو درک نمی کنه , مامانم رو هم نمی فهمه چون دختر نداره ... همش با ما مخالفت می کنه ... من می دونم به خاطر مامانت می ترسی قبول کنی ...
    با تعجب گفتم : واقعا تو اینطوری فکر می کنی ؟ مامان من حساب همه جا رو می کنه و تو هم خودت اونو می شناسی , حسن نیتش هم می دونی ... اون به فکر تو هم هست ...
    فکر نمی کردم در مورد مامان , نظرت این باشه ...
    لحنشو عوض کرد و گفت : آره می دونم , ماهرو جون رو می شناسم ... ولی می گم من و مامان رو درک نمی کنه , خوب حق هم داره بنده ی خدا ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان