داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و چهارم
بخش پنجم
حاضر شدم و نشستم پشت میز ... توی چایی شکر ریختم و قاشق رو گذاشتم توش و رفتم تو فکر ...
مامان چایی رو از جلوم برداشت و یکی دیگه گذاشت و گفت : تو با اینقدر شکر نمی خوری , بذار من برات شکر بریزم ...
گفتم : نکن دوباره لوس می شم و بهانه ی شما رو می گیرم ...
گفت : عزیزم فرق داره ... مادر بودن با زن بودن فرق داره ... منم هرگز این کارایی رو که برای شما سه تا کردم , برای بابات نکردم ...
گفتم : البته می دونم ... درد من چیز دیگه ایه ...
صدای زنگ تلفن مامان از تو اتاقش اومد ...
گفتم : شما بشین من میارم ...
نسترن بود ... مثل اینکه اونم بیدار شده بود یا شاید تا صبح گریه کرده بود ... گوشی رو دادم به مامان ...
گرفت و گفت : سلام نسترن جان ... خوبی عزیزم ؟
نسترن که معلوم می شد خیلی عصبیه , گفت : سلام ... نه , خوب نیستم ... چطوری خوب باشم با این کارای پسرتون ؟ ... دیدین با من چیکار کرد ؟ براتون شیرین کاریهاشو تعریف کرد ؟
مامان گفت : دخترم خواهش می کنم آروم باش , میایم میشینیم حرف می زنیم ... این طور که من فهمیدم بین شما سوءتفاهم پیش اومده که با حرف زدن حل میشه ...
گفت : گوشی رو بدین بهش می خوام یک چیزی بگم ...
من با دست اشاره کردم : نه , حرف نمی زنم ...
مامان گفت : برزو هنوز خوابه , دیشب قرص خورده ... چشم , بیدار شد می گم بهت زنگ بزنه ...
گفت : لازم نکرده , می خوام هفتاد سال سیاه زنگ نزنه ... شما هم تا اونجا که می تونین پُرِش کنین ... به آرزوتون رسیدین ؟ پسرتون مال خودتون ... حالا بیاد بغل شما بخوابه ...
و گوشی رو قطع کرد ...
رنگ مامان مثل گچ سفید شده بود و دست هاش می لرزید ...
گفتم : حالا دیدن مامان خانم ؟ اینطوری چشمشو می بنده و دهنشو باز می کنه .. نه می دونه حرفی که می زنه برای خودش چه عاقبتی داره , نه می دونه داره به کی می گه ... حداقل تو این موقعیت شما رو نگه می داشت ...
ناهید گلکار