داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیستم
بخش سوم
مامان گفت : می دونم شما چی می گین , حق باشماست ... ولی چیزی که متوجه ی اون نیستین , عزت نفسِ برزو و منه ؟
اون هنوز جوونه , اگر به این کار عادت کرد چی ؟ اگر متکی به شما شد ؟
فکر می کنین همچین مردی می تونه نسترن رو خوشبخت کنه ؟ من به عنوان یک مادر دلم می خواد پسرم رو پای خودش بایسته ولی تصمیم با خودشه ...
من حرفم رو زدم , حالا هر چی صلاح می دونین ما هم همون کارو می کنیم تا شما راضی باشین ...
من شرمنده شدم که نمی تونم پا به پای شما بیام ... ولی خوب این از روز اول شرط ما بود , من به شما دروغ نگفتم ...
آقای زاهدی گفت : من به برزو ایمان دارم , می دونم آدم سوء استفاده کنی نیست ... اون طوری که شما می گین نمی شه ...
اون شب خیلی حرف زدیم و نتیجه این بود که اوایل مرداد عروسی رو برگزار کنیم ...
با تمام استرسی که داشتم و می دونستم چقدر مامان تحت فشار قرار می گیره , ته دلم خوشحال بودم ... مثل پسر بچه ای که مدت ها در آرزوی یک دوچرخه بوده و حالا بهش وعده ی دوچرخه داده باشن ...
اون شب نسترن با پدر و مادرش رفت خونه شون ... می گفتن متین تازه پول گرفته و به این زودی برنمی گرده ...
با رفتن اون انگار خونه برای من خالی شده بود و همه جا دنبالش می گشتم ولی احساس کردم مامان یک جورایی راحت شد ...
اون از صبح تا شب با وجود کار بیرون و خیاطی و کار خونه و شام و ناهار اصلا وقت استراحت نداشت ولی همیشه با روی باز برای ما سفره می نداخت ...
وقتی اونا رفتن و من و مامان تنها شدیم , اون جورابشو درآورد و پاشو روی مبل دراز کرد ...
ساعت از یک و نیم شب گذشته بود ...
نشستم روی زمین و پاشو ماساژ دادم و گفتم : می دونم چی می خواهی بهم بگی ولی نگو ... بذار هر چی می خواد بشه , بشه ...
بیا سخت نگیریم شاید خدا خواست و همه چیز روبراه شد ...
من فردا امتحان دارم و اصلا نخوندم , خیلی هم خسته ام ...
گفت : باید فکر پول باشم ... یکم طلا دارم می فروشم , یکم هم از بابا قرض می کنم ، بعدا خونه رو می فروشم بهش پس می دم ... نمی ذارم زیر بار منت کسی بری ...
پرسیدم : مگه می خواهی خونه رو بفروشی ؟
گفت : چاره ای نیست , می فروشم سهم هر کدومتون رو می دم ... وضع سهراب هم زیاد خوب نیست , همش ناله می کنه ...
دیگه از این اوضاع خسته شدم که هر چی تلاش می کنم به جایی نمی رسم ...
ناهید گلکار