خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول



    فردا صبح روز دیگه ای برای من بود ... شروع یک زندگی جدید ...

    ولی به شدت دلم برای مامانم شور می زد ...
    اولین شبی بود که از اون جدا می خوابیدم ... می دونستم که بچه ها همه خونه ی ما هستن , با این حال بازم دلم براش تنگ شده بود ... هر روز من با گرمی نگاه اون از خونه بیرون می رفتم ...
    اون روز سه شنبه بود و یک روز تعطیل ...
    نسترن هنوز خواب بود ...
    گفتم : بیدار شو تنبل خانم برای شوهر جونت صبحانه درست کن ...

    یک خمیازه کشید و گفت : تو اصلا شوهر جون رومانتیکی نیستی ... باید امروز صبحانه ی منو بیاری تو رختخوابم ...
    پریدم رو تخت و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : این صبحانه ی تو ... حالا تو برو صبحانه ی منو بیار ...

    اونم منو بوسید و گفت : من که دلم راضی نمی شه تو چیز دیگه ای بخوری ... هر چی من خوردم , تو هم مثل من بخور ... پس هر دو سیر شدیم , بیا بازم بخوابیم ...
    گفتم : پاشو ببینم , من صبحانه می خوام ... گرسنه شدم ... پاشو تنبل خانم ...
    گفت : ای داد بیداد , دو تا تنبل به هم افتادیم ... خوبه کارگر بگیریم , این طوری بین ما اختلاف نمی افته ... یادت باشه تا اینجا که ساعاتی از زندگی مشترک ما گذشت , اختلاف ما سر کار خونه بود که اونم با کارگر حل می شه ...
    گفتم : حالا که نداریم , تو باید درست کنی زن جان ...
    باز خودشو لوس کرد و گفت : الهی من فدات بشم امروز با تو , برای فردا هم یک فکری می کنیم ...

    دیدم فایده نداره ... رفتم کتری رو گذاشتم روی گاز و نگاهی به یخچال انداختم ... اونقدر چیزای تزئین شده توش بود که چیزی سر درنیاوردم ...
    با صدای خیلی بلند گفتم : من نمی دونم چی داریم , خودت بیا کمک کن ...

    گفت : بگرد , پیدا می کنی ...
    وقتی درست نگاه کردم , دیدم دو تا ظرف صبحانه فریده جون آماده کرده و گذاشته توی یخچال که توی اون همه چیز بود با یک لیوان آبمیوه ...

    اونا رو گذاشتم روی میز ... تا آب جوش بیاد رفتم سراغ نسترن ... گفتم : پاشو بیا ... می دونستی مامانت حاضر کرده ؟
    گفت : نه , برای اینکه خودم حاضر کردم تا شوهر جونم از من راضی بشه ...

    و از رختخواب اومد بیرون و لباس پوشید و خودش رفت چایی رو دم کرد ...
    نون تُست کرد و چند تا شاخه گل گذاشت روی میز و گفت : سرورم بفرمایید ...
    همین طور که شوخی می کردیم و می خندیدیم , صبحانه خوردیم ...
    نسترن به نظر من بانمک ترین دختری بود که تا حالا دیده بودم ... زیبایی خاص خودشو داشت ...
    شاید هر کسی اونو نمی پسندید ولی به چشم من زیباترین بود ... مخصوصا وقتی خودشو لوس می کرد و ادا بازی درمیاورد , دلم براش ضعف می رفت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان