داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
گفت : ای خدا کمکم کن ... پسرم تحقیر چیه ؟ از تو بعیده ...
تو وقتی تحقیر می شی که دزد و خیانتکار باشی ... تو کار خودت رو بکن ... بطری خالی نیستی که هر کس هر طور تو رو پر کرد , همون بشی ...
ببر اینا رو بده به زنت ... تو احتیاج به اینا نداری قربونت برم ... خودم خیلی زود بهت کمک می کنم بری ماشین بخری ...
گفتم : نه , نمی شه ... الان می خوام ... سهراب و دایی برام یکی پیدا کردن , نمی شه از دستش بدم ... حرف زدم ... حالا اینا رومی فروشی برام یا نه ؟
گفت: باشه , برو یک کاریش می کنم ... عصری بیا بهت می دم ...
از شرکت رفتم پیش مامان ... منتظرم بود ...
گفت : پسرم اگر یک ذره برای من ارزش قائلی , این کاری که می گم رو بکن ... قربونت برم ...
گفتم : ای بابا نفروختی ؟ دایی منتظره , دارن معامله می کنن ...
گفت : ببین چی می گم , هیچ زنی دوست نداره طلاهاشو ازش بگیرن ... این ها رو خانواده اش دادن و تو نباید روی اونا حساب کنی ... مال تو نیست ... اینو تو گوشت فرو کن , عزت و شرف خودتو به این چیزا نفروش ... کوچیک میشی پسرم ... حداقل تو چشم من کوچیک میشی ...
خواهش می کنم این کارو نکن , بعدا برات دردسر می شه ...
یک دسته پول در آورد و داد به من گفت : من اینا رو تهیه کردم , این پول قرض باشه برای تو ... برو ماشین بخر ... اینم سکه ها ببر پسش بده , دیگه ام روش حساب نکن ...
ان شالله خدا اونقدر بهت بده که جلوی زنت شرمنده نباشی ...
پرسیدم : شما پول از کجا آوردین ؟
گفت : تو چیکار داری ؟ قرض کردم ... تو هر وقت داشتی بیار بده می برم بهش می دم ... نگران نباش , از بابابزرگ گرفتم ...
گفتم : چه پسر بدی بودم برات مادر ... به کارایی وادارت کردم که تا حالا نکرده بودین ...
خودمم موافقم ... سکه ها رو پرت می کنم جلوش ...
گفت : نه مادر , ببر با احترام بهش بده ... پرت می کنم چیه ؟
گفتم : آخه اونم جلوی من پرت کرد ...
ناهید گلکار