داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و چهارم
بخش پنجم
گفتم : فهمیدم , بسه دیگه ... سکه ها را که گرفتی , خودتم نشون دادی ... فکر کن الان اگر اونا رو فروخته بودم هر دو چه حالی داشتیم ...
گفت : به جون برزو خودمم دست بهش نمی زنم ... اگر زدم هر چی خواستی بهم بگو ...
گفتم : نسترن , عزیزم , یکم خجالت بکش ...
من حاضر بودم جونم رو هم برای تو بدم ولی تو اگر یک ذره به فکر من بودی و اون کله ات رو به کار می گرفتی , با خودت می گفتی این مرد از اینجا می ره تا شرکت ، از اونجا می ره کلاس و این همه راه رو برمی گرده با این سختی ... چرا سکه داشته باشیم و اون اینقدر اذیت بشه ؟ ولی نه سکه داشتن مهم تره ... پس این طور نیست ... تو به فکر من نیستی ...
تو حاضری من با این مشقت برم سر کار ولی ماشین نداشته باشم نکنه یک وقت کسی رو سوار کنم ...
نسترن تو داری راه رو اشتباه می ری ... اگر روزی منو از دست دادی دیگه طرفت برنمی گردم ... اینو بدون و درست رفتار کن ...
باز شروع کرد به گریه کردن که : مگه من چیکار کردم ؟ تو داری به من ظلم می کنی ... داری زور می گی ... سکه ها مال من بود , تو که چیزی نداشتی ...
گفتم : حالا می خواهی همین سوسیس و تخم مرغ رو هم به کامم زهر مار کنی ؟ ...
گفت : تو شروع می کنی , من که حرفی نزدم ... مثلا تو این زمان ما باید ماه عسل باشیم ... حتی مامانت به فکر نبود که دو تا بلیط کیش برای ما بگیره ...
یک تکه نون دستم بود ... با چنگال کوبیدم روی میز و بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب ...
از شدت عصبانیت نمی دونستم چیکار کنم ...
یک مرتبه با یک فریاد دلخراش مشتم رو کوبیدم تو دیوار ... از بس حالم بد بود متوجه نشدم که چه بلایی سر دستم آوردم ...
چند دقیقه بعد درد شدیدی احساس کردم و نگاه کردم دیدم جای مشتی که زده بودم به دیوار , فرو رفته بود و دست منم زخم شده و نمی تونم تکونش بدم ...
داشتم با دستمال می بستم که نسترن اومد جلو و گفت : الهی بمیرم ... مگه تو دیوونه ای ؟ چرا این کارو کردی ؟ ...
گفتم : از جلوی چشمم برو کنار , نمی خوام ببینمت ...
پدرسگ من هر چی در توانم بود برات کردم , مادر بیچاره ام هم همینطور ... چی می خواهی از جون من ؟
ندارم ... تو روا داری مادر من با اون همه زحمتی که می کشه , بکنه تو شکم توی الاغ که هیچی برات فرق نمی کنه ؟ ...
ناهید گلکار