داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و هفتم
بخش اول
گفتم : شما تو این مدت از من سودجویی دیدین ؟ من چشمم دنبال مال شماست ؟
من شرف و انسانیتم رو با دنیا عوض نمی کنم ...
شما از همین کارش بفهمین که من چی می گم ... سکه ها پیش خودشه به من تهمت می زنه که بردم ماشین خریدم فقط به خاطر اینکه ماشین رو از من گرفته بود و دیگه دلم نمی خواست پشت اون ماشین بشینم , با قرض و قوله به کمک دایی و بابا بزرگم این کارو کردم ...
به من میگه برای دختربازی خریدی ... تمام این مردا که ماشین دارن برای دختربازی خریدن ؟ آخه این چه حرفیه به من می زنه ؟...
اینطوری نمی شه ... نمی تونم ... من دیگه تحمل نمی کنم ... ما به درد هم نمی خوریم ... معذرت می خوام این وضع اصلا برای من قابل تحمل نیست ... شکستن ظرف و داد و هوار کردن و این کارا برای من تازگی داره و نمی تونم هضمش کنم ... بهتره تا دیر نشده از همین جا برگردیم ...
نسترن با وحشت به من نگاه کرد ... در حالی که سعی می کرد آروم حرف بزنه , گفت : اگر یک ریگی تو کفشت نبود , پس چرا از همون اول به من نگفتی ؟ ...
گفتم : نمی خواستم بگم ... دلم نخواست ...
آقای زاهدی با تعرض و خشم گفت : اصلا به تو چه مربوط ؟ کار مرد به خودش مربوطه ... به تو چه ربطی داره دخالت می کنی ؟ تو غلط کردی ماشین رو از برزو گرفتی ... من اون ماشین رو دادم به اون , اگر می خواستم می گفتم مال توست ... سکه ها هم مال خودشه , چرا اختیارداری می کنی ؟
تو یک مرد می خواستی که دار و ندارت رو بگیره نفهمی از کجا خوردی ... نه این مرد که با صداقت اومده حرفشو بهت زده ... عجب دختر بی عقلی هستی ...
گفت : اگر ماشین مال اون بود چرا ماشین منو گرفتین ؟ ... من که نمی تونم بی ماشین باشم , اون عادت داره ...
تازه این مال امشب نیست که ... ما هر شب دعوا می کنیم ... باورتون نمی شه سر شام قیامت راه می ندازه ...
ناهید گلکار