خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۹:۰۵   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی ام

    بخش ششم




    گفتم : سعدی می گه
    ای سیر , تو را نان جوین خوش ننماید
    معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است

    حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
    از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

    من آرزو داشتم فقط پدرم رو یک بار به یاد بیارم ... یک بار منو در آغوش بگیره و بهش بگم بابا ... همین ...

    تو داری , همه جوره بهت سرویس می ده ولی قدرشو نمی دونی ...
    گفت : داشتن بعضی پدرا از نداشتنشون بهتره ...
    فریده جون گفت : تو رو خدا بحث رو عوض کنین ... متین خواهرت مریضه , تازه از بیهوشی در اومده ...
    گفت : چرا ؟ از چی می ترسین ؟ مگه حرف بدی زدم ؟
    نسترن منو صدا کرد و گفت : یکم بهم آب بده ...
    وقتی رفتم پیشش , آهسته گفت : برزو تو برو خونه , ممکنه متین شر به پا کنه ...
    گفتم : نه , تو رو تنها نمی ذارم ...


    اما متین برخلاف انتظار من , آروم و منطقی به نظر میومد ...
    سر صحبت رو با من باز کرد ... خیلی دلم می خواست بدونم اون چی فکر می کنه و دلیل این کاراش چی بوده ...
    از من پرسید : دَرست تموم شد ؟
    گفتم : چیزی نمونده , فرصت نمی کنم پایان نامه رو بنویسم ...
    گفت : می خوای برات بگیرم ؟ چیزی نمی شه , خوب و عالیش یک میلیونه ... بده , خلاص ... هر چند شنیدم تو خیلی پاستوریزه ای , کار خلاف نمی کنی ...
    گفتم : نمی دونم , شایدم از همین طریق گرفتم ...
    حالا که همه همین کارو می کنن و ثروت خیلی بیشتر از علم بهتر است , پس من چرا نکنم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان