خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم




    نسترن شروع کرد به گریه کردن و گفت : پس دل من چی ؟ مال من نشکست وقتی دیدم آیدا چند بار بهت زنگ زده ؟ از کجا بدونم تو راست میگی ؟ دل منم شکست ...

    به خدا بابا بِهِتون نگفتم ... خودم با چشم خودم دیدم دختره بهش زنگ می زنه ...
    گفتم : ای بابا مگه زنگ زدن جرمه ؟ بعد هم من جواب ندادم ... تازه داده باشم چی می شه مگه ؟ وقتی من پاکم چه اشکالی داره ؟ ...
    کاش منطق داشتی اون وقت لازم نبود کسی بهت حالی کنه داری اشتباه می کنی ...
    آقای زاهدی من به شما می گم می خواین باورم کنین می خواین نکنین ... قضاوت با شماست ...
    من نسبت به اون دختر احساسی ندارم که هیچ , یک طوریم از دیدنش ناراحت می شم ...
    حالا چرا نسترن گیر داده به اون , نمی دونم ...چرا اصرار داره من با اون رابطه دارم ؟ ...
    به شرفم قسم همچین چیزی نبوده و نیست و نخواهد بود ...
    گفت : نمی خواد قسم بخوری بابا جان , می دونم ... من مَردم و بهتر از هر کس این چیزا رو می فهمم ...
    نسترن داره اشتباه می کنه ... حق با اون نیست , می دونم ... ولی تو ببخش تموم بشه بره ...

    تو گلدون نیستی , قدرت بخشیدن داری ... شاید اگر گلدون هم قدرت بخشیدن رو داشت می شد دوباره توش گل بذارن ...
    خاصیت آدما اینه دیگه بابا ...

    من خودم تو زندگی خیلی اشتباه کردم ولی فریده منو بخشید چون زن مهربون و باگذشتیه ... یک انسان والا و خانم به تمام معنی و من همیشه قدرشو می دونم ...
    متاسفانه نسترن از مادرش چیزی یاد نگرفته ...
    نسترن گفت : نمی خوام ... برای چی اون منو ببخشه ؟ اون باید معذرت خواهی کنه که رفته تو شرکت اون دختره ی عوضی ...
    آقای زاهدی با صدای بلند گفت : صبر منم داری تموم می کنی ! بابا جان اگر از ما می پرسی ؛ تو داری اشتباه می کنی ... بشین سر جات و اینقدر بدبین نباش ... برزو آدمی نیست که به تو خیانت کنه ...
    خودت همیشه از اون برای من تعریف می کردی ... من چرا تو رو دادم به اون ؟ برای اینکه بهش اعتماد داشتم ... تو هم نمی تونی بگی که ظرف این مدت کوتاه اعتمادت سلب شده ...
    گفت : من شرط دارم ... باید از اون شرکت بیاد بیرون ...
    اومدم حرفی بزنم ؛ آقای زاهدی گفت : صبر کن برزو , من جواب می دم ... نمیاد بیرون ... دلش نمی خواد ... چی میگی حالا ؟ می خوای زندگی کنی یا نه  ؟

    اگر می خوای این راهش نیست ... پس بهترع به خواست برزو از هم جدا بشین ... پاشو تو با ما بیا ... برزو هم بره خونه ی مادرش تا تلکیفتون روشن بشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان